
سلام?....ببخشید دیر گذاشتم از این قسمت به بعد جالب میشه لطفا حتما نظر بزارید ممنونم?
نور کم کم از لای پنجره به اتاقم تابید صبح شده بود از روی تختم بلند شدم سرم عین طبل دام دام میکرد بلند شدم و جلوی آینه رفتم ... واقعا از خودم ترسیدم موهام عین پشم گوسفند درهم و برهم شده بود زیر چشام سیاه شده بود دماغم عین شلغم شده بود گونه هامم گود شده ساعت گوشیم تازه شروع کرد به زنگ زدن .....بعد یه صدای اعصاب خوردن کن تر از ساعت شنیدم ونسا داد زد جووودییییی ....بدو بیاااا با صدای گرفته گفتم اومدم و بی حوصله در اتاقم رو بازکردم اریکا و ونسا سر میز نشسته بودن ونسا دستاشو بهم صابید وگفت بیا ببین چیکار کردممم اریکا گفت دیشب از تو اتاقم صداتو شنیدم...گفتم اتفاق خاصی نیفتاد خوبم ونسا گفت این چه قیافه ایه لاقل صورتتو میشستی....گفتم چرا امروز نرفتی سر کار اون گفت اممم مرخصی گرفتم گفتم چرا بی دلیل از کارت عقب بمونی گفت آخه خیلی وقته دور هم جمع نبودیم خاستم امروز رو دور هم باشیم (شغل ونسا خبرنگار) تازه یه امروز میتونی غذای بیرونو نخوری ....گفتم اینا رو خودت درست کردی گفت آره دیگه ببین چطوره?گفتم ترجیح میدم نخورم?
گفت بیایین بعد از مدرسه دخترونه بریم بیرون اریکا گفت من که مشکلی ندارم تو چی جودی گفتم من...نمیتونم باید برای امتحان فردا درس بخونم ونسا هم عین کنه ها التماس کرد تورو خدا یه امروز دیگه ناز نکن توهم که درست خوبه....بیااا دیگهههه? ...گفتم خیلی خوب? گفت عاالیهههه حالا زود باشین غذاتون رو بخوریدوگرنه نمیزارم مدرسه برین اریکا گفت عین مامانایی نمیدونم چرا قاشق از دستم روی میز افتاد بعد بلند شدم و رفتم....
من زود تر از بقیه رفتم تو راه مدرسه بودم برگای نارنجی درختا زیر پاهام خش خش میکرد ...سرعتم رو بیشتر کردم و رفتم سمت ایستگاه اتوبوس انگار خیلی زود اومده بودم هیچ کدوم از بچه ها ی مدرسه اونجا نبود ....حتی ایستگاهم خلوت بود ....فقط دو تا زن سالخورده اونجا بود ...چن دقیقه بعد اونا هم رفتن ...حوصلم سر رفت بلند شدم و توی یکی از پارک اون اطراف رفتم و روی صندلی نشستم...یهو صدای گریه ی ضعیفی پشت سرم شنیدم بعد برگشتم و دیدم یه دختر بچه روی یه صندلی نشسته و داره گریه میکنه آروم رفتم سمتش رفتم و گفتم چرا داری گریه میکنی؟اونقدر گریه کرده بود که نمیتونست درست حرف بزنه گفت ...م..ما..مانمو...گم کردم
یهو ترس مسخره ای بهم دست داد یاد قسمتی از خوابم افتادم که دستمو سمت مامانم دراز کردم و اون بین شاخ و برگا ناپدید شد.... گفتم نترس من پیشت میمونم.....چن دقیقه گذشت اون دختر اشکاشو پاک کرد و گفت ....تو تاحالا مامانتو گم کردی....گفتم امم....اره......گفت بعد پیداش کردی ....نمیدونستم چی بگم تا اینکه یه زن به سمتم اومدو و دختر دستمو ول کرد و بغل مامانش پریدو شروع کرد به گریه کردن ....اونم موهاشو نوازش کرد و به من نگاه کرد و گفت ازت ممنونم گفتم ...کاری نکردم .. دختر هم به سمتم اومد و یه شکلات از جیبش بیرون آورد و بهم داد ....گفتم ممنون ولی چرا اینو بهم میدی گفت برای اینکه کمکم کردی شکلات رو گرفتم گفتم میشه یه قولی بهم بدی....اونم سرشو تکون داد بهش گفتم هیچ وقت مامانتو گم نکن باشه ...
تو راه مدرسه بودم.....خیلی زود اومده بودم که تصمیم گرفتم کل راه رو پیاده برم......همین طور که میرفتم شکلات رو تو جیبم فشار دادم ....میدونم حس احمقانه ای بود ولی یه جورایی به اون دختر حسودی کردم......من همیشه خودم رو بخواطر مرگ مادرم مقصر میدونستم .....و هیچ وقت هم نتونستم خودمو ببخشم.....حتی سعی کردم باهاش حرف بزنم ...نمیدونم چرا ولی میخواستم ازش بپرسم که...ازم عصبانیه....منو میبخشه ....یهو صدای زنگ مدرسه اومد
مثل همیشه مدرسه شلوغ بود ....بعد لایلا سمتم اومد (دوست صمیمی جودی با موها و چشمای قهوه ای) گفت جودی.....چرا قیافت اینجوریه .... گفتم این جای سلام کردنته ....گفت پس خیالم راحت شد که مثل همیشه ای?.....گفتم مگه من همیشه چجوریم? ...گفت عین یه تیکه یخی...گفتم مسخره? گفت ولی امروز بدتر شدی چیشده ....!؟گفتم تو اولین کسی نیستی که امروز اینو بهم میگه یهو آلیس اومد پیشم و گفت خوش بحالت دوباره اول شدی گفتم چی؟بعد لایلا گفت نتیجه امتحان رو میگه بیا لیست رو نگاه کن منم دیدم اسمم اولین نفر بوده و اون هم رده دهم گفت خیلی بدی تو باید اول بشی من همیشه باید دهم بشم فرق منو تو چیه? منم کیفمو روی صندلی گذاشتم و گفتم چون من برخلاف تو وقتم رو صرف پارتی گرفتن نمیکنم? اونم کیفشو کنارم انداخت و گفت برای همین میگم یخی دیگه....?❄?
بعد معلم اومد و درس رو شروع کرد ....لایلا هم مثل همیشه حوصلش سررفته بود و با خودکارش ور میرفت کلاس همه ساکت بود بچه ها همه خوابشون گرفته بود?........یهو حس کردم یه صدایی شنیدم ....دوباره همون حس که دیشب بهم دست داده بود به سراقم اومد ....چشمام رو بستم خوابم جلوی چشمام اومد برگای زرد درخت ....تدی ....رفتن مامانم یهو تا به خودم اومدم لایلا با ارنج داشت بهم میزد بعد دیدم خانم اسمینت داشت بهم نگاه میکرد ...گفت حواست کجاست امروز مثل همیشه نیستی گفتم ....معذرت میخوام ...میتونم برم بیرون و بلند شدم و رفتم....
رفتم تو دسشویی چن تا نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم چیزی نیست بخواطر بی خوابیه ...اون فقط یه کابوس بود....یهو ....وقتی سرمو بلند کردم یه سایه از تو آینه رد شد?
زنگ مدرسه خورد همه ی بچه ها مثل مورچه وارد حیاط شدن ....یهو لایلا سمتم اومد گفت ....هی تو امروز یه چیزیت شده...گفتم چیزی نیست یکم بخوابم درست میشه....گفت راستی تولدت مبارک....گفتم چی ؟....گفت امروز تولدته دیگه......واقعا یادت رفته....واقعا یادم رفته بود ...آروم گفتم ممنون گفت اگه دوست داری میتونم یه بستنی مهمونت کنم?گفتم نه...ممنون باید برم بعدا میبینمت و سریع از اونجا رفتم.....وقتی سرمو برگردوندم دیدم.....یه نفر از دور ایستاده و منو نگاه میکنه....خیلی دور بود نفهمیدم کیه ولی انگار اریکا بود...یهو دست یکی رو روی شونم حس کردم گفت داری به چی نگاه میکنی ....اریکا بود....گفتم تو اینجایی ...گفت خب معلومه.... دوباره پشت سرم رو نگاه کردم ولی دیگه کسی اونجا نبود
ممنون که این پارتم خوندید درموردش حتما نظر بدید?❤ اگه تعداد نظرات کم بود بعدی رو نمیزارم ممنون?
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خیلی خوب بود
من منتظر قسمت بعدی هستم
عاشق داستانتم
عالی