قصه های من و خواهرم 6

به استیسی سلام کردم ، بعد گفتم: خواهر آبروم رفت ، من رفتم تو کلاس و گفتم ببخشید دیر شد بعد معلم خندید و گفت: دیرت نشده!!! ? بعدش هم همه بهم خندیدن ? آبروم رفت ?

استیسی: خب حالا بنظرت کار بدی کردم ؟ الکسا: اره خیلی ?? استیسی: حالا بریم خونه ? خب هنوز یک ده دقیقه وقت داشتیم. الکسا : راستی استیس کسی رو برای رقص تابستانه انتخاب کردی ؟

استیسی: اولا: نه. هنوز هیچکس رو انتخاب نکردم ، دوما: اگر هنوز وقت داریم من یه کاری دارم ( باید ببینم همکلاسی های پسرم ، چکار میکنن ولی به اکسا نمیگم )

الکسا: باشه باشه برو هرکاری میخوای بکن استیسی: باشه من برم بیرون حالا باید بدو بدو برم

????? خب بالاخره رسیدم وای !!!پسرا اومدن ? باید قایم بشم ولی کجا

اها ، تو بوته ها قایم بشم ? و میپرم تو بوته و آخ آخ تیغ داره ? ولی برای اینکه بفهمم جریان چیه باید تو بوته بمونم ?

وای پسرا اومدن !!! حتی جان هم اینجاست همون پسری که غایب بوده داشتن راجع

یه چیزی حرف می زدن مطمىن نیستم چی بود ? چون دور بودم ?

که یهو!!! پسرا منو میبینن و دوباره کله مبارک رو می کنم تو بوته حالا انگار به این بوته یعنی من شک کردن

پسرا آروم میان جلو من هم آروم میرم عقب ولی وقتی پسرا میبینن

بوته حرکت نمی کنه میرن بعد دیدم یک پونه تو دستشونه ( پونه ی شوخی ) شاید شنوایی یه من بعد باشه ولی بیناییم نه و یهو یکی میزنه به من ...

سلام امیدوارم لذت برده باشید ، بعد هم اگر دوست داشتید توی نظرات بگین من داستان رو ادامه بدم یا نه ممنون.