
خب اینم پارت دو!🙃✌ خب فکر کنم تو این پارت همه کلا نابودشدن:/ همه با هم=/ امیدوارم خوشتون بیاد 💚😘
از زبان لئو: با بوی بد الکل، چشمام رو آروم باز کردم. درد بدی در ناحیه سرم و کتفم، ایجاد شده بود. با دیدن صورت نگران دانی، که بهم خیره شده بود، لبخند محوی زدم؛ با اینکه درد زیادی رو داشتم تحمل میکردم، اما دوست نداشتم دانی رو بیشتر از این نگران میکردم. دان نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت: -خداروشکر که بهوش اومدی. با تصادفی که پیش اومد، فکر کردم بدتر از اون ها بشی. سرم رو آروم گرفتم و خواستم بپرسم که چه اتفاقی افتاد؛ اما به یاد آوردنش، نگرانی کل وجودم رو گرفت. خواستم بلند شم اما دست دانی، مانع اینکار شد. با جدیت گفت: -کتفت آسیب جدی دیده، همینطور شکمت هم زخمی شده، با این زخم ها میخوای بلند شی تا دوباره خونریزی کنه؟ با نگرانی گفتم: +دان!مایکی و میا؟ اونا کجان؟ حالشون خوبه؟ دانی سری تکون داد و گفت: -نگران اون دوتا نباش، از قبل هم بیشتر انرژی دارند. فقط میا هردو دستش یکم آسیب دیدن،دست چپش که شیشه رفته بود توش، و دست راستش هم یکم ترک خورده. مایکی هم که سرش یکم زخمی شده، البته از تو یکی خیلی بهتر اند. اصلا چیشد که تصادف کردی؟
نفسم رو بیرون دادم و براش تعریف کردم. - عجب... ولی خب باید میگفتی که سرت درد میکنه تا مایک رانندگی میکرد. سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم: +من ماشین دست مایکی بدم که درش رو هم برام نمیزاره. - الان بنظر خودت، با کاری که تو کردی چیزی از ماشینت موند؟ تک خنده ای کردم که با باز شدن در و نمایان شدن قامت های مایکی و میا و کارای که داشت نفس نفس میزد، باعث شد که با تعجب بهشون نگاه کنم. کارای با عصبانیت گفت: کارای: یکم آروم تر برید. با این حالتون نزدیک بود که خودتون رو به کشتن بدید. اما اون دوتا انگار هیچینشنیدن، مایکی که چشمش به من افتاد، دوید سمتتم و محکم بغلم کرد. دانی: مایکی داری لئو رو میکشی، ولش کن بچه! خنده ای کردم، اما کتفم، یهو درد کرد که باعث شد آخ ریزی بگم. مایکی ازم جدا شد و با نگرانی نگاهم کرد و شروع کرد به حرف زدن: ×حالت خوبه؟ کجات درد میکنه؟ مایکی بمیره چیشد یهو. میا اومد پیشش و یه ضربه محکم به پاش زد که مایکی شروع کرد به داد زدن و پاش رو مالش میداد. مایکی: خدا بگم چیکارت کنه پام رو نابود کردی اسکل! میا: اولا اسکل خودتی، دوما خواستم لئو یکم نفس بکشه، چون دستام کلا ناقص شدند، بهترین راحل این بود که با پا بزنمت. حیف اینجا جای مناسبی نیست وگرنه با پا میرفتم تو حلقت.
منو دانی خندیدم کارای هم سرش رو به نشونه تاسف تکون داد. میا برگشت و کنار تخت نشست. با جدیت گفت: - الان واقعا وقت این بود که اینجوری خودت رو به کشتن بدی سرگرد؟نه خودت،بلکه منو این خنگول خان هم نزدیک بود با کله بیفتیم و بمیریم. نفسم رو با حرص بیرون دادم و چشمام رو آروم بستم تا یکم از سردرم که دوباره به جونم افتاده بود، کمتر شه. چشمام رو آروم باز کردم اما نه خبری از میا بود نه خبری از مایک. به طرف دانی برگشتم. اونم نگاهی بهم کرد و بدون اینکه من چیزی بگم، گفت: +نمیتونستند مدرسه رو بپیچونند. برای همین مجبور شدند که برن. - ولی میا با اون حالش چطور میخواد کار کنه؟ شونه اش رو بالا آورد و به پنجره خیره شد. بدجوری سرم درد میکرد و این اصلا دوست نداشتم. نفسم رو یا حرص بیرون دادم، اما به یاد آوردن چیزی، برگشتم سمت دانی. با سوالی گفتم: ببینم، راف کجاست؟ دانی بدون هیچ ری اکشنی، پاسخ داد: مجبور شد که بره مغازش، چون میدونست قراره مشتری زیاده بیاد، برای همین نخواست مشتری ها رو همینجوری معطل کنه و رفت. گفت اگه بهوش اومدی، حتما بهش بگم. اهایی گفتم و دوباره به سقف خیره شدم. چشمام کم کم گرم شد و به خواب عمیق رفتم...
میا: با اینکه برای کسی مثل من، سخت بود که کار کرد،ولی خب بهتره از اینکه غر غر های مدیر گوش کرد و البته دست چپم شاید زخمی شده باشه، ولی خب میتونم تکونش بدم و حداقل کیفم رو بردارم. کیفم رو بزور داخل کمد گذاشتم و کتاب مورد نیازم رو بیرون آوردم. در کمد رو بستم. خواستم به طرف کلاس برم، اما صدای درگیری به گوشم خورد. همه دانش آموز ها به طرف صدا رفتند و خب منم حس کنجکاوی ام دوباره گل کرده بود. به سمت محل درگیری رفتم تا ببینم کی با کی دعوا میکنه که با دیدن جسم تقریبا زخمی مایکی که هزار نفر، دورش جمع میشدند و کتکش میزدنند و راک، با پوزخند نگاه میکرد، برخورد کردم. یه لحظه نزدیک بود قلبم از جاش بکنه. با عصبانیت به طرف کسایی که دور مایکی جمع شدند و اون رو کتک میزدند رفتم و کتاب رو زدم به سر یکی از اون پسرا. اون پسره سرش رو گرفت و برگشت و بهم نگاه کرد. خواست کاری کنه که من با دست چپم، یه مشت نثارش کردم اون پسره روی اون یکی دیگه افتاد و هردو به دوتا پسر دیگه افتاد و همه افتادند باهم. دستم بدجوری درد میکرد و سوزشش، اذیتم میکرد.
روبروی مایکی خم شدم و بهش دقیق نگاه کردم. صورتش پر بود از کبودی و زخم های کوچیک و بزرگ. این یه شعله ای بود که باعث شد که باروت اعصابم، منفجر کنه. خواستم بلندش کنم که یکی دست راستم رو محکم فشرد و منو به طرف خودش کشید. داد بلندی از سر درد کشیدم. به راک که با عصبانیت بهم نگاه میکرد، خیره شدم. منو به طرف دیگه ای پرت کرد که باعث شد روی زمین پخش زمین شم. بدجوری بدنم درد میکرد. چشمام رو آروم باز کردم که با دیدن بدن هیکلی راک، اشهد خودم رو خوندم. با پوزخند نگاهی بهم کرد و شروع کرد به مشت زدن بهم. نمیتونستم کاری کنم و هی بیشتر زیر کتک هاش، له میشدم. دیگه جونی برام نمونده بود که صدای مدیر از اون طرف که با عصبانیت، به طرف ما میومد؛ به گوشم خورد.شاید این اولین باری باشه که از اومدن مدیر خوشحال شده باشم. دیگه مشت هایی که بهم میخورد، رو حس نکردم و احساس کردم اکسیژن زیادی به طرفم اومده. حالم خوب نبود و طعم خون رو میتونستم به خوبی بچشم. چشمام کم کم بسته شد و سیاهی مطلق...

ایشون راک هستند البته با صورت یکم داغون تر و هیکلی تر. یه پسر قلدر مدرسه که همه بجز میا ازش میترسیدن. پدرش شهردار بید و راک هم از این سوء استفاده میکنه😐🔪
خب دیگه اینم از پارت دوم:)) امیدوارم خوشتون بیاد😘💚 کامنت+فالو+لایک:) بوس بابای🥺💗
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییییییییییی
خیلی عالی🥺😘😘😘
ممنونننننن🥺❤💙
پارت های بعدی معلوم میشه نمیخوام سوپرایز خراب بشه:)
عالی عالی عالی😍😍😍😍
ممنون ممنون ممنون🥺❤
راک شبیه کلویی😐😂
ای کلک کلا ایدشو از اونجا گرفی ها؟😜🤞
شک نکن:)
ایده اش کلا اومد به ذهنم نمیدونم دیگه:)..
حتی خودم هم نمیدونم :/💔
ولی خب... کلا ایده ها رو خودم میچینم:)
تازه قراره دو انمیه باحال هم بیارم توش😉😌
چه انیمه هایی بوگو لطفا 🥺رمزی بگو یعنی درمورد یکی از شخصیتای انیمه بگو ولی نه اونی که میخوای بیاری تو داستان🥺🧸