خب اینم پارت دوم امیدوارم دوسش داشته باشین💚
برای یک لحظه چشمام رو بستم. بعد که چشمام رو باز کردم صورتامون دقیقا جلوی هم بود و فقط یکم فاصله داشت. سری از روش بلند شدم. +هی چکار میکنی؟ _نمیزارم بمیری. +چرا همچین کاری کردی؟ چرا گرفتیم؟ چرا تمیازری بمیرم راحت شم؟ هان؟ از روی زمین بلند شد. لباسش رو تکوند و اومد سمتم. _چرا میخوای بمیری؟ +چون از این زندگی خسته شدم. _یه دقیقه خودت رو بزار جای کسایی که بعد از مردنت چه حالی دارن،چی میکشن . +یعنی من مهم نیستم؟ این که من زجر بکشم مهم نیس؟ _میدونم سختی کشیدی ولی لطفا نمیر. زندگیت رو ادامه بده ولی نه مثل قبل نمیگم خودت رو تغییر بده فقط میگم کارایی رو که بهت ارامش میده انجام بده و یه زندگی پر ارامش داشته باش. این رو که گفت یه لحظه رفتم تو فکر. راستش هیچ وقت تاحالا هیچ کس نبود که بهم امید بده. حتی نمیتونستم با دوستام درد و دل کنم. همیشه دردام رو توی خودم میریختم . تو چشماش نگاه کردم. چشمام قهوه ای تیره بود. محو چشماش شدم. وقتی به چشماش نگاه کردم یک برای چند لحظه ارامش گرفتم. دقیقا چیزی که چند ساله ارزوش رو دارم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (8)