
اینم پارت 3اما بنابه دلایلی پارت1منتشر نشد اما چیز خواصی توی پارت 1نبود
بعد از چند دقیقه از خونه استاد فو به خونه برگشتم وتبدیل به خودم شدم پلگ گفت چیشد ادرین لیدی باگ چی گفت گفتم اون فقط میخواست بگه که چون دیگه نگهبان معجزه گر هاست میخواد من یه معجزه گر همرا خودم داشته باشم و اونم همین طور پلگ گفت چرا همچین حرفی زد گفتم تا وقتی ما نتو نستیم از پس یه شرور بر بیایم اون معجزه گرارو بدیم به کسی که بهش اعتماد داریم تا اون بیاد کمکمون پلگ گفت بیخیال پنیر من کجاست ??پنیر رو به پلک دادم بعد رفتم روی تخت دراز کشیدم با خودم گفتم اخه چرا لیدی باگ این حرفارو زد چرا اخه زبونش یه چیزی میگفت دلش یه چیز دیگه اصلان نمیدونم اخر این قضیه چی میخواد بشه
از زبان مرینت
برگشتم خونه خیلی ناراحت بودم دلم میخواست داد بزنم ولی نمی تونستم تیکی گفت مرینت چیشد گفتم تیکی من همونیو گفتم که تو گفتی بگم دلم میخواست بدونم هویتش چبه اما چرا اجازه ندادی تیکی گفت الان خیلی زوده که شما باهم اشنا بشید وهویت همو بفهمید باید صبر داشته باشی مرینت میدونی اتفاقای خوب وقتی میوفته که صبور باشه خندیدمو تیکی رو بغل کردم و خوابیدم چون فردا مدرسه داشتم صبح روز بعد طبق معمول دیر رسیدم به مدرسه خانم بوسیو توی کلاس بود و به من گفت مرینت اشکالی نداره برو بشین سر جات
وقتی داشتم میرفتم سر جام دیدم ادریت توی فکر بود وانگار ناراحت بود کمی هم خسته بنظر میرسید اما نمیدونم چرا اینطوری بود انگار شب درست نخوابیده بود پیش الیا نشستم و الیا گفت ادرین و دیدی انگار از یه چیزی ناراحته به الیا گفتم خب اره اینطور بنظر میرسه الیا گفت فقط همین گفتم خب دیگه چی بگم الیا گفت مگه تو عاشق ادرین نیستی گفتم من عاشق ادرین بودم اما دیگه فقط به چشم یه دوست میبینمش الیا گفت واقعا گفتم بله الیا خیلی تعجل کرد و هیچی نگفت
بعد از مدرسه باز ادرین همون قیافه ناراحتو داشت من رفتم بهش گفتم ادرین اتفاقی افتاده اخه امروز ناراحت بنظر میاد و دستش رپ گزاشت روی شونم گفت چیزی نیست مرینت من فقط دیشب خوابم نبورد گفتم باشه و رفت سپارد ماشین شد و رفت
منم به خونه رفتم خیلی عجیب بود چون خبری از ارباب شرارت نبود و حدود چند هفته بود که دیگه با هیچ شروری نجنگیده بودم نمیدونم چرا خبری ازش نبود شاید مشکلی واسش پیش امده یا داره واسه نخشه بدیش برنامه میچینه
چند ماه بعد.
دوستام یکی یکی امدن و من بهشون شیرینی دادم و کریسمس رو تبریک گفتم تا اینکه کلویی امد منم همینجورخشکم زد و کلویی گفت میخوای باهام عکس بگیری عصبانی شدم مامانم گفت مرینت کریسمسه گفتم باشه مامان به کلویی گفتم کریسمس مبارک کلویی . کلویی گفت چی نشنیدم بابای کلویب گفت کلویی کریس میه و کلویی گفت اههه باشه کریسمس مبار مرینت و من بهش سیرینی دادم و اونا رفتت
میدونم کم بود اما دارم تمام تلاشمو میکنم دوستا بقیه داستان میره برای پارت بعدب
باییی ????
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ببخشید خیلی کم بود اخه پارت های بعدی بیشترش میکنم