
خب اینم پارت دوم امیدوارم دوسش داشته باشین💚
برای یک لحظه چشمام رو بستم. بعد که چشمام رو باز کردم صورتامون دقیقا جلوی هم بود و فقط یکم فاصله داشت. سری از روش بلند شدم. +هی چکار میکنی؟ _نمیزارم بمیری. +چرا همچین کاری کردی؟ چرا گرفتیم؟ چرا تمیازری بمیرم راحت شم؟ هان؟ از روی زمین بلند شد. لباسش رو تکوند و اومد سمتم. _چرا میخوای بمیری؟ +چون از این زندگی خسته شدم. _یه دقیقه خودت رو بزار جای کسایی که بعد از مردنت چه حالی دارن،چی میکشن . +یعنی من مهم نیستم؟ این که من زجر بکشم مهم نیس؟ _میدونم سختی کشیدی ولی لطفا نمیر. زندگیت رو ادامه بده ولی نه مثل قبل نمیگم خودت رو تغییر بده فقط میگم کارایی رو که بهت ارامش میده انجام بده و یه زندگی پر ارامش داشته باش. این رو که گفت یه لحظه رفتم تو فکر. راستش هیچ وقت تاحالا هیچ کس نبود که بهم امید بده. حتی نمیتونستم با دوستام درد و دل کنم. همیشه دردام رو توی خودم میریختم . تو چشماش نگاه کردم. چشمام قهوه ای تیره بود. محو چشماش شدم. وقتی به چشماش نگاه کردم یک برای چند لحظه ارامش گرفتم. دقیقا چیزی که چند ساله ارزوش رو دارم.
چشمام خیلی قشنگ بود دلم میخواست تا صبح به چشمام نگاه کنم. دستش رو جلوی صورتم تکون داد. _تو فکری؟ + نه راستش... _اسمت چیه؟ +چویی سون جونگ اسم تو چیه؟ اصا چرا منصرفم کردی که اون کارو نکنم؟ _اسم من جئون جونگ کوک هست. خب چطور میتونم وقتی یه نفر داره خودکشی میکنه هیچ کاری نکنم و وایسم نگاش کنم. به گوشیم نگاه کردم. ساعت ۹ شب بود و یه عالمه تماس از سو مین و سو یون داشتم. حتما نگران شده بودن. دلم غار و غور کرد. _گرسنته؟ ببینم چیزی خوردی؟ +اممم راستش اره. نه از صبح که صبحانه خوردم دیگه هیچی نخوردم. وقتی خواستم غذا بگیرم یه بچه دیدم که گشنش بود دادم به اون پولامم تموم شد. _بیا بریم برات غذا بخرم. +نه نمیخواد باید برم خونه دوستام نگران شدن. _نمیشه ، از صبح تا الان چیزی نخوردی . بیا بریم غذا بخوریم. +اما.... دستم رو کشید و باهم سوار اسانسور شدیم. بهم نگاه کرد و یه لبخند شیرین و خرگوشی زد. منم دوباره تو چشمام نگاه کردم و لبخند زدم. چشماش پر امید بود. هر وقت به چشمام نگاه میکردم انگار میرفتم توی یه دنیای دیگه. _نمیخوای بریم؟ بعد دستش رو به بیرون اشاره کرد. +عع چرا بریم. بعد لبم رو گاز گرفتم. فکر کردم قراره پیاده بریم ولی رفتیم اونور تر ساختمون و ماشینش رو دیدم. سوار ماشینش شدم.
یه احساس عجیبی داشتم. یه جور هم نگران بودم هم خوشحال. همینطور که میرفتیم گفت_خب کجا بریم؟ اممم یه جا میریم که هم فضای خوبی داشته باشه هم غذا هاش خوشمزه باشن. خوبه؟ +اوهوم. بعد یه لبخند خرگوشی زد و منم همینطور که به لبخند قشنگش نگاه میکردم لبخند زدم. رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت در رستورانه. جای خیلی قشنگی بود و در واقع رستورانش بالا بود و میشد از بالا پایین رو دید. طبقه پایینش پر بود پس رفتیم طبقه بالا. من خیلی خجالت کشیده بودم. جونگ کوک رفت سمت یه میز دونفره و اشاره کرد که بشینم. نشستم و سرم رو انداختم پایین. راستش استرس داشتم. _خب چی میخوری؟ منو رو گرفتم سمتم. منم با خجالت به منو نگاه کردم . +اممم.... _خب پس خودم برات انتخاب میکنم. گارسون اومد سمت میزمون. ~خب چی میل دارین؟ غذاتونو انتخاب کردین؟ _بله یک بیبیمباپ و یک بولگوگی لطفا. ~باشه حتما. وقتی گارسون رفت بهم همینطوری نگاه میکرد. منم نگاش کردم و دوباره چشمامون به هم بر خورد.
کل وجود پر شد از استرس. خودمم نمیدونستم چرا استرس دارم. _خب.... منصرف شدی؟ +اممم... راستش... نمیدونم.... _از رفتارت معلومه که منصرف شدی. +خب اره. _زندگی سختی داشتی سون جونگ؟ +اره.... خیلی سخت.... چشمام پر اشک شدو قلبم تیر کشید. دلم میخواست براش توضیح بدم چقدر سختی کشیدم ولی خجالت میکشیدم. اشکم شروع کرد روی گونه هام ریخت. سعی کردم جلوی خودم بگیرم ولی نتونستم. _سون جونگ..... دستم رو گرفت گریه نکن باشه؟ به گارسون که داشت غذامونو می اورد اشاره کرد ببین الان گارسونه میادا. دستم رو ول کرد. دلم نمیخواست دستم رو ول کنه. دستاش گرم بود و یه ارامش خاصی داشت. اشکامو پاک کردم و به گارسون که داشت غذامونو می اورد نگاه کردم. بلاخره رسید به میرمون و غذامونو بهمون داد. ~بفرمایید. _دستتون درد نکنه. با صدای ارومی گفتم+ممنون. همینجوری داشتم به غذا نگاه میکردم. _بخور دیگه +باشه.
غذامون که تموم شد جونگ کوک رفت حسابداری تا غذامونو حساب کنه. از روی صندلی پاشدم و رفتم سمت ماشین. اونجا وایسادم تا جونگ کوک بیاد. جونگ کوک اومد. _خب سوار شو بریم. +باشه. وقتی سوار ماشین شدیم گفت _برسونتم خونه؟ +اره رسیدیدیم خونه. _خب رسیدیم. دوباره چشمامون به چشمای هم خورد. واقعا چشماش قشنگ بودن. راستش عاشق چشماش شده بودم. _خب نمیخوای پیاده شی؟ +ا.... چرا الان پیاده میشم. قبل از اینکه پیاده شم گفتم+مرسی... فکر میکردم امروز اخرین روزی باشه که نفس میکشم.... واقعا ممنونم که منصرفم کردی.... خیلی پشیمونم.... امروزم خیلی بهت زحمت دادم. سرم رو پایین کردم. _خواهش میکنم. یه لبخند شیرین زد. منم همراهش خندیدم. از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه. در خونه رو که باز کردم سو یون و سو مین سری اومدن سمتم. *×سون جونگ. *کجا بودی؟ هان؟ ×میدونی چقدر نگرانت شدیم . چرا جواب تلفنتو نمیدی؟ +ببخشید.... بشینین براتون توضیح بدم.
خب پارت دوم هم تموم شد. لطفا حمایت کنید خیلی زحمت کشیدم. امیدوارم دوس داشته باشین. اگر قشنگ بود حتما تو کامنتا بگین و بگین ادامه بدم یا نه؟ لایک و کامنت هم یادتون نره دوستون دارم بوس بوس خدافس. 💙✨
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (8)