
مارکوپلوتون...نه در واقع هاتسو پلوتون اومد با پارت 9️⃣😂 این بخش بخشیه ک دوسش دارممممممممಥ⌣ಥخعلی گِلگِلک میده دلای مخملیتونوಥ⌣ಥیا فقط من انقد پَخمه ام؟😐💔 عاقا بیخیال فقط بگم قراره بدجور شوک شینಥ⌣ಥنه تو این پارت بلکه پارت بعددددಥ⌣ಥاصن باورتون نمیشهಥ⌣ಥهمینجوری عییین هو بز میمونینಥ⌣ಥ شرایط خواندن پارت بعد: نظرات4️⃣0️⃣0️⃣مرتبه ها5️⃣0️⃣0️⃣لایک ها7️⃣0️⃣ بریم ک داشته باشیم پارت 9️⃣ زندگی شخصی من🙂🏌🏻♀️
مخم داشت نبض میزد و دست و پاهام یخ کرده بودن دوست داشتم بدون هیچ حرفی بگم دوست دارم لنتی دوست دارم!!! اما نه الان نباید خودم باشم باید کسی باشم که جانگ کوک واسش مثل کابوس میمونه...خواستهی من نیست!واقعا دوس ندارم ازم دل سرد بشه...ولی تنها راه زنده موندش همینه!...خواست بغلم کنه که چند قدم رفتم عقب! از این کارم حسابی تعجب کرده بود ک با یه لحن سرد گفتم-اینجا چیکار میکنی؟!!،جانگ کوک دست ب سینه شد و با نیشخن جوابمو داد-این همون سوالیه که منم میخوام ازت بپرسم!...اینجا چیکار میکنی؟،عینکمو گذاشتم تو جیبم و نیشخن زدم-مجبور نیستم جوابتو بدم!!!،خواستم برم که مچ دستم و گرفت و منو برگردوند روبه خودش جانگ کوک-هیچ معلوم هست چته؟؟؟بدون هیچ دلیلی غیبت زد حالام داری راحت میزاری میری؟؟؟،دستمو ازش کشیدم...داشتم سمت در میرفتم که با داد گفت-فرار کردن بی فایده اس!...من تورو انتخاب کردم...و نمیزارم انتخابم از دستم در بره!!!،با این حرفش وایسادم توجه همه به ما جلب شده بود و این خیلی بد بود...الان مث اونایی هستیم ک دارن با ابروشون بای بای میکنن:/!!!برگشتم سمتش-دنبال اومدن منم بی فایده اس!!!،اخم کرد و چن قدم اومد جلو منم چن قدم رفتم عقب
-این زندگی شخصی منه چرا دست از سرم بر نمیداری؟!!،جانگ کوک-زندگی شخصی تو مال منم هس!!!،-عع؟از کِی تا حالا شخصیا عمومی شدن؟!!،جانگ کوک خندید-همین کارا رو میکنی ولت نمیکنم!!!،رفتم سمت در و بازش کردم برگشتم سمتش و ب مسخره گفتم-اِ ولم نمیکنی؟حالا اگه میتونی بیا منو بگیر!،و مثل جت در رفتم!!!پشت سرمو نگاه کردم دیدم داره مثل میک میک دنبالم میدوعه:::///سرعتمو بیشتر کردم...آه لنتی چقد تند میدوعه...ما از خیابون تایمز و کوچه ی رایت که خیلی از هم دور بودن گذشتیم!!!...دیگه نا نداشتم پاهام درد گرفته بودن و نفسم بالا نمیومد مغزم نبضای تندی میزد و عرقم سرد شده بود!...رفتم تو یه کوچه دیدم بنبسته برگشتم دیدم جانگ کوکم داره میاد سمتم!تسلیم شدم و رفتم به دیوار تکیه دادم و سعی کردم نفس بکشم گلوم یخ کرده بود و این کارمو سخت کرده بود!جانگ کوک با نفس نفس اومد سمتم و دستاشو گذاشت روی دیوار دو طرف صورتم و بهم زل زد جانگ کوک-تعریف میکنی چی شده یا مجبورت کنم؟!!،-نمی تونی ازم حرف بکشی الکی سعی نکن بی فایده اس!،جانگ کوک به مسخره-اِ؟بی فایده اس؟...،سریع یقه ی هودی مو کنار زد و گردنم و گاز گرفت!!!نفسم بند اومد!
داشتم به دیوار چنگ میزدم اما چون چیزی نبود که بتونم فشارش بدم دستمو بردم سمت کمرش و لباسشو چنگ زدم!داشت نفس نفس میزد و انگار هر باری که نفس میکشید داغ تر میشد!!!دندوناشو بیشتر به گوشت گردنم فشار داد و این باعث شد دیگه نتونم جلوی خودمو بگیرم و جیغ کشیدم!!!با نفس نفس گفتم-ب باشه باشه...،بالاخره لباش و از رو گردن خیسم برداشت و بهم نگاه کرد جانگ کوک-میشنوم!،با بغض گفتم-ا اگه بگم ممکنه...ت تو رو از دست بدم...من نمیخوام...نمیخوام این اتفاق بیوفته!،با نگرانی نگام کرد و مهربون گفت_میکو...بهم اعتماد کن...هیچ اتفاقی نمیوفته!،سرمو تکون دادم-همش...ه همش...تقصیر...نامجونه!اون میخواد با گروگان گرفتن من برندتو به خودش واگذار کنه!بخاطر اونه که نمی تونم پیشت باشم بخاطر اونه که ترسیدم همش تقصیر اونه...،که گریم گرفت...با چشمای اشکیم به جانگ کوک نگاه کردم...تو شوک بود...-حالت خوبه؟،جانگ کوک-متاسفم،-چ چرا؟،رفت عقب و شروع کرد به قدم زدن!عصبی شده بود و هی به موهاش چنگ مینداخت من واقعا از این حالتش میترسم! که داد زد-للللنننننتتتتتیییییییییی!!!،-جانگ کوک...من...،حرفمو قطع کرد و داد زد-همش تقصیر منه هممممششششش!اگه اون برند لنتی و بهش میدادم تو رو گروگان نمیگرفت
اگه با تو اشنا نمیشدم هیچوقت تو همچین گودالی گیر نمیکردی اگه من قبول نمیکردم که بیای تو خونه ام کار کنی هیچ اتفاقی نمیوفتاد...باعث و بانی تمام این گندا منم منننننننن!!!،-خواهش میکنم اروم باش،با عصبانیت اومد سمتم و روبه روم وایساد جانگ کوک با نفرت-بزن!!!،-چی؟،جانگ کوک-بهم سیلی بزن!!!،-نمیتونم،جانگ کوک-باید بتونی!،-حتی فکرشم نکن،جانگ کوک با داد-د لنتی بزننننننن!،که داد زدم-نمییزنممممممممم!!!، دیگه چیزی نگفت و فقط نگام کرد با عصبانیت و بغض گفتم-میدونی چرا بهت نگفتم؟؟؟میدونی چرا زنده موندنت واسم مهمه؟؟؟نه نمیدونی بخاطر اینکه جام نیستی بفهمی چقد وضعیتم سخته...لنتی دوست دارم میفهمی؟اصلا تا حالا عاشق شدی بفهمی چی میگم...،جانگ کوک-چرا فک میکنی این عشق یه طرفه اس؟؟؟از وقتی توعه لنتی وارد زندگیم شدی انگار دلیل زندگیم تویی!!!منم دوست دارم منم میخوامت منم صبح تا شب به فکرتم این منم ک بخاطرت دیوونه شدم!!!...پس فک نکن تنها عاشق این داستان تویی!!!،چیزی نگفتم اونم چیزی نگفت...تا اینکه دستامو دور گردنش حلقه کردم و اونم بلافاصله دستاشو دور کمرم پیچوند و منو به خودش فشار داد و اروم و همزمان گفتیم_دوست دارم!،و بیشتر به خودش فشارم داد!
با یه لحن بامزه گفت-وووووووییییییی چقد دلم بغل میخواست!!!،اروم خندیدم و اونم همراهم خندید...سرمو گذاشتم رو سینه اش-حالا چی...نامجون گفته بود اگه بهت بگم تو رو...،ادامه ندادم چون گفتنش برام مث نفس کشیدن تو یه هوای سمی بود!!!جانگ کوک با یه لحن مهربون گفت-تظاهر کن بهم نگفتی منم تظاهر میکنم که چیزی نفهمیدم...تا موقعی که بفهمیم اقدامش چیه!،سرمو تکون دادم جانگ کوک-نامجون اذیتت ک نکرده؟،-نه فقط میترسم تو رو اذیت کنه،خندید جانگ کوک-هیچ غلطی نمی تونه بکنه،یکم ساکت موندم-دلم میخواد تا اخر عمرم تو بغلت باشم،جانگ کوک-فک کردی من دلم نمی خواد...،که یکی حرفشو قطع کرد!-میشه این لاو ترکوندناتونو بزارین واس بعد؟،تهیونگ بود که باز مزاحم اوقات قشنگمون شده بود خیلی دلم میخواد وقتی عاشق شد دم ب دیقه مزاحم اوقاتشون بشم والا:/مردم آزاری تا کجا اخه برادر من:|...ایندفعه دیگه هول نشدم و همونجوری تو بغل جانگ کوک موندم تهیونگ-بعد بیاین بگین هیچی بینمون نیس...،یکم نگامون کرد و ادامه داد-آممممم نمیخواین از هم جدا شین؟واقعا رو مخمین!!!،خندیدیم جانگ کوک-نمیخوایم...مگه نه؟،سرمو تکون دادم تهیونگ-میخواین تعریف کنین چی شده؟،
اروم خودمو از جانگ کوک جدا کردم و سرمو خاروندم...-اِم قضه اش طولانیه...جانگ کوک واست تعریف میکنه اما الان...،که گوشیم زنگ خورد...با هول از تو جیب شلوارم بیرونش اوردم و با اسم نامجون مواجه شدم جانگ کوک-کیه؟،-ن نامجون،اخم کرد تهیونگ اومد سمتمون و دست به سینه منتظر شد تا جواب بدم جانگ کوک-بزارش رو بلندگو،کاری که گفت و انجام دادم و گوشی و برداشتم-الو،نامجون-کجایی؟،-آم تو یه کوچه قایم شدم تا مامورا خونه رو بیخیال شن!،نامجون-کسی ک ندیدتت؟،-فک نکنم،نامجون-همین الان ادرستو واسم ایمیل کن تا ماشین بفرستم بیای پیش خودم!،-اَه پیش تو؟تو این کوچه جام خوبه ها!!!،نامجون-من چیکار به جای تو دارم واس خودم میگم!،-خیلی خب بابا منتظرم، خواست بگه خداحافظ ک قطع کردم...آخییییش دلم خنک شد!به جانگ کوک نگا کردم از عصبانیت رگای گردنش داشتن میزدن بیرون!!!-هی اروم باش پسر،جانگ کوک-چطور اروم باشم وقتی میدونم قراره بری پیش اون عوضی؟...اصلا نمیزارم بری!!!،و مثل بچه ها با مظلومیت نگام کرد دلم اتیش ک چه عرض کنم محو شد:|-خب پسر خوب اگه نرم پیشش میفهمه بهت گفتم،جانگ کوک-بفهمه ک بفهمه هیچ غلطی نمیکنه توام هیچ جا نمیری!!!،
هیچی نگفتم و سرمو خاروندم گیج شدم حتی نمی دونم الان کجام!تهیونگ-میشه یکی ب من بگه اینجا چه خبره؟چرا نامجون میخواد تو بری پیشش؟چرا جانگ کوک نمیزاره بری؟دقیقا چرا زود تر نمیگید ببینم چی شده؟؟؟،-وااااایییی چقد سوال میپرسی...ب جا این سوالا بگو ما الان کجاییم،یه چشم غره بهم رفت که خندم گرفت تهیونگ-خیابون شاین تو کوچه ی شونزدهم!،سرمو تکون دادم و ادرس و واس نامجون فرستادم...جانگ کوک-نمیزارم بری،-جاااانگ کوووووک،جانگ کوک-چیه خب؟از اون لنتی هر چی ک بگی بر میاد،-عزیزم من از پس خودم بر میام...فقط بهم قول بده مواظب خودت هستی،با ناراحتی نگام کرد جانگ کوک-قول میدم...توام قول بده،-قول میدم،انگشت کوچیکه شو اورد جلوم...انگشت کوچیکه مو به انگشت کوچیکه اش قفل کردم تا نشونه ای باشه واس قول دادن-بهتره زودتر از اینجا برید،جانگ کوک-دلم واست تنگ میشه!،خواستم حرف بزنم که تهیونگ گفت-جانگ کوک جان بچه رو گازهههه!!!،جانگ کوک-خیلی خب بابا،و اومد و سفت بغلم کرد و یواشکی جایی از گردنم که ازش گاز گرفته بود و بوسید و خیلی زود رفتن...روی صندلی دست ب سینه نشسته بودم و نامجون هی داشت تو اتاق قدم میزد...
-سر درد گرفتم بشین دیگه!!!،نامجون-حرف نزن،یه چش غره بهش رفتم حیف ندید:/نامجون-هر جا ک بری پیدات میکنن...پس باید همین امشب اقدام کنم!،-میخوای چیکار کنی؟،نامجون-چن نفرو بفرستم تا مدارک و از خونه اش بدزدن!،-اگه جانگ کوک بیدار شد چی؟،نامجون-اونام حسابشو میرسن!!!،-این خیلی وحشیانه اس،نامجون-من اینجوری کار میکنم...توام امشب و تو یکی از اتاقای اینجا میخوابی تا فردا،و از اتاق رفت بیرون،... (جانگ کوک) -من میرم بخوابم...توام زود بخواب فردا یه عالمه کار داریم،تهیونگ-خوب بخوابی،-توام همینطور،رفتم تو اتاقم و روی تختم دراز کشیدم...پس کی میتونم فرشته کوچولومو تو خواب بغل کنم و ازش بابت بودنش تشکر کنم؟!کاش هیچوقت چنین اتفاقی نمیوفتاد...کی فکرشو میکرد یکی از بهترین دوستام بهم خیانت کنه...که دینگ دینگ گوشیم در اومد اونو از روی پاتختی بر داشتم با دیدن اسم میکو هول شدم!-الو...سلام عزیزم،میکو-سلام کوک...حالت چطوره؟،-تو خوب باشی منم خوبم عزیز دلم...چرا صدات گرفته؟!،صداشو از پشت تلفن صاف کرد میکو-من؟صدام خوبه ک،-گریه کردی؟،میکو-ن بابا گریه کجا بود،-میکووووووووو،میکو-گیر نده...خوبی؟،
-خوبم دیگه مگه نپرسیدی...بیبنم چیزی شده؟،میکو-نگرانتم خب،-نگران نباش تا بهت نرسم اتفاقی نمیتونه واسم بیوفته!،خندید منم خندیدم...اما خنده هاش تبدیل به گریه شد!-میکو چرا داری گریه میکنی؟؟؟،میکو با گریه-ا...امشب چن نفر میان عمارت تا پرونده هاتو بدزدن...تمام چیزایی ک مربوط ب کارتن و ممکنه یه شبه از دست بدی...ت تورخدا مواظب باش...باشه؟،-باشه عزیزم باشه...میکو،میکو-هوم؟،-گریه نکن...باشه؟،میکو-ب باشه،-افرین دختر خوبم!،ریز ریز خندید خنده های شیرینش تنها دلیلی بود برای راحتی خیالم...گوشیمو بوس کردم طوری ک صداشو شنید بلافاصله ک لبامو از گوشیم جدا کردم صدای بوس اونو شنیدم!خندیدم-نمیخوای بخوابی تو؟،خندید میکو-نه همونطور که تو تا الان نخوابیدی،خندیدم-این حرفت منو یاد یکی انداخت،و همزمان گفتیم_یونگی!،و بعد خندیدیم-کجایی؟،میکو-بیرون...الکی بهش گفتم حالم بده باید برم بیرون و فاز افسردگی برداشتم تا اینکه گذاشت تنهایی بیام بیرون!،-دخترم مگه نمیدونی بیرون رفتن یه دختر اونم تو شب خطرناکه؟،میکو-خب این تنها راهی بود ک بتونم با تو حرف بزنم،-کاش پیشم بودی تا با بوسیدنام خفه ات کنم!،خندید میکو_امیدوارم این قضیه ی پایان خوش داشته باشه!،
_پایان خوششو خودمون میسازیم...مگه نه؟!،میکو_درسته...از پسرا چه خبر؟،_از وقتی اومدیم لندن ازشون خبر ندارم...امیدوارم حالشون خوب باشه...بی صبرانه منتظر روزیم ک دوباره من و تو کنارشون باشیم و بتونیم لحظات خوبیو کنار هم بسازیم!،میکو_منم همینطور،...بالاخره قطع کردم به زمان تماسمون نگا کردم...ی نیم ساعتی با هم صحبت کردیم:|...با تهیونگ و خدمتکارا و خلاصه هر کی ک تو عمارت بود هماهنگ کردم...مدارک و پرونده هامو توی کشوی میز اتاقم جا ساز کردم و خیالم از این بابت راحته...برقارو خاموش کردم و رفتم زیر پتو ولی گذشته از اینا چشمام باز باز بود!حتی پلکم نمیزدم!۵دیقه گذشت و سرو صدا شنیدم!از روی تختم بلند شدم و درو باز کردم بیرون و نگا کردم تهیونگ بود که با دیدن من شونه بالا انداخت که یعنی من نمیدونم سرو صدا مال چیه!رفتم پیشش و به اطراف نگا کردم تهیونگ-صدا از بالا میاد،و هر دو رفتیم طبقه ی بالا و صدا ها رو دنبال کردیم...تا اینکه رسیدیم به اتاق کارم!...در و اروم باز کردیم و دیدیم دارن میز کارمو میگردن!دو نفر بودن و سرتا پا مشکی!!!یکیشون گفت-اَه پیداش نمیکنم...تو چیزی پیدا کردی؟،-نه باید بیشتر بگردیم،تهیونگ با داد-شما کی هستین؟؟؟،...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بعد چندوقت اومدم اینجا، باورم نمیشه دوسال گذشت🥲وای یادش بخیر برای رسیدن کامنتا از جون مایه میزاشتیم😂
دوستان هاتسو همون دوسال پیش پارت اخر رو گزاشت ولی مثل اینکه پاک شده، چیزای خیلی کمی از پارت اخر یادمه ولی همه چیز به خوبی تموم میشه☺️
هاتسو بَمِردی؟
دومین باره که دارم میخونمش:))
کاااش هیچوقت نمیخونم که الان تو کـ...ـفـ...ـش بمونم 🥲🥲🥲💔
_داستان
کی داشتم پارت بعدو میدونه؟
عررر جون من پارت بعدو بزار
اخه دوسااال؟
لاوم چرا پارت بعدو نمیزاری؟اگه مشکلت انتشار تسته تو بلاگفا بزار چون خواننده های فیکت گناه دارن
منم الان جزوه شونم:"))
منم الان جزوه شونم:"))
1 سال نزاشتی جون عمت بزار د بزار دیگه مردیم بمیری بزار تو رو خداااا
حاجی حجمام ۱ سالهههه پارت بعد رو نذاشتییییی
عالییی بودد
پارت بعدی بزارررر 🥺