
سیلاااام چی بگم دا😐
جیمین:اینجا جاش نیس. تو ی مکان و موقع درست بهت میگم 🙂 چویی:باش... اما حتما باید بگیا چویی:میگم جیمین بابام دیگ دیده من اینجام الان اگ یروز بیاد چیکار کنیم؟ جیمین:نترس نمیاد... بیاد هم چیزی نمیشه چویی:باش😞 جیمین:چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟ چویی:هیچی فقط بخاطر این ناراحتم ک مامان بابام من و فروختن 😢 دیگه از خود بیخود شدم و رفتم بغل جیمین و اشک میریختم 😭 جیمین:عه بازم ک گریه کردی لطفا گریه نکن دیگه... عوضش الان دیگه از هرچی شر بود آزاد شدی... مگه ن؟ چویی:...... 😭 از زبون جیمین: دلم واقعا براش میسوخت☹️دختره ی بیچاره تو این سن و سال چیکارش کردن 😔منم بغلش کردم و موهاش نوازش میکردم.... ی بو❤️❤️سه ی کوچیکی رو موهاش زدم و از خودم جداش کردم جیمین:چویی.. وقت نهاره چی میخوری درست کنم برات؟ چویی: عا... تو هیچی درست نکن پیتزا سفارش بده جیمین:باشه🙂 چویی:جیمین... تا کی قراره اینجوری زندگی کنم؟ 😔 جیمین:تا آخر عمرت اما به خوبی.... همیشه خوشحالت.. ینی منظورم این بود ک همیشه خوشحال میشی و میمونی 😉
ی لبخند زورکی زدم و رفتم کنار از زبون چویی هوفی کشیدم و رفتم بیرون از اتاق.... رفتم رو مبلا نشستم چشام و بستم اما هی اون موقع ک پیر مرده نگام میکرد یادم میومد 💔 دیگه پاشدم و رفتم سمت اشپز خونه ک روبروم بود... رفتم یکم میوه بردارم بخورم ک..... جیمین من و برگردوند سمت خودش چویی:ب.. بله؟ جیمین :پیتزا تا نیم ساعت دیگه میرسه... چیزی لازم داری بگو بدم چویی:آها باشه... عه چیزه من نیس ک ب میوه علاقه دارم خواستم یکم میوه بخورم🙂 جیمین:باشه بیا بهت میدم یکم میوه خوردم و ی لیوان آب رو برداشتم و یکم خوردم... تلویزیون و روشن کردم و زدم شبکه خبر... یهو با چیزی ک دیدم لیوان آب از دستم افتاد زمین و شکست اما هیچ توجهی نکردم!.... تو شبکه خبر اون پیر مرده داشت سخنرانی میکرد و یجاش داش درباره من حرف میزد! دیگه بدو بدو رفتم سمت جیمین و بغلش کردم و گریه کردم
از زبون جیمین:یهو صدای شیشه اومد و ترسیدم و به چویی ی نگاهی انداختم دیدم لیوان دستش افتاده و شکسته و با ی حالت عجیبی داره تلویزیون و نگا میکنه.... بعد از چند ثانیه بدو بدو اومد بغلم و گریه کرد منم تعجب کرده بودم ک این چشه چرا اینجوری میکنه و اینا جیمین:چوییی؟ چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ چویی :ت.. ت ت تلویزیون.... تلویزیونن جیمین:تلویزیون چی؟ چویی:او او اون پیر مرده 😭 جیمین:ها؟ اون بود ک قرار بود به مامان بابات صد ملیارد پول بده؟ چویی:آ آره او اونههه😭😭 جیمین:اشکالی نداره... اون الان اینجا نیست ک😩 چویی:ا ا اما من ازش میترسم... خیلیییی میترسممم... اون کسی بود ک زندگیمو خراب کرددد جیمین:اشکال ندارهه...نترس نترس گل میدم ازت مواظبت کنم گل میدممم چویی:😭😭😭💔 یهو در زنگ خورد و بدو بدو رفتم سمت در... پیتزا رو آورده بودن... ازش گرفتم و پول و دادم و رفت جیمین:چویییی.... بیا پیتزا رو آوردن چویی:باششش
چویی اومد و خوردیم و جمع کردیم دستای چویی رو گرفتم و بردمش سمت اتاقم جیمین:چویی من عادت دارم بعد از نهار بخوابم،الانم تو بیا بغلم باهم بخوابیم... اوکی؟ چویی:ب باشه (همونطور ک گفتم چویی خجالتی عه) چویی و بغل کردم و پلکام و رو هم گذاشتم و خوابم برد از زبون چویی:جیمین بغلم کرده بود نمیتونستم تکون بخورم جام هم راحت نبوددد... خودشم خوابیده بود دلم نیومد بیدارش کنم 😐دیگ عجیب خوابم میومد ساعت 8 هم بیدار شده بودممم دیگ دیوونه بودم بخاطر همین گرفتم خوابیدم #بعد_ی_ساعت تقریبا ی ساعتی میشد خوابیده بودیم.... جیمین هم بیدار شد... پا شدم چشام و مالیدم و رفتم سمت دسشویی.... دس صورتمو شستم و اومدم بیرون.... جیمین هم ک خواب آلود بود من و زود کنار زد و رف تو دسشویی😐😹 ی خنده ریزی کردم و رفتم سمت پنجره ک روبه بیرون بود... اون صحنه هی از جلو چشام رد میشد... اشک تو چشام جمع شده بود... زود چشام و مالیدم و اشکام و پاک کردم تا جیمین متوجه نشه... جیمین هم اومد بیرون چویی:جیمینااااا جیمین:ها بلههه؟

چویی:میخوام.. برم.. بیروننننن جیمین:اوکی... برو حاظر شو چویی:نچ نمیرم مگ لباسم چشه (استایل چویی تو تصویر بالا) جیمین:باشههه رفتیم بیرون از خونه و سوار ماشین شدیم.... تصمیم گرفتیم بریم ساحل 🏖️بعد از نیم ساعت به ساحل رسیدیم.... زود از ماشین اومدم بیرون و بدو بدو رفتم سمت ساحل ک به ی شخصی برخورد کردم😶سرم و آوردم بالا دیدم اون پیر مردسسسس بدو بدو رفتم سمت جیمین و بغلش کردم... پیر مرده داشت میومد سمتمون... زود دست جیمین و گرفتم و بردمش سمت ماشین.... زود سوار شدیم و درارو قفل کردم چویی:جیمین بدوووووو.... باید از اینجا دورشیممم جیمین هم چون ک چهره ی پیر مرده رو دیده بود شناختتش و زود ماشین و روشن کردو راه افتادیم... کل راه رو داشتم گریه میکردم... دیگه هیچ جا برام امن نبود 😭 برگشتیم خونه...
پایاننن♡ امیدوارم خوشتون بیاد♡ لایک و فالو یادتون نره♡ اگه تونستین کامنت هم بزارید تا بیشتر بهم انرژی بدید♡ عاشقتونممم♡}
بایییی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا پارت بد رو نمیزاری
ببخشید ی چند روز نت نداشتم
امروز میزارم ایشالله فردا ثبت میشه🙂
عالی پارت بدی پلیز
مرسی
سعی میکنم زود بزارم