
انگار این داستان رو بیشتر دوس دارین 😇 خوب بریم ادامش

وقتی که قهوه رو خوردیم اومدم تو بیرون سرد بود یونگی ولو شد رو کاناپه 😄 یونگی: پرنسس من تو رو چی صدا بزنم پرنسس یا چاگیا یا بیبی 🥰 ا.ت: یااا ما هنوز قرار نذاشتیم تو داری اینجوری میکنی😕 یونگی: ما حتی همو ..... کردیم ( بچه هابفهمین چی میگم 😅 ناظر عزیز ببین چه زجری دارم میکشم از دستت 😐) یاد صبح افتادم یهو دلم ریخت😐 ا.ت: من صبح چیکارکردم🙄🙄 یونگی: منو همراهی کردی🤪 ا.ت: ببین من مست بودم 😕 یونگی: صبح کله ی سحر مست بودی هیچ جوره نمیشه تو که دیشب پیش من بودی🙄😐 ا.ت: خدایا من چه گندایی بالا اوردم😬😬 یونگی: تازه الانم تو یه هتل با منی🙄 ا.ت: خاک تو سرم اخه چرااا 😑 که پشتم به سوزش افناد جای کتک های که زده بود 😖 صورتم تو هم رفت ا.ت: اها الان فهمیدم چرا 😔 یونگی: پرنسسم منو ببخش واقعا وقتی اعصابم خورد میشه کنترلم رو از دست میدم 😖 . یونگی اومد پیشم منو محکم کشید بغلش اروم پشتمو نوازش کرد ا.ت: قول میدی دیگه اینکارو نکنی🥺 یونگی: باشه پرنسسم هر چی تو بگی😇

ا.ت: میشه شام بخوریم من خیلی گشنمه🤕 یونگی: چی سفارش بدم 😊 ا.ت: فک کنم هتل خودش غدا داره نه؟ یونگی: اره اما غذا های اینجا رو میشناسی؟ ا.ت: اره خیلی اکثرا مثل ماس غذاهاشون 😄 بگو برامون سوشی بیارن خیلی وقته نخوردم😘🍣 یونگی: اهوم باشه😊 . از زبان یونگی: زنگ زدم شاممون رو اوردن خیلی کلاسیک برامون سفره رو چیدن من زبونشون رو نمیفهنیدم فقط ا.ت بلد بود😕 شب باید زود میخوابیدم چون فردا مراسم اقای کیم بود و کلی کار داشتیم🥲 بعد شام دبگه خیلی خسته بودم یونگی: خوب بیبی نمیخوای بخوابی؟ ا.ت: چرا اما خوابم نمیبره یونگی:میخوای برات یه رمان پلیسی بخونم؟ ا.ت: واقعا اوپا؟ میخونی؟😁 . با گفتن کلمهی اوپا کیف کردم😘 یونگی: اوپا ؟ واقعا؟ 😆 تو الان وی گفتی؟ 🤩 ا.ت : گفتم اوپا مگه نیستی😙 یونگی: چرا ولی .. واوو باورم نمیشههههههه🥳🤩یونگی: خب بیا بریم بخونم برات بیبی گرل من😊

اومدیم رو تختدراز کشیدیم شروع کردم کتاب خوندن این کتاب رو خیلی دوس داشتم هزاران بار خونده بودمش اما ازش سیر نمیشدم😊 وسطای فصل اول بودم که دیدم ا.ت خوابش برده اروم موهاشو زدم پشت گوشش خیلی معصوم خوابیده بود یاد کاری که باهاش کردم افتادم به خودم میگفتم مردیکه ی روانیچرا این کارو باهاش کردی 😐🟡 تو این فکرا بودم که خوابم برد 😇 صبح که پاشدم ا.ت همونجور معصوم خوابیده بود از تحقیقاتی کردم فهمیدم اره پس صبحا دیر پامیشه😅 رفتم گفتم برا مون صبح.نه بیارن بعد رفتم ا.ت رو بیدارش کردم یونگی: پرنسسم بیدا شو 😊 ا.ت: همم... من کجام اینجا کجاست تو کیه😑 . با این حرفش از خنده منفجر شدم 😅😂 یونگی: منم 😊 ا.ت: اوووو اها صبح بهیر🥰😍 ساعت چنده؟ یونگی: ساعت ۹ عه پاشو سریع صبحونه بخوریم کلی کار داریم 😊 ا.ت : اهوم باشه . صبحونمون رو خوردیم حاضر شدیم و رفتیم برا مراسم که ساعت یک بود کلی کار بود که باید انجام میدادیم 🥲 ساعت ۱۲و نیم بود که رفتیم با ا.ت نهارخوردیم یکم استراحت کرد ا.ت: یونگی باورم نمیشه پارم کارای مراسم ختم بابام رو میکنم😪 اخه چرا رفت ؟😭 تنها مردی که بهش اعتماد داشتم بود😭😓
یونگی: دلیل مرگ بابات رو نمیدونم اما از این به بعد میتونی به من اعتماد کنی😊 ا.ت: اخه رو چه حساب که توعم مثل اون منو تنها نذاری؟🥲یونگی: 🥲 من همیشه پیشت میمومنم قول میدم . همون لحظه که ایون گفتم به گوشی ا.ت پیام اومد سریع گوشی رو برداشتم یه شماره ناشناس بود که گفته بود اگه از یونگی دو نشی میکشیمت . یوه تنم لرزید 😐 یونگی: ا.ت جریان ویه؟ ا.ت: هیچی هیچی😇 یونگی: بگو ببینم ( با داد). قضیه رو برام تعریف کرد و من واقعا نگران ا.ت شدم که مبادا اونو بکشن😖 ا.ت: بعدا دربارش حرف میزنیم بیشتر فعلا بیا بریم مراسم دیر نشه🥲 . کل مراسم ا.ت همینجور اشک میریخت دلم داشت کباب میشد😫😖😣 ا.ت : فک کنم دیگه همه رفتن ما هم بریم اوپا🙂🙃 یونگی: پرنسسم حالت خوبه 😕 ا.ت: اره خوبم! یونگی: میشه دروغ نگی ا.ت: نه اصلا خوبنیستم نگرانم الان خیالت جمع شد😞😔

از زبان ا.ت: همش میترسیدم یونگی رو ازم بگیرین 😖 ولی چاره ای نداشتم باید تخملش میکردم🥲 یونگی: میخوای بریم بگردیم ؟ حالت شاید بهتر شد 😊 ا.ت: نمیدونم 😔 یونگی: بیا بریم خوش میگذره😘 ا.ت: اهوم باشه 🥺 یونگی: خوب کجا بریم ؟ ا.ت: بریم شهر بازی 😆 یونگی: باشه ولی تو خیلی جدی نیستی من چرا استخدامت کردم🙄 ا.ت: خودتم تو شهر بازی دیگه نمیتونیجدی باشی اوپا😆 یونگی: میبینم بیا بریم حالا😇 ا.ت: اهوم بریم😊 . رفتیم شهر بازی کلی بازی کردیم از این پشمکای رنگین کمونی خریدیم خوریدم😄 وقتی برگشتم خونه دیگه خیلی خشته بودم اول یونگی یه دوش گرفت بعدش من رفتم 😊 اومدم بیرون موهامو داشتم موهامو خشک میکردم که یونگی اومد از پشت دستاشو دور کمرم حلقه کرد و خودشو به من چسبوند( یکم فکرای شیطانی به داستمون اضافه کنیم😆😈 )ا.ت: اوپا چیکار میکنی😳 یونگی: معلوم نیس 😈. و لباشو چسبوند به گردنم گرمم شد🤭 ا.ت: یاااا نکن 😑 یونگی: چی؟ چرا ؟ 😕 ا.ت: باشه بابا هرکار دلت میخواد بکن جلوی موهام موند بود خشکش کردم 🤗 وقتی یونگی ازم جداشد دیدم گردنم کبود شده🙄 ا.ت: یونگیاااا ازت متنفرم😤 یونگی: چاره ای نداشتم میخواستی گردنتو بپوشونی😝(بچه ها به فکر ناظر نبودم😭 ناظر عزیز جان هر کی دوس داری قبول کن😅)

مرسی که همراهم بودید ببخشید کم نوشتم🙏🙏امید وارم ناظر قبول کنه🤲
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من تازه با داستانت آشنا شدمو دلم میخواد بخونمش اما بعضی پارتاش حذف شده من چیکار کنم؟🥺😔
ب خدا گناه دارم
میشه پارتای قبلیو دوباره بنویسی؟ قول میدم یه تست بسازم تبلیغش کنم
عالی بود
مرسی