
های گایز :) من بعد یه غیبت کوتاه برگشتم 😁 بالاخره پارت آخر شایعه شیرین 🥳 یوهوووووووووووو🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳 خیلی خوشحالم 😁 امیدوارم که تا اینجا دوست داشته باشید . همون طور که گفتم پارت آخره ها ببینم چیکار میکنین .
از زبان ا/ت : این چند روز مثل برق باد گذشت . امروز روز بازجویی اون دختره است . مثل همیشه بعد از صبحونه رفتیم کمپانی . این سوک داشت رو آهنگ جدیدش کار میکرد منم نشسته بودم کنارش و کمکش میکردم بعدش هم رفتیم باشگاه کمپانی . باشگاه که تموم شد مثل جت رفتم تو دفتر حقوقی . ا/ت: سلام . چی شد ؟ آقای کیم : سلام . خوشبختانه همه چیز به خوبی تموم شد . دختره اعتراف کرد که شایعه رو پخش کرده . ا/ت: آخیشش خداروشکر .😁 دست شماهم دردنکنه . 😊 حالا هدفش چی بود ؟ آقای کیم : خیلی خنده داره این دختره فکر میکرد که شما جای اون رو گرفتید .😄 سر همین منتظر یه فرصت بود تا شما رو پایین بکشه . "ذهن ا/ت" بعله دیگه دستی دستی داشتم قربانی یه فکر اشتباه و مزخرف میشدم . هعی 😒...رفتم پیش بقیه. این سوک : خیالت راحت شد دیگه . ا/ت: آخیش آره... نه جانگ کوک رو چیکار کنم ؟ هی جئونگ: اون که حداکثر تا یه ماه دیگه خبر جدایی تون میاد نگران نباش . 😉 ا/ت : امیدوارم. " ذهن ا/ت " فردا شب حتما باید در مورد این موضوع با کوکی صحبت کنم . ا/ت : کاملیا ! کاملیا: بله ؟ ا/ت: خیلی ممنونم ازت . اگه تو اون دختره رو یادت نمی اومد این قضیه به این زودی تمومی نداشت کاملیا: نه بابا 😅 تنها کاری بود که از دستم برمی اومد . ا/ت: از همتون ممنونم که تو این مدت پشتم بودید . حمایتم کردید و خلاصه باعث دلگرمی من بودید🙂🤗 ... تو راه خونه برای بچه ها غذا سفارش دادم و منتظر بودم آماده بشه که کوکی بهم پیام داد : فردا ساعت ۶ بیا به این آدرس . نوشتم باشه . غذا رو گرفتم و با اعضا رفتیم خونه ...

ساعت ۴ شد دیگه باید میرفتم خونه . از بچه ها خداحافظی کردم . بعد از رسیدن به خونه سریع رفتم یه دوش گرفتم .🧖♀️ حالا نوبت انتخاب لباس بود . اممم فکر کنم این خوبه باشه . پوشیدم بعله خیلی بهم میاد . (تیپ ا/ت 👆)رفتم نشستم جلوی میز آرایش ... خب اینم از این . کرم پودر ، یه خط چشم تقریبا نازک ، ریمل و رژ لب جز اصلی آرایشم بودن . خب دیگه کیفم رو برداشتم و سوار ماشین شدم . راس ساعت ۶ به کافه رسیدم . ماشین رو یه جای خوب پارک کردم و پیاده شدم . رفتم داخل کافه اما

کافه خالیه خالی بود . انگار تعطیل بود . پیش خدمت اومد جلو و سلام کرد و بعدش ادامه داد : ببخشید کافه تعطیله . ا/ت: تعطیله ! ولی ما اینجا میز رزرو کردیم . پیش خدمت: ببخشید میتونم اسمتون رو بپرسم؟ با مکث جواب دادم : من ا/ت هستم . پیش خدمت: خیلی ببخشید بفرمایید طبقه بالا آقای جئون منتظرتون هستند . از پله ها داشتم میرفتم بالا که شنیدم پیش خدمت خیلی آروم به همکارش گفت : وای خیلی بهم میان . " ا/ت " از حرفش خندم گرفت اینا خیلی جدی گرفتن .😆 یه لبخند ملیح زدم و رفتم پیش کوکی . جانگ کوک تا منو دید از جاش بلند شد ، رفتم جلو دستش رو دراز کرد بهش دست دادم . جانگ کوک : سلام 😊 بعد صندلی رو برام کشید عقب . ا/ت : سلام ممنون زحمت نکش . نشستم رو صندلی . چه جنتلمن ! 🤤 کت و شلوار پوشیده بود . ( لباس جانگ کوک 👆 ) از کوکی بعید بود . جانگ کوک : چی میل داری بیبی ؟ ا/ت : هان ؟ 😳 ( از حرفش جا خوردم . با من بود ؟ به من گفت بیبی ؟ ) کوکی: میگم چی سفارش بدم بیارن ؟ ا/ت: آهان یه کاپوچینو . فقط یه چیزی لطفا به من نگو بیبی ممنون😊 ( خیلی هم دلت بخواد 😒) جانگ کوک سری تکون داد و بلند شد تا بره پایین سفارش بده .
" ا/ت " خب ا/ت خانم خوب حواستو جمع کن باید باهاش صحبت کنی . حالا که اون دختر دستگیر شده لزومی نداره به این قرار ها ادامه بدی . آره همینو بهش میگم .هعی البته باید قبول کنم که دلم براش تنگ میشه .😕💔 هوی به خودت بیا " جانگ کوک " اوه پسر به خودت مسلط باش . فقط می خوای یه چیزی بهش بگی . نگران نباش ناراحت نمیشه . یه نفس عمیق کشید و از پله ها رفت بالا . " ا/ت " کوکی اومد و نشست روبه روم . منتظر بودم سر صحبت رو باز کنه اما انگار خیال همچین کاری نداشت .😑 پس خودم شروع کردم : جانگ کوکا ! کوکی : بله ا/ت : میگم اون دختره اعتراف کرد که شایعه کار اون بوده ، خب اون با من دشمنی داشته و این وسط تو هم به خاطر من به دردسر افتادی . واقعا بابت این موضوع معذرت می خوام.😔 کوکی : چرا عذرخواهی میکنی بابا. تو که مقصر نبودی . اشکال نداره ." ا/ت " اومدم یه چیزی بگم که با دیدن پیش خدمت که سفارش هامون رو می آورد ساکت شدم .
سفارش ها رو گذاشت رو میز و رفت . یه ذره از کاپوچینو خوردم و حرفایی که می خواستم به جانگ کوک بزنم رو تو ذهنم مرور میکردم. جانگ کوک: ا/ت چیزی شده؟ ا/ت: نه یعنی آره . خب می خوام یه چیزی بهت بگم کوکی خنده صدا داری کرد و گفت : چه جالب ! منم می خواستم یه چیزی بهت بگم .😁 اما اول یه چیزی بخور بعد حرفتو بزن . ا/ت: نه میشه اول شما حرفتون رو بزنید . کوکی : چرا یهو شروع کردی به رسمی حرف زدن . ا/ت : 😅 خب میشه حرفتو بگی . جانگ کوک : خب .... اممم ... از کجا شروع کنم ... یادته اون روز که با مدیر جلسه داشتی بهت زنگ زدم . ا/ت: اوهوم . جانگ کوک: خب اون موقع ما تو سالن رقص بودیم . یه رقص خیلی سخت تمرین میکردیم . من خیلی خسته بودم اما ... اما با شنیدن صدات خیلی انرژی گرفتم . کلا از همون روز اول یه دختر پر انرژی بودی . از وقتی فهمیدم آرمی ای بیشتر نگرانت بودم . اون شب که اون طوری اومدی کمپانی خیلی ناراحت شدم و حتی از خودم بدم اومد چون نمی خواستم از من خاطره بدی داشته باشی . "ا/ت" یا خدا این پاک قاطی کرده . آخه حرفا چیه که میزنی . 😐 کوکی: اوایل کار می دونستم که می تونیم دوتا دوست خوب برای هم باشیم اما هر چی میگذشت مخصوصا اینکه بیشتر شناختمت نظرم کاملا تغیر کرد . آ من چرا این حرفا رو دارم بهت میگم . "ا/ت" نگفتم قاطی کرده . کوکی: ببین من همه اینارو گفتم که تا به این لحظه برسم
"ا/ت " یدونه از اون لبخند کشندهاش زد و دست کرد تو جیبش یه جعبه سرخ رنگ درآورد درش رو باز کرد و گرفت جلوم بعد گفت: مال من میشی ؟ خوشبختت میکنم. بُهت زده به جانگ کوک خیره شدم . لابد اینم یه تظاهر دیگه اس . عصبی شدم اما سعی کردم به خودم مسلط باشم . بلند شدم ا/ت: جانگ کوک لابد اینم به خاطر اون شایعه مسخره است آره ؟😠 جانگ کوک هول شد بود سریع از روی صندلی بلند شد و اومد جلو کوکی: نه ... نه ا/ت این هیج ربطی به اون نداره . این درخواست حاصل چند ماه فکر کردن . ا/ت میشه مال من باشی ؟ ا/ت : باز هم شکه شده بودم من ... من امشب می خواستم بهش بگم که راه مون از هم جدا شده اما اون
امشب بهم درخواست ازدواج داد. عاشقانه نگام میکرد و منتظر جواب بود . قلبم از این همه کیوتی ذوب شد . من نمی تونم بهش جواب رد بدم ولی از یه طرف صحبت یه عمر زندگیه . تو این یه سال خیلی خوب شناختم اما باز هم نمی دونم . غوغایی که تو وجودم بود رو نمی تونستم کنترل کنم . عقل و دلم داشتند دعوا میکردن اونم سر جذابترین مرد جهان . خب همیشه تو این جور دعواها دل برنده میشه مگه نه ؟ پس به صدای قلبم گوش کردم . دستم رو بردم جلو تا حلقه رو بگیرم اما جانگ کوک نذاشت . خودش حلقه رو کرد تو انگشت چهارمم . به حلقه نگاه کردم خیلی قشنگ بود . یه قدم دیگه بهم نزدیک شد سرش رو خم کرد و یه بوسه، لبریز از عشق روی لبم کاشت و ....
پایان
بالاخره جانگ کوک به عشقش رسید و این داستانم به خوبی و خوشی تموم شد 🙂🙃 خب حالا که داستان تموم شد نظرتون چیه ؟ خوب بود ؟ حتما برام نظراتتون رو کامنت کنید اینجوری خیلی بهم کمک میکنید 😁 ممنون ❤ حالا بزن بعدی کارتون دارم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی داستان قشنگ و خوبی بود و فقط میتونم بگم عاااالی
مرسی 😊💙
یاععععع این شایعه ی شیرین رو درست کردی ولی تصور کن رو درست نکردی 😢
تصورم گذاشتم 😁
ولی منتشر نشده هنوز😐
خیلی قشنگ تمومش کردی
ممنونم 😊🧡