داستان آبشار جاذبه(قسمت اول)

آبشار جاذبه فصل ۱ روز اول ساعت ۷:۰۰ صبح ساعت مثل همیشه زنگ خورد.یادم رفته بود که دیگه مدرسه نمی‌رویم و تعطیل است.سه ماه تابستان را تعطیل هستیم.دیپر خیلی دیر بیدار شد چون دیشب زیادی از مخش کار کشید.ما هنوز هم ۱۳ ساله بودیم.

هنوز تازه مسواکم را زده بودم و صبحانه ام را خورده بودم که زنگ در به صدا در آمد.مادر و پدرمان خانه نبودند پس خودم در را باز کردم.پستچی بود. دعوتنامه ای برای من و دیپر فرستاده بودند و دقیقا ماجرا از همان جا شروع شد.

دعوتنامه از طرف سوس آقای معما کده بود که ما را برای فردا به جشنی در معما کده دعوت کرده بود.اولش کمی تعجب کردم و بعد خوشحال شدم به دیپر هم گفتم اما اون اولش زیاد خوشحال نشد.نمیخواست دوباره ماجرا های دردناکمان شروع شود.اما در هر صورت اونم خوشحال بود.

وقتی پدر و مادرمان به خانه آمدند قبول کردند که به آبشار جاذبه برویم.اتبوس سر ساعت ۱۲:۰۰ بعد از ظهر آمد دنبالمان،و ما به راهی سفر شدیم.

می‌دونم خیلی کم نوشتم ولی منتظرم که ناظر قبول کنه و پارت های بعدی رو بنویسم😍🥰

لایک و نظر فراموش نشه تا پارت های بعدی هم بنویسم😄😚😘