پارت بیستم (:
شب را در یکی از گوشه های خیابان سر کردند.هانا از سرما میلرزید و هری ؛ او را دراغوش کشید تا گرم تر شود.هانا ارام ارام ب خواب رفت اما هری کل شب را بیدار بود..هانا تک دختر بود و نارسیسا و لوسیوس خیلی ب او توجه میکردند و درناز و نعمت بزرگ شده بود.حالا برایش سخت بود که روی زمین خیابان بخوابد.اما این نشان میداد که هانا تا چه حد به برادرش وفادار است..صبح روز بعد ؛ هری هانا را از خواب بیدار کرد.به سدعت وسایلشان را جمع کردند و دراین مدت ؛ چندین پسر از انطرف خیابان به انها میخندیدند.هری بند انگشتهایش را فشرد اما هانا جلویش را گرفت و زیرلب گفت : ولشون کن ولشون کن...
هانا ؛ اخرین وسیلع اش را هم درون کیف ابی رنگش جا داد و بند ان را به دور گردنش انداخت و دست هری را گرفت و گفت : برای یه جسم یابی طولانی اماده ای؟...هری بانگرانی پرسید : ببینم مطمئنی ک قبلا اینکارو انجام دادی؟...هانا با حالت بسیارعادی گفت : به زحمتش میارزه...خیلی خب اماده باش.یک دو سه....هری احساس کرد از زمین بلند میشود..حالت تهوع داشت و سرش گیج میرفت و ننیتوانست درست نفس بکشد.درست درهمان لحظه ای ک احساس میکرد خفه شده است ؛ راه نفسش باز شد اما دردی طاقت فرسا وجودش را فرا گرفته بود.دست هری بشدت میسوخت و علتش را نمیدانست.فقط میدانست روی زمین افتاده است.هانا کنارش زانو زده بود و گریه میکرد اما هری نمیفهمید چه اتفاقی افتاده.از لابلای پلک های افتاده اش ؛ دست هانا را دید ک بسرعت درِ بطری آبی رنگی را باز کرد و مقداری از ان را روی دست هری ریخت.سوزش دست هری شدیدتر شد انگار که در اتش میسوخت...هری ناله کرد و هانا درحالی که هری را محکم نگه داشته بود گفت : خوب میشی خوب میشی...
هری از شدت درد بیهوش شد..و دیگر هیچ چیز نفهمید.وقتی بلند شد ؛ هانا را بالای سرش دید.هانا سرش را روی پای هری گزاشته بود ( که حالا پتویی روی ان بود) و به خواب فرو رفته بود.هری ارام تکان خورد و سعی کرد خودش را بالا بکشد اما نتوانست.با همین تکان کوچک ؛ هانا از خواب پرید .اسفنج خیسی در دستش بود.هانا موهایش را کنار زد و گفت : بهوش اومدی؟ وای خداروشکر...چایی میخوری؟....هری عینکش را به چشم زد و گفت : چه اتفاقی افتاد هانا؟؟؟...چشمان هانا درخشید و هری فهمید ک او به گریه افتاده است.هانا با بغض گفت : ببخشید هری...من احمق بودم.نبایداینکارو میکردیم.خب راستش تو تیکه شدی و یه تیکه از دستت موقع جسم یابی ....البته بلافاصله درستش کردم...کل روز رو خواب بودی و مدام تب میکردی....هری اران خودش را بالاکشید و درحالی که از درد چهره اش درهم رفته بود گفت : پس حتما درست نخوابیدی....سپس لیوان چای را از دست هانا گرفت و مقداری نوشید.
سرانجام هری به یاد چیز جدیدی افتاد و فورا پرسید : هانا ما کجاییم؟ منظورم اینه ک بجای درستی اومدیم درسته؟...هانا جرعه دیگری از چای را نوشید وگفت : اره..ما الان توی البانی هستیم.نمیدونم دقیقا کجا..من فقط فکرمو رو البانی متمرکز کرده بودم..الان فقط باید اون جنگله رو پیداکنیم.....هری تلاش کرد از جا بلتد شود و گفت : خوبه پس همین الان میریم....هانا لبخندی زد و گفت : هری ؛ من میدونم چقدمشتاقی ک زودتر مامان رو پیداکنیم.منم ب اندازه تو...ولی نمیشه بدون فکر عمل کنیم.بعدشم یه نگاه ب وضع خودت بنداز.خواب ک بودی ؛ اگه یه سانتی متر جابجا میشدی صورتت خیس عرق میشد...انقد کله شق نباش و یه بار تو عمرت ب حرف خواهرت گوش کن....هانا از جا بلند شد و هری را خواباند و پتو را رویش کشید.هری که باخوردن چای تازه چشمهایش سو پیداکرده بود ؛ متوجه شد درچادری هستند با تمام امکانات.هانا چوبدستیش را برداشت و گفت : من نگهبانی میدم.تو استراحت کن..
بعد از چنددقیقع از بیرون صدای خش خشی امد.هری ارام گفت : هانا...؟ جوابی نیامد.دل هری شور افتاد.ارام بلند شد و ب سمت در چادر رفت.هانا به نقطع ای در جلویش اشاره میکرد.پیرزنی با موهای سفید درهم برهم و ردای کهنه جلویشا بود.هری که شانه ی هانا را گرفته بود ک نیوفتد ب زحمت پرسید : شما؟؟؟...پیرزن گفت : دنبال مادرتون میگردید؟ من میدونم اون کجاست...۱۴ سال باهاش زندگی کردم.درست بعد از اینکه از بچه هاش جداش کردن.البته اون چیزی یادش نمیاد.زن بی ازار و مهربونیه..دنبالم بیاید....هری ب راه افتاد.هانا گوشه لباس هری راکشید بانگرانی ب او خیره شد.هری اهسته گفت : این پیرزنه انقد ضعیفه ک با یه افسون از پادرمیاد..بیا بریم هانا..
ادامش پارت بعد ک خیلی هیجانیه😁لایک و کامنت یادتون نره🤗
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
این پارت
مال 3 سال پیشه و هنوز ننوشتی
پارت بعددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد
خیلی داستانت قشنگه
مرسی هرمیوننننن
رمانت عالیه و متفاوت پارت بعددددددد
من استقبال میکنم خواهش بزار هس میام میبینم نذاشتی
چشم عزیزدلم امشب قولت میدم بزارم.تا فردا بررسی شه
واوووووووووو چه باحال بید زود بزاررررر💕💕💕💕💕
مرسی عاج😍
منم داستانم استقبالی ازش نمیشه،ولی بازم ادامه میدم، راستش به چند رو حال خوشی نداشتم و به بن بست خوردم به محضی که سرپا شم دوباره مینویسم من ادامه میدم تا داستانم خونده بشه من هر روز سه دفعه سایتو چک میکنم شاید پارت جدید داستانت منتشر شده باشه،راستی آجی میشی؟
اخی😍پس بخاطر توهم شده حتما مینویسم.اره حتما.هرمیون صدام کن
عالی،من دام از ایتریس میکسرم نمیتونن در۳ تایپ۹ کنمو پارت بعتد کی میاد
هیشکی استقبال نمیکنه عزیزم ): برا همین دیر مینویسم همس
وایییی ادامههههه من مردم عالییی ادامه می هست زمان بگو
ممنون عزیزممم❤زود مینویسم