20 اسلاید امتیازی توسط: emotion🖤 انتشار: 3 سال پیش 12 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
🤗بخش دوم شبح سرگردان🤗👻
_جادوگره؟ پسره جادوگره؟
_معلومه که جادوگره احمق! باید بیاریش اینجا
_ همشون جادوگرن!
کارلوس! کارلوس بیدار شو! بیدار شو دیگه.
کارلوس با صدای خواهرش بیدار شد( باشه باشه بیدارم ) دلورس گفت( ساعت شده یک و نیم بعد از ظهر! تو انقدر تنبل نبودی!)
_ دیشب دیر خوابیدم
_ قرار است تو باغ ناهار بخوریم
_ عادلانه نیست من هنوز صبحانه نخوردم
_ دو ساعت وقت داری یالا!
کارلوس پتو اش را کنار کشید و بلد شد . آرام از تخت بیرون آمد. دلورس رفت بیرون اتاق . کارلوس ناگهان دید دستش خونی شده ، تعجب کرد بل خودش گفت( حتما وقتی خوابیدم بودم خورده به جایی)
در آشپزخانه مادرش داشت غذا درست میکرد کارلوس نگاهی به کابینت انداخت و کیکی برای صبحانه برداشت. بعد خوردن صبحانه ، کمک کرد پدرش وسایل پیک نیک را آماده کند.
🌼دو ساعت بعد 🌼
خانواده نیکلسون دور هم جمع بودند و مشغول خوردن ناهار . رنلی گفت( مادر دست کارلوس خونیه) مادر گفت( رنلی اینکار درست نیست وسط غذا خوردن از خون حرف بزنی!) رنلی گفت( ولی نگاه کنید! شکل عجیبی داره!) مادر پرسید( کارلوس دستت چی شده؟) کارلوس پاسخ داد( نمیدانم حدس میزنم وقتی خواب بودم اینطوری شده)
رنلی راست میگفت زخم روی دست کارلوس شکل عجیبی داشت . دلورس غذایش را تمام کرد و گفت( کارلوس بعد ناهار بیا پیش من کارت دارم) کارلوس سرش را به نشانه تایید تکان داد.
💫 بعد از ناهار💫
دلورس و کارلوس کمک کردند مادر سفره را جمع کند ، سپس روی تاب باغ نشستند . دلورس گفت( معنی زخم روی دستت را میدانی؟) کارلوس پرسید( نشانه چیست ؟) دلورس توضیح داد( زخمت شبیه علامت جادوگر هاست ! البته ممکن است اتفاقی باشد) کارلوس گفت( ما چیزی نمیدانیم بهتر است تحقیق درباره اش تحقیق کنیم ) دلورس پرسید( امکان دارد مثل زمانی که ۱۳ ساله بودیم باز هم اتفاق های جادویی رخ دهد؟) کارلوس گفت ( هرچیزی ممکن است ، دلم برای روح سرگردان تنگ شده😅🥲) دلورس خندید. لوسی سمتشان آمد( بچه ها از چه چیزی حرف میزنید؟) کارلوس گفت( مجبور نیستیم به تو بگوییم😆) لوسی گفت(واقعا که! منم خواهرتان هستم) دلورس جواب داد( داریم درباره یک کتاب صحبت میکنیم کتاب درباره اتفاقات جادویی) لوسی سرش را تکان داد( باشد ، کارلوس ازت متنفرم) کارلوس خنده ای کرد( جدا؟) لوسی پشت سرش را هم نگاه نکرد و رفت. دلورس گفت( شاید باز مجبور شویم برویم زیرزمین) کارلوس سکوت کرد
کارلوس یادش آمد چه خوابی دیده است اما ترجیح داد درباره اش صحبتی نکند ، دلورس گفت( خب ! الان فقط من و تو هستیم ) کارلوس جواب داد( بله ، نقشه ای داری؟) دلورس پرسید( خوابی ندیده ای؟ خواب جدید راجع به جادو ؟) کارلوس گفت( صداهایی یادم میآید.......... صدای یک زن و صدای دیگری مانند صدای دابی فیلم هری پاتر) دلورس گفت( صدا مال جن خانگی بوده ) کارلوس سرش را به نشانه تایید تکان داد. دلورس پرسید( چه می گفتند؟) کارلوس جواب داد( زیاد یادم نیست انگار میگفتند جادوگر است آره، جادوگر است ، بعد یکی از صداها گفت بیارش اینجا) دلورس گفت( خوابت معنی عمیقی داشته باید خیلی جدی بگیریمش )
🖤 شب🖤
_ خودشه؟
_ بله خودشه، مراقب باش نباید بیدار بشه
_ بله خانم
_ یالا!
کارلوس بیهوش شد و وقتی بهوش آمد تو کلبه بود. خواست بلند بشود که دستی روی تخت انداختش. جنی به او گفت( نباید بلند بشی ) کارلوس پرسید( برای چی؟) جن خانگی پاسخ داد( تو توانایی اش را نداری) بعد غیب شد . کارلوس گفت(لعنتی!! من کجا هستم؟؟شهر جادوگرا؟؟؟) صدایی گفت( بله! اینجا شهر جادوگر هاست)
_ خواهرم کجاست؟
_ جاش امن و امانه او هم مثل تو اینجاست.
کارلوس خیالش راحت شد . گفت( تا کی مجبورم استراحت کنم؟) جادوگر توضیح داد( حدودا پنج دقیقه دیگر میتوانی بلند شوی )
_ علت زخم روی دستم چیست؟
_ جن خانگی ام بلفی را فرستادم دنبالت اما موفق نشد بلندت کند یک زخم روی دستت ایجاد کرد تا بتوانیم از حال و روزت خبردار شویم
_ من جادوگرم؟
_ بدون شک کارلوس!
زمان خیلی زود گذشت و کارلوس بالاخره توانست بلند شود ، جادوگر موهایی صاف به رنگ سفید و چشمانی سبز رنگ داشت خیلی زیبا بود. کارلوس پرسید( تو کی هستی؟) جادوگر جواب داد( اسم من ایفا اوروله ) کارلوس گفت( خوشبختم ) جادوگر پرسید( میخواهی بروی پیش خواهرت ؟) کارلوس گفت( اون تنها خانواده ام در اینجاست درسته؟) ایفا پاسخ داد( درسته ! میبرمت پیش خواهرت) وردی خواند و سر از اتاق دلورس در شهر جادوگر ها درآوردند. دلورس خوشحال شد( باورم نمیشود! کارلوس خودتی؟) کارلوس گفت ( آره خود خودمم) ایفا اورول توضیح داد( باید پاییز بیایید اینجا تا زودتر آموزش ببینین شما جادوگر هستید ) دلورس پرسید( کجا میشود مدرسه جادوگری پیدا کرد؟) ایفا گفت( فقط یک مدرسه جادوگری وجود دارد ، همین نزدیکیه الان تابستانه تعطیل شده) کارلوس هیجان زده شد . دلورس گفت( فوق العاده است )
_ نگران نباشید قوانین را هم یادتان میدهم
_ ممنون ایفا اورول!
ایفا اورول خارج شد. دلورس گفت(باید اسم مدرسه را هم ازش بپرسیم) کارلوس پرسید( ممکن است آن مدرسه هاگوارتز باشد؟) دلورس گفت( شاید اما فکر نمیکنم، اگر اینطوری باشد ما ماگل زاده حساب میشویم) بلفی ، جن خانگی ایفا اورول پیدایش شد گفت( خیالتان راحت شما دورگه هستید ) کارلوس پرسید( چطور ممکنه وقتی نه پدرمان جادوگر است و نه مادرمان؟) جن خانگی پاسخ داد( مسئول جواب دادن سوالت نیستم خودتان باید بفهمید حتی ایفا هم بهتان نمیگوید) دلورس گفت( مسخره است ) جن خانگی بشکنی زد و ناپدید شد . دلورس و کارلوس از خواب بیدار شدند....
همه اش خواب بود . دلورس هنگامی که بیدار شد دید زخمی دقیقا مانند زخم دست کارلوس بر روی دست خود دارد ، عجیب بود واقعا عجیب بود .
کارلوس دلش میخواست تعبیر خواب های عجیبش را از استاد دلورس بپرسد ، با این حال فکر کرد بهتر است به کسی نگوید چه خوابی دیده. لوسی که حالا ۱۰ سالش شده بود و عاقل تر از قبل بود وارد اتاق دلورس شد . دلورس پرسید( اینجا چخ میخواهی؟) لوسی گفت( دیگه نمیتوانید چیزی را ازم مخفی کنید) دلورس پاسخ داد( ما چیزی مخفی نکرده ایم) لوسی گفت( چرا! کرده اید ! شما به من نمیگویید راز زخم هایتان چیست) دلورس گفت( نمیگوییم چون خودمان هم متوجه نشدیم معنیشان چیست) کارلوس تا دم در اتاق آمد( چه خبر شده؟)
_ لوسی خیال میکند ما چیزهایی ازش مخفی کرده ایم.
_ چون همینطور است!
_ درسته لوسی! ما کارهایی میکنیم که هرگز نمیگوییم.
لوسی گفت( من خواهر شما هستم باید بهم بگویید جریان چیست)
کارلوس قبول کرد. لوسی خارج شد.کارلوس چشمکی زد ، دلورس گفت( اگر لوسی پدر و مادر را خبر کند چی؟) کارلوس گفت( همچین کاری نمیکند میتوانیم روش حساب کنیم) دلورس گفت( امیدوارم) گربه اش گوشه اتاق دراز کشیده بود ، ناگهان شروع کرد دست و پا زدن انگار چیزی دیده بود . دلورس و کارلوس متعجب نزدیک گربه شدند ، دلورس پرسید( چه شده؟) کارلوس گفت( ظاهرا چیزی دیده چیزی که ما نمیتوانیم ببینیم) دلورس گفت( مثل چی؟) کارلوس توضیح داد( ممکن است جن باشد جن خانگی) دلورس گفت( شوخی میکنی! آنها وجود ندارند) کارلوس گفت( چرا وجود دارند) گربه در هوا میپرید به بیرون اتاق رفت دلورس نگران شد.
گربه شروع کرد به دویدن ، دلورس داد زد( ماریااااا برگرد!!!! ) کارلوس گفت( بلند شو باید برویم دنبالش !) دلورس و کارلوس دنبال گربه دویدند آن قدر دویدند تا رسیدند انتهای حیاط . انتهای حیاط فاصله زیادی با خانه داشت . ماریا ایستاد . زمین حیاط شکافته شد و .............
افتادند تو گودال عمیق . دلورس جیغ میزد و کارلوس خشکش زده بود. گربه ونگ میزد. حدود ۱۰ دقیقه درحالت سقوط بودند تا رسیدند به کف گودال ، کف گودال دری وجود داشت دری زیبا . دلورس کارلوس را کنار زد ( بگذار اینبار من در را باز کنم ) دستگیره در را لمس کرد ناگهان دستگیره چرخید و در باز شد . حیرت انگیز بود شهری را دیدند با ساختمان های عجیب و جنگل های بسیار زیبا . کارلوس گفت( اینجا کجاست؟) ماریا میو میو کرد.
_ نمیدانم احتمال دارد شهر جادوگران باشد
_ چقدر قشنگ
_ ولی در دل شب ترسناک است
کارلوس پرسید( حدس میزنی چه چیزی باعث شد ماریا مارا بکشاند اینجا؟) دلورس گفت( آسون است ! جن های خانگی !) صدای جیغ دختربچه کوچکی به گوش رسید ، لوسی پرتاب شد طرف خواهر و برادرش .
_ لوسی تو اینجا چه کار میکنی؟😂
_ دنبالتان کردم ببینم کجا میروید
کارلوس گفت( عجب بچه ای هستی!)
لوسی چشمش به دهکده خورد.
_ چه جای قشنگی!
_ خیلی قشنگه! حالا باید بفهمیم برای چی دعوت شده ایم اینجا
_ دلورس درست میگوید ما برای تفریح نیامده ایم
لوسی ناراحت گفت( از بس ضد حال هستین) دلورس گفت( چاره ای نداریم لوسی ! بعد کارها حتما قدم میزنیم)
بچه های نیکلسون با هیجان قدم برداشتند. کارلوس آسمان را نگاه کرد و متوجه دختری روی جاروی پرنده اش شد.
دختر، سمت آنها آمد. موهای نارنجی فرفری ، چشمهای آبی و پوستی سفید داشت. به نظر میرسید هم سن دلورس و کارلوس باشد ، از جارویش پایین آمد، گفت( سلام !به شهر جادوگرها خوش آمدید، اسم من لارا جیمزه باید بچه های نیکلسون باشید !) بچه های نیکلسون سلام کردند. دلورس گفت( خوشبختم لارا ، من دلورس نیکلسون هشتم و اینا هم خواهر و برادرم لوسی و کارلوس ) لارا گفت( خواهرت هنوز کوچک است برای آمدن به شهر جادوگرها ! با این حال عیبی ندارد،شما چون جادوگر هستید دعوت شده اید شهر جادوگرها) ماریا پرید تو بغل دلورس. دلورس غافلگیر شد( اوه ماریا!) لارا گفت ( عاشق گربه هام) لوسی ناراحت بود، دلورس اهمیتی نداد گفت( لارا جایی سراغ داری برای استراحت؟) نگاهش به کارلوس افتاد، به نظر میرسید از لارا بدش آمده ، دلورس آرنجش را کوبید به بازوی کارلوس. کارلوس گفت( هی! آروم باش دردم گرفت!😒)
_ بچه ها بهتر است برویم خانه پدربزرگم.
کارلوس ، دلورس و لوسی همراه لارا رفتند خانه پدربزرگ. در راه کارلوس و لوسی اصلا حرفی نزدند. دلورس خیلی از این کار آنها حرسش گرفته بود. پدربزرگ لارا پیرمردی با ریش بلند و چشمهای آبی بود ، لباس جادوگری به تن داشت و وقتی بچه های نیکلسون را همراه نوه اش دید لبخندی زد( سلام ! شما بچه های زیبایی هستید ) کارلوس زودتر از بقیه سلام کرد و گفت( متشکرم آقا ) پدربزرگ لارا را به خود لارا ترجیح میداد.
🧡💙لارا جیمز💙🧡
🛖کلبه🛖
درون کلبه گرم بود،یک شومینه داشت، یک صندلی راحتی و فرشی دستباف پهن بود، یک اتاق در طبقه بالا قرار داشت که مال لارا بود.روی دیوار قاب عکس های قدیمی نصب شده بود و گوشه کلبه سگی داشت استراحت میکرد، سگ رنگ قهوه ای داشت. کارلوس از کلبه خوشش آمد( اینجا فوق العاده ست!) لوسی طرف سگ رفت با کمال تعجب دید دم سگ دو قسمتی است. گفت( این سگ خیلی عجیبه!) لارا توضیح داد( تمامی سگ و گربه های شهرجادوگرها دم دو قسمتی دارند جالبی آنها به همین است) لوسی سرش را به نشانه تایید تکان داد. دلورس در گوش کارلوس پچ پچ کرد( انقدر تابلو از لارا متنفر نباش کار درستی نیست) کارلوس گفت( به تو مربوط نمیشود) لوسی پرسید( بچه ها چیزی شده؟) دلورس جواب داد( نه فقط یک درگیری کوچولوئه حلش میکنیم ) پدر بزرگ لارا روی صندلی راحتی نشست و شروع به خواندن کتاب کرد. کارلوس سمت او رفت، فهمید تصاویر کتاب تکان میخورند، تماشای تصاویر برایش جالب بود. لارا گفت( دلورس! من ، تو و لوسی طبقه بالا استراحت میکنیم،
برادرت و پدربزرگمم طبقه پایین) دلورس گفت( عالیه اگر میشود من میروم بالا ، بیا لوسی) لوسی همراه دلورس به طبقه بالا رفت. در طبقه ی بالا حیوان جادویی دیگری داشت پلاتیپوسی با قابلیت جذب چیزهای درخشان. لوسی گفت( ازش خوشم میآید ! اسمش چیست؟) دلورس پاسخ داد( بهشان پلاتیپوس گفته میشود) اتاق کمی بهم ریخته بود. لارا پشت سرشان ظاهر شد، وردی خواند و اتاق مرتب شد. لوسی متوجه جن خانگی پشت تخت شد ، کمی ترسید . لارا ذهنش را خواند و گفت( اون جن خانگی ما تارسیه ازش نترسید بهتان آسیب نمیزنه) لوسی گفت( همیشه دلم میخواست جن های خانگی را از نزدیک ببینم ) دلورس گفت( هیچ وقت نگفته بودی!)
خلاصه بچه های نیکلسون شب را در کلبه گذراندند و دور هم نوشیدنی کره ای خوردند. حدودا ساعت ۳ قبل از طلوع آفتاب لوسی از خواهرش پرسید( پدر و مادر چه فکری میکنند؟) دلورس گفت( مادر که حتما میداند ما جادوگر هستیم و خیالش راحت است اما پدر........نمیدانم چه فکری میکند)
صبح روز بعد،دلورس بیدار شد.لوسی کنارش خوابیده بود،دلورس سرش را نوازش کرد. لارا داخل تختش نبود زودتر از آنها بیدار شده و رفته بود طبقه پایین. لوسی هم بیدار شد. دلورس و لوسی باهم به طبقه پایین رفتند ، پدربزگ لارا برایشان کلی خوراکی جادویی درست کرد و خوردند. پدربزرگ گفت( صبح قشنگی است مگر نه؟) کارلوس پاسخ داد( اینجا کلا قشنگ است) یکدفعه صدای جاروهای پرنده همه جارا پر کرد . لارا ترسید( ای وای! راهزن ها!!) پدربزرگ گفت( بهتره آرام باشید میدانم چگونه از شما محافظت کنم) دلورس لوسی را بغل کرد و با دست دیگرش دست کارلوس را گرفت. لارا گفت( باید برویم زیرزمین قایم شویم) بچه های نیکلسون به زیرزمین رفتند. پدربزرگ کاری کرد خانه از دید راهزن ها نامرئی شود. لوسی گفت( من خیلی میترسم😭) کارلوس گفت( حالا که دنبالمان راه افتادی مجبوری بر ترست غلبه کنی) لارا گفت( انگار کسی دارد میآید سمتمان!) سعی کردند سکوت کنند، فردی با صورت پوشیده گرفتشان . لارا تلاش کرد به کمک چوبدستی اش جادو کند اما راهزن خلع سلاحش کرد. راهزن بچه ها را برد تا اسیرشان کند. با طناب دور درختی نزدیک خانه اش بستشان. کارلوس آنقدر عصبانی شده بود که میتوانست هرکسی را بکشد. لوسی پرسید( حالا باید چکار کنیم؟) دلورس گفت( فرار!) لارا ادامه داد( ولی نمیدانیم چگونه) کارلوس پوزه درآورد و پنجه های تیز. لارا نگاهش به ماه افتاد ، کامل کامل بود. کارلوس حمله ور شد و طناب را پاره کرد. همه تعجب کردند و دویدند تا فرار کنند. راهزن خواب بود برای همین متوجه هیچ چیز نشد.
زنی با موهای سفید و چشمانی سبز جلویشان ظاهر شد. لارا گفت( ایفا اورول!) ایفا اورول گفت( درسته ) کارلوس و دلورس قبلا خواب چنین زنی را دیده بودند. ایفا پرسید( بچه های نیکلسون هستید؟ از دیدنتان خوشحالم بهتر است همراه لارا بروید راهزن هارا بسپارید به من و ارتشم) کارلوس همچنان یک گرگینه بود زوزه ای کشید و دنبال خواهرهایش رفت. دلورس به لارا گفت( تا ابد گرگینه میماند؟ حالا باید چیکار کنم؟) لارا پاسخ داد( نه نمی ماند زود به حالت عادی اش برمیگردد، من هم یک برادر گرگینه داشتم الان نمیدانم کجاست و چه کار میکند) لوسی گفت( تا حالا کارلوس انقدر جذاب نشده بود😂) دخترا خندیدند. دلورس پرسید( کجا میرویم؟) لارا جواب داد( خانه ایفا اورول خودش گفت شمارا ببرم آنجا) کارلوس پرسید( پدربزرگت چی؟) لارا توضیح داد( جادوگر دانا و قدرتمندی است اطمینان میدهم مواظب است) دلورس گفت( کارلوس بالاخره عادی شدی!)
_ تعجبی نداره😑
🏯امارت اورول🏯
_ بچه ها احتیاط کنید
_ باشه
_باشه
_باش
وارد امارت شدند، جای بزرگ و باشکوهی بود. کتابخانه ای بسیار بسیار بزرگ داشت که هرکتابی درونش پیدا میشد.......
دلورس سمت کتابخانه رفت و کتابخانه هارا لمس کرد . چشمش به کتابی افتاد(تاریخ کامل والد) دلورس کارلوس را صدا زد ( کارلوس اینجاست ببین!! راجب خانواده والد یک کتاب پیدا کردم فامیلی مادر والد است!) کارلوس دوید سمت خواهرش. گفت( بدش به من) دلورس کتاب را داد دست برادرش. لارا که متوجه حرفهایشان شده بود گفت( والد؟ شروری به نام گریندل والد میشناسم که خیلی وقته مرده گریندل والد یک شرور بود) کارلوس و دلورس بهم نگاه کردند😐. یعنی جد مادرشان خلافکار بوده؟. کارلوس پچ پچ کرد( بهش نمیگوییم مادرمان فامیلیش والده) دلورس سرش را به نشانه تایید تکان داد. نفهمیدند لوسی کی از پیششان رفت. دلورس گفت( لوسی کجاست؟؟؟!!) کارلوس گفت( ای وای!! گمش کردیم؟؟) لارا گفت( نه همین اطراف صدایش را گوش کنید!) لارا راست میگفت صدای لوسی میآمد
_ ای جن بدجنس! پسش بده!
_ هه هه عمرا خانم کوچولو!
دنبال صدا رفتند و با یک صحنه روبه رو شدند، لوسی ایستاده بود و گریه میکرد ، جن خانگی هم میخندید. کارلوس جن را انداخت زمین( تو حق نداری خواهرمو مسخره کنی!!)
_ خون کثیفی درونشه آقا کوچولو!
دلورس گفت( خفه شو تو هیچ چیز نمیدانی! خواهرم فقط بچه ست)
_ همین نیم وجبی داشت دزدی میکرد
لارا از لوسی پرسید( به چیزی دست زدی؟) لوسی سعی کرد دروغ بگوید( نه اصلا ! باور کنید!) دلورس فهمید دروغ میگوید گفت( راست بگو! کاریت نداریم!) لوسی خجالت زده اعتراف کرد( یک مجسمه خوشگل پیدا کردم خواستم برش دارم اما جن خانگی نگذاشت) جن خندید( دیدین گفتم؟ اون خون والد هارو داره ذاتا خلافکاره) سر و کله ایفا اورول پیدا شد( تیریون موضوع چیست؟) تیریون، همان جن خانگی پاسخ داد( دختر کوچولو قصد داشت میراث شمارا بدزدد)
_ که اینطور! اشکالی ندارد همیشه از آن مجسمه متنفر بودم.
_ ببخشید خانم!
_ گفتم که! اشکالی ندارد تو بچه ای خوشت آمده.
میراث خانواده اورول👆
دلورس پرسید( کاربرد مجسمه چیست؟)
ایفا توضیح داد( ماگل زاده هارا تشخیص میدهد، واقعا مزخرف است!) لوسی گفت( ولی زیباست) ایفا اورول سرش را به نشانه تایید تکان داد.
(ایفا اورول همون ایفا اورول خیابان وحشته)
ادامه داد( دلیل داره که شما اینجایید) دلورس گفت( بله، دلیل آمدنمان چیست؟) ایفا اورول توضیح داد( باید به ما کمک کنید تعدادی نیروی اهریمنی مدرسه جادوگری را از ما محروم کرده اند مدیر مدرسه هم دستگیر شده ) دلورس پرسید( چرا هربار که به یک دنیای جادویی میرویم مجبوریم با شیاطین بجنگیم؟) ایفا اورول گفت( جواب سوالت را تو کتابخانه ام دارم) کارلوس گفت( اما خیلی طول میکشد پیدایش کنیم) ایفا اورول گفت( واقعا؟ فکر میکردم از پس هرکاری بربیاید) _ متاسفانه نه🙁
_ اشکالی ندارد خودم میدانم کتاب کجاست نشانتان میدهم، راستی! یک کتاب درباره خانواده والد دارم به دردتان میخورد.
کارلوس و دلورس خجالت زده شدند ، ایفا جلوی لارا همچین حرفی زده بود. لارا پرسید( با خانواده والد نسبتی دارید؟) کارلوس گفت( نه! نه اصلا ) ایفا اورول گفت( نباید از حقیقت فرار کنید، مهم نیست با چه خاندانی فامیل باشید مهم شخصیت و طرز فکرتان است) دلورس گفت( کاملا موافقم ، خب راستش مادرمان یک والد است اما آدم خوبیه)
_ خب بچه ها اگر حرفاتون تموم شده است باید بگویم وقتشه برویم با جادوگران اهریمنی بجنگیم
لارا گفت( ولی ایفا! تو تازه از جنگ برگشتی ! باید استراحت کنی!) ایفا اورول گفت( نگران نباش من معجون نیرو و انرژی دارم کافیست یک قطره ازش بنوشیم تا حسابی پر انرژی بشویم) دلورس گفت( چه جالب ! واقعا جالبه! کارلوس که گرگینه است او هم باید بنوشد؟) ایفا اورول توضیح داد( گرگینه ها نیازی به معجون ندارند وقتی گرگ شوند محال است توقف کنند)
_ باشد، تلاش میکنم عصبانی شوم اینطوری بهتر میجنگم
لوسی ناراحت پرسید( من را کجا میگذارید؟) لارا گفت( هنوز برای جنگیدن کوچکی، ایفا لوسی باید چه کار کند؟) ایفا اورول پاسخ داد( اون باید برود دنیای انسان ها اگر موفق نشدید برش گردانید خانه من امنه) تیریون پرسید( الان باید ببرمش بانوی من؟)
_ آره هرچه زودتر بهتر
_ باشه قبوله
تیریون دست لوسی را گرفت و بشکنی زد، هردو ناپدید شدند . کارلوس گفت( خب خیالمان از لوسی راحت شد) دلورس گفت( اگر برگردد چی؟) ایفا گفت( نگران نباشید تیریون کارش حرف ندارد) معجونی برداشت و قطره ای نوشید. سپس روبه بچه ها کرد( زود باشید زیاد وقت نداریم برای هرکس یک بطری وجود دارد) بشکنی زد و دو بطری دیگر از معجون انرژی زا روی میز نمایان شد . دلورس و لارا هرکدام یک بطری برداشتند و از معجون نوشیدند. ایفا ساعد دست راستش را لمس کرد. ساعد شبیه علامت جادوگری شد، کارلوس پرسید( این همان زخم شبیه علامت جادوگر ها نیست که من و دلورس داریم؟) ایفا اورول گفت( همان است شما عضو انجمن من هستید) طولی نکشید که خانه پر جادوگر شد. ایفا روبه جمعیت گفت( خوشحالم آمدید)
ایفا اورول با چوبدستی پیرهن بلند و سفیدی تن خود کرد.
_ آماده رفتن به میدان باشید
تمامی لشکر جادوگران دستهای یکدیگر را گرفتند و حلقه بزرگی درست شد. ایفا اورول در وسط حلقه رفت. وردی خواند. سر از میدان جنگ درآوردند، میدان وحشتناکی بود......
🪄🌅میدان جنگ🌅🪄
لشکر جادوگران منتظر جادوگران اهریمنی ماندند. ایفا اورول وصیت کرد( یادتان باشد بچه ها اگر کشته شدم تسلیم نشوید) جادوگران اهریمنی پیدایشان شد. ایفا اورول گفت( شروع کنید!!) لشکرش جنگ را شروع کردند. دلورس و کارلوس خواستند همراه لشکر حمله کنند اما ایفا اورول اجازه نداد( الان زود است زمانی که ضعیف شدند شما هم بروید) سردسته جادوگران اهریمنی ایفا اورول و بچه هارا پیدا کرد، سمتشان راه افتاد. کارلوس تبدیل به گرگینه شد ایفا اورول هم حواسش جمع بود ، چوبدستی ای به دلورس داد( این چوب در خدمت توئه بهت میگوید کی از چه وردی استفاده کنی)
دلورس تشکر کرد. سردسته اهریمنی ها نزدیکتر و نزدیکتر شد، کارلوس دوید طرفش و بازویش را گاز گرفت. بازو قطع شد. سردسته اهریمنی با دست دیگرش ورد کروشیو اجرا کرد کارلوس گوشه میدان پرتاب شد درد زیادی وجودش را فرا گرفت. دلورس جیغ زد( نهههههههههه!!!!!)
صدای زیبایی در سرش گفت( تو باید ورد اکسپکتوپاترونوم را اجرا کنی) ایفا گفت( میدانم چوبدستی چه گفت یک رمزه) سردسته اهریمنی ایفا را ضعیف کرد. دلورس چوبدستی را طرفش گرفت( اکسپکتوپاترونوم!!!!) نیروی اهریمنی قبل از مرگ ایفا را کشت بعد خودش مرد. کارلوس از شکنجه آزاد شد اما ایفا دیگر نفس نکشید. دلورس گریه کرد(ایفاااا😭)
خلاصه ارتش ایفا اورول در جنگ پیروز شدند. دلورس کارلوس را بغل کرد. کارلوس گفت( خوشحالم زنده ای ) دلورس گفت( منم همینطور! باید دنبال لارا بگردیم) دلورس و کارلوس لارا را کنار جنازه پدربزرگش یافتند. لارا آنقدر ناراحت شده بود که اصلا برایش مهم نبود چه کسانی بالاسرش ایستاده اند. دلورس گفت( خدای بزرگ!!!! تسلیت میگویم لارا) کارلوس تسلیت گفت و گریه کرد. دلورس کنار لارا نشست و گریه اش گرفت. صحنه غم انگیزی بود. لارا گریه کنان پرسید( ایفا اورول هم کشته شد درسته؟😭😭😭) کارلوس و دلورس گفتند(آرههه😭😭😭😭😭)
جادوگران برای دفن افراد کشته شده جنگ مکان زیبایی داشتند پدربزرگ لارا و ایفا اورول آنجا دفن شدند. در خاکسپاری لارا متوجه پسری شبیه برادرش شد بیشتر گریه کرد. دلورس پرسید ( آن پسر را میشناسی؟)
_ شبیه برادرمه
_ لارا؟ لارا؟ لارا تسلیت میگم
پسر نزدیک لارا آمد و بغلش کرد. خودش هم گریه میکرد. گفت( من برادر تو هستم)
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
برایان جیمز
برایان و لارا بعد از مرگ پدربزرگشان همچنان در کلبه زندگی کردند و دلورس و کارلوس هم برگشتند دنیای عادی
🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤
پایان.........
بایی💖👋
20 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
عالیییییییی بود 👏👏👏