پارت اخر🙂🙂
مرينت:منظورت چيه من خواهرت نيستم. اون دختر :من مارال هستم داستان زندگى واقعيت را مى دانى؟ مرينت:نه مارال:تو از خانواده ى اگرستى چندسال پيش وقتى اميلى يعنى مادرت مرد پدرت گابريل افسرده بود و نمى تونست از ٣ تا بچه مراقبت كنه پس من را به يك خانواده ى كره اى داد و تو را به يتيم خانه برد تا يك خانواده تو را بزرگ كنند فكر مى كردم بهت گفتن. مرينت:اين امكان نداره من ....من ادرين اينو مى دونه؟ مارال: نمى دونم
مارال و مرينت رفتن و همچى را به ادرين گفتن ادرين:امكان نداره مرينت:كاشكى يك راه براى زنده كردن مادر بود 😭 مارال:گريه نكن بيا بريم كتابخانه يك چيزى پيدا مى كنيم همگى رفتن كتابخانه اونجا مارال گفت:بيام بريم اونجا تو اونجا كتاب هاى خوبى هست
(بچه ها اين عكس مارال هست ) اونجا يك كتاب پيدا كردن مرينت:مثل اينكه اين يك گردنبند هست كه مى تونه به ما كمك كنه تو يك جنگل تو كره هست ادرين:خوبه بياين بريم
اون ها رفتن تو جنگل نزديك بودن كه يهو يك گرگ امد و خواست به مرينت حمله كنه كه ادرين با يك چوپ زد به گرگه و گرگه فرار كرد مرينت:ممنون داداشى اون ها گردنبند را پيدا كردن و برگشتن و اميلى را زنده كردن اميلى:اينجا چه خبره؟ مارال:سلام مامان اميلى:سلام عزيز دلم مرينت:سلام م...م...مامان اميلى:مرينت خودتى؟ ادرين:سلام اميلى:سلام عزيزم يهو گابريل امد و با ديدن اميلى چشاش برق زد مرينت:تو چطور تونستى ما ها رو جدا كنى؟ گابريل :ببخشيد مارال:ما الان به اون خانواده هاى قبليمون عادت كرديم ولى من يك فكرى دارم
خانواده مارال و مرينت امدن و همگى با هم به خوبى و خوشى زندگى كردن پايان
داستانم خوب بود؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (1)