سلام امروز از شمال رسیدم کرمان ولی هنوز به شهر خودم نرسدیم ولی داستان مینویسم
داستان از زبان کوک.... باصدای یکی به خودم امدم... ا/ت:(کوک کوککککک😤).... به خودم امدم دیدم تویه بقل ا/ت... یعنی همش تخیل بود من تویه تخیلم از این کارا کردم💔(حال میکنین عجب زد حالی هستم😂😂).... ا/ت:(کوککککککک (با داد)).... کوک:(ها بله چیزی شده 🤨😦).... ا/ت:(خوبی چرا گریه میکنی حالت خوبه😥).... اشکام پاک کردم از بقلش امدم بیرون... کوک:(اره ☺️).... ا/ت:(باشه🤨)... ا/ت بلند شد رفت طرف بال کن که یک دفعه رعد برق زد⚡بارون شدیدی گرفت که اعضا بدو بدو امدن داخل کلبه.... ته:(عجب بارونی خدایا 🤨☺️)... جین:(وایییی صورت ورلدواید هندسام خراب شده نهههه😭😭)... همه زدیم زیر خنده ولی ا/ت هواسش اصلا پیش ما نبود انگار منتظر چیزی بود... که یک. دفعه صدای ماشین امد که ا/ت سریع از کلبه بیرون رفت از بال کن نگاهش کردن دیدم جک مده ا/ت فوری رفت بقلش.. یک دفعه قلبم تیر کشید از دردش داد زدم که باعث شد اعضا بیان بیشم ا/ت همین طور ا/ت صدام میزد... من فقط سیاهی میدیدم که یک جمله شنیدم... ا/ت:(کوووک نمیر تو دیگه تنهام نزار💔😭)...(جک جذابمون عکسش👆😍💔) داستان از زبان تو.... کوک جایی که قبلا تیر خورد بود خون ریزی کرد بود و بدنش سر شده بود.... ا/ت:(چرا نگاه میکنین باید بمریمش بیمارستان 😭💔).... جک کوک کول کرد بردش تویه ماشین اعضا سوار شدن کوک رسوندیم بیمارستان.... دکترا کوک بردن اتاق عمل ماهم پشت در بودیم
9 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
چرا داستان همچین شد من کلا جا خوردم داستان چی بود چی شد😂😂
گوش کن کل داستان یک خواب از زندگی قبلیش بوده
خب شرط برایه پارت بعدی... 34..کامنت...34..لایک همین