...........
(سلام عشقامممم لطفاً معرفی و بخونید تا متوجه داستان بشید ممنون😘😘) از زبون ا.ت👆: این چند وقت سرمون خیلی شلوغ بودش مشهور تر شده بودیم شاید باورتون نشه ولی فالوورای اینستامون رسیده بود به پنج میلیون😊🙂خیلی خوشحال بودیم ما یه (ویلا داریم👆 )که هفت نفره توش زندگی میکنیم ... امروز صبح بهم زنگ زدن برای عکسبرداری باید میرفتم (مدله دیگه) دخترا داشتن خوراکی میخورن و تلوزیون میدین منم لباسمو پوشیدم خدافظی کردم و راه افتادم به سمت (ماشینم 👆ماشین ات).....
ات لباسش و پوشیدو از دخترا خدا حافظی کردش ... سوار ماشینش شد وحرکت کرد (ویلا و ماشین ا.ت و لباس ا.ت که پوشیدر و تو اسلاید قبلی نشونتون دادم کیوتام😘) از زبون ا.ت:رسیدم از ماشین پیاده شدم وارد شرکت شدم رئیس گفت که به اتاق برم تا لباس مو عوض کنم برای عکسبرداری لباس وپوشیدم👆به اتاق عکسبرداری رفتم چند تا ژس گرفتم و عکس وگرفتن چند تا لباس دیگه عوض کردم و عکسبرداری کردن ....
اخرین لباس وپوشیدم و عکس و گرفتن👆 از روی صندلی پاشدم و به اتاق لباس رفتم تا لباسم و عوض کنم برگردم به ویلا پیش دخترا😑 لباسم و پوشیدم و سوار ماشین شدم وقتی ....
سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت خونه وسط های راه بودم صدای شکمم درومد خیلی گرسنه بودم ماشین و دم یه کافه نگه داشتم و عینک دودی زدم که کسی من و نشناسه وارد شدم یه قهوه و یه تیکه کیک سفارش دادم نمیخواستم سیر بشم اخه نزدیکای شام بود فقط میخواستم ته دلم و بگیره.....
خوردم و سوار ماشین شدم و راه افتادم به خونه وقتی رسیدم دم ویلا صدای جیغغغ اومد😱........
این داستان ادامه دارد....... 😘ممنون که خوندی کامنت و لایک یادت نره...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییی
ممنون
عالی بود اجی 🥺
پارت بعدی رو زود بذار♥️
گذاشتم😐