
باورم کن یه داستان دو پارتی که نصفه شب به سرم زد گفتم برای تنوع سبک مافیایی بنویسم چون اکثرا داستانا ومپایری هست 👈🏻👉🏻😂 دیگه سه صبح دارم اینو مینویسم اگه بد شده ببخشید 🥺🖇
–ولم کنید عوضیا...دستای کثیفتونو به من نزنید! چشمام بسته بود و دو نفری که بازوهام رو محکم گرفته بودن منو به سمت جایی که برام قابل تشخیص نبود میکشیدن. تقلا کردم تا بلکه بتونم ازشون فرار کنم اما بی فایده بود. منو با خشونت روی صندلی نشوندن و دستامو درحالی که سعی میکردم نزارم از پشت بستن. خدای من اونا منو کجا اورده بودن!؟ توی جام تکون خوردم اما تقلا کردن فقط خسته ترم میکرد. دست از تلاش کشیدم و داد زدم: –شماها کی هستین؟؟ چی از من میخوایننن؟؟
با شنیدن صدای باز شدن دری و قدمایی که هرلحظه نزدیک تر میشد، لبام روی هم دوخته شد. اب دهنم رو فرو دادم و گوشام رو تیز کردم تا متوجه بشم چه اتفاقی داره می افتاده. *ببین کی اینجاست این صدا...! چقدر اشنا بود...اون کی بود؟؟؟ صدای قدمای هماهنگش خبر از این میداد که داره دور من میچرخه. گفتم: –تو کی هستی؟ صدای خنده ی عصبیش به گوشم رسید: –ینی میخوای بگی منو نشناختی؟ از هوش بالای شما بعیده فرمانده
بلافاصله چشم بندم کنار رفت و حالا تونستم ببینمش. شوکه بهش نگاه کردم که با پوزخند همیشگیش جلوم ایستاده بود. –چی شد؟؟ توقع نداشتی هویتت برام برملا شه؟ باهوشی ولی نه اندازه ی من فقط نگاش میکردم و باور اینکه اون فهمیده بود من کیم سخت بود. من که هچ سرنخی از خودم جا نزاشته بودم. من که همچی رو طبق برنامه انجام داده بودم پس اون چجوری هویت اصلی منو فهمید؟؟ خدای من! همونطور که اروم اروم به سمتم می اومد گفت: –نمیخوای چیزی بگی جئون هیونا؟
اخمامو توهم کشیدم و گفتم: –فکر کردی با گرفتن من میتونی قسر در بری؟ کور خوندی عوضی با مشتی که حواله ی صورتم کرد برق از سرم پرید. سرمو که حالا به سمت راست برگشته بود رو اروم بالا اوردم و با غیض نگاش کردم که گفت: –فکردی انقدر احمقم که بزارم به همین راحتی به باند من نفوذ کنی پوزخند تمسخر امیزی زدم و در جوابش گفتم: –نفوذ کردم اقای کیم....حتی اگر منو بکشی بازم افرادم پیدات میکنن دندوناشو روی هم سایید و مشت دومش رو هم نثار صورتم کرد که باعث شد آخ ضعیفی از گلوم خارج شه.
شوریه خون توی دهنم حالم رو بدتر میکرد. سرم پایین بود و از درد صورتم مچاله شده بود. همونطور که کرواتش رو شل میکرد گفت: –دوست دارم اون صورتتو ببینم وقتی تهیونگ بفهمه تویه اشغال با هویت جعلیت وارد زندگیش شدی درحالی که یه مامور مخفی کثیف بودی و قصدت فقط این بود به واسطه ی اون به من برسی با اومدن اسم ته پلکامو روی هم فشردم. من دوسش دارم....شاید اولش با نقشه به سمت خودم کشیده بودمش اما...عاشقش شدم. عاشقه پسر یه خلافکار عوضی! میدونستم بلاخره هویت من براش فاش میشه و همه چیز رو راجبم میفهمه اما نه اینجوری. نه توسط بابای پست فطرتش!
سرم رو بالا اوردم...درحالی که سعی میکردم جلوی لرزش صدام رو بگیرم داد زدم: –تو انقد عوضی ای که حتی برات مهم نیست با کثافت کاریات چه بلایی سر تهیونگ میاد خنده ی بلندش تو فضای نیمه تاریک و ساکت اونجا پخش شد: –نکنه برای تو مهمه؟ جوک میگی سرکار؟ اگه برات مهم بود که با نقشه عاشقش نمیکردی از بین دندونای بهم فشردم غریدم: –مجبور بودم...ولی تو که مجبور نیستی همونطور که نگاهش به من خیره بود خطاب به یکی از افرادش گفت:
–بگو بیاد تو –بله قربان با حرفش ته دلم خالی شد...! با داخل شدن تهیونگ سرم رو پایین انداختم...نمیتونستم بهش نگاه کنم. ته چند قدم جلو اومد: –چرا منو اوردی اینجا؟ صدبار بت گفتم منو وارد کثافت کاریات نکن –یه نگاه به اون دختر بنداز لبمو به دندون گرفتم و با بیشتر خم کردن صورتم به سمت پایین سعی کردم نزارم تا چهرمو بببینه! نگاه سنگینش رو کاملا حس میکردم...داشت بهم نگاه میکرد: –نشناختی پسرم؟ هیونای عزیزت یا بهتر بگم ماموری که با نقشه و دروغ وارد زندگیت شد با حرفش برای چند لحظه سکوت مرگباری حاکم شد. صدای قدماشو میشنیدم که نامطمئن به سمتم می اومد.
دوست داشتم همونجا بمیرم ولی هیچوقت تو چشماش نگاه نکنم...من هچ دفاعی از خودم نداشتم. حالا درست رو به روم بود! صداش به گوشم رسید: –ه...هیونا؟! لرز صداش وجودمو اتیش میزد....! دیر یا زود اون میفهمید من کی بودم...مردد سرم رو بالا اوردم. حالا چشمام به چشمای بغض الود و پراز چرای تهیونگ گره خورد. بغض سنگین داخل گلوم تا مرز ترکیدن میرفت. تهیونگ درحالی که سعی میکرد ظاهر جدی خودش رو حفظ کنه گفت: –اون درست میگه؟ میخوام از زبون خودت بشنوم نمیدونستم چی بگم...زبونم بند اومده بود و تنها صدای درونم صدای تپشای محکم قلبم بود که به قفسه ی سینم برخورد میکرد. سکوت من عصبی ترش کرد....تو صورتم عربده زد: –جواب بده لنتی!!!!!! از دادش به خودم لرزیدم و اولین قطره ی اشک روی گونم سر خورد.

تاماممممممممم خب میدونم دارم چرت و پرت مینویسم ولی خببببب تا حالا مافیایی ننوشتم میرم واسه داستان بعدی راجب مافیا ها تحقیق میکنم بوس بهتون 🖇👈🏻👉🏻😂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بسی زیبا ...❤️
جییییخ عالی بود تورو خدا پارت بعد 😂😂
یه عالمه منتظر پارت بعد هستم💜💛
عالییییییییییییییییییییی
عالیییییییییییییییی
عالی بود 😻
پارت بعدم بزار 😊