
این پارت رو از دست ندین! تصویر تست عکس برایدن هست. نظرررر...
-« تو یک شیطانی! هیچوقت نمیتوانی عذر بخواهی!» با این حرف هلیا برایدن خشکش زد! حق با او بود! یک شیطان هرگز عذرخواهی نمیکند! قلب تمامی شیاطین از سنگ است، ولی برایدن عذر خواهی کرده بود و این یعنی...
ذره ای نور قلب سنگی او را شکسته بود!? رز سیاه انرژی تاریک، گلبرگش افتاده بود. او حالا تنها یک ابر تاریک نبود! او یک نیمه بود! مخلوطی از انرژی تاریک و روشن ??.
-«اما... تو هم دیگر جزو انرژی روشن نیستی! جنگل خاری که بوجود آوردی از انرژی تاریک است، این به این معناست که تو هم یک نیمه ای! احساس نفرتی که داری ، همه ی اینها ثابت میکند تو یک نیمه ای! اگر همین حالا بس نکنی دیگر چاره ای ندارم جز اینکه...
از قدرتم استفاده کنم.» اکنون که پلیدی عصبانی شده بود، بسیار خطرناک تر از قبل شده بود. -« خواهیم دید!?» -« خودت خواستی!...» ...? ???????
از زبان هلیا: با بوی سوختگی آتش بیدار شدم. همه جا دود بود. جنگل شرقی کاملا سوخته بود و در عوض جنگل خار بزرگی رشد کرده بود. درد عجیبی از سمت کتف هایم حس کردم. چیز زیادی یادم نبود فقط تا آنجایی بود که...
از دره خارج شدیم و با آن ۴ سواره ی عجیب روبرو شدیم ،... آن ۴ سواره! همه چیز یادم آمد! من...من، من یک قاتل هستم! -«هیلدا! رجینا! لیلیاندل من..،?????? من، واقعا متاسفم! واقعا!????? دست خودم نبود! من،...» گریه امانم نمی داد،?? همه چیز را یادم بود, من،...?? خواهر هایم را کشتم!!لیلیاندل سعی کرد در برابر قدرتم مقاومت کند اما...???. دوباره درد شدیدی از سمت کتف ام حس کردم. دستم را روی کتف ام گذاشتم،...
تمام دستم با مایع قرمز رنگی که هنوز گرم بود خیس شد. خون! بال سمت راستم را برایدن برید، حالا یادم آمد.!??خیلی درد داشتم، اما بیش تر از این ها بخاطر مرگ خواهر هایم ناراحت بودم ???. چندین بار سعی کردم پرواز کنم اما نشد که نشد.کمی آنطرف تر، مرد سیاه پوشی را دیدم، نیزه ای بزرگ،به رنگ سیاه وسفید درست در پهلو اش فرو رفته بود و خون سیاه رنگی از پهلویش میجوشید.! ...
او برایدن بود!! من... این بلا را سرش آورده بودم! چند قدمی به طرفش برداشتم، اما ناگهان ایستادم. من چه کار میکنم؟ دارم برای کمک به دشمنم میروم؟ کسی که بعد از حمله به من بالم را بریده بود!؟ ولی بعد از مدتی دیدم که حق با برایدن بود! بعد از کشتن خواهر هام، به سمت برایدن و برادر هاش حمله ور شدم.برادرهایش درون جنگل خاری که بوجود آورده بودم زجر میکشیدند. برایدن خیلی تلاش کرد تا من را شکست بدهد اما...
نتوانست. مجبور شد بالم را ببرد موقع بُریدن بالم بهم گفت: نمیخواستم اینطور شود. من اونوقت دست خودم نبود و نیزه ای را با حرکت چشمم در پهلوی برایدن فرو کردم. صدایش هنوز در گوشم می پیچد...
ادامه در پارت بعد...???? نظررر
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
تشکررر??????