
پارت پنجم💜😍
هاگرید گویی که فکر سلنا را خوانده بود گفت:درسته!هیچکس جز جادوگرا اینو نمیبینن!اونا وقتی به این تخته نگاه میکنن(ب تابلوی مغازه اشاره کرد) ی چیز سیاه میبینن! هاگرید رو به سلنا و هری کرد و گفت:بیاین...بیاین وارد شیم
هاگرید در را باز کرد و در صدای قژ قژ گوش خراشی داد. سلنا و هری ب همراه هاگرید وارد مغازه شدند! انجا قهوه خانه تاریکی بود که انواع ادم های عجیب و غریب انجا بودند! مردی که ردای بلند و قرمزی پوشیده بود با کلاه نوک تیز سبز رنگ! پیرزنی با شنل یشمی و عصای طرح اژدهای بنفش رنگ!
و چندین فرد عجیب و غریب دیگر! پیرمردی با کمر قوز کرده به سمت هاگرید امد! _سلام هاگرید...حالت چطوره؟بازم از همون همیشگی ها میخوای؟ هاگرید با حالت خودمونی گفت:نه...نه....من در حال انجام ماموریت مهمی برای هاگوارتزم!
پیرمرد با تعجب گفت:ماموریت؟چه ماموریتی؟ بعد ناگهان انگار که تازه من و هری را دیده چشم هایش گرد شد:ب حق ریش مرلین....ِدرست میبینم؟این هری پاتره؟!همون هری پاتر معروف؟واییی ببین!همون زخم رو پیشونیشه!
هاگرید با غرور گفت:اره...این هریه!دارم میبرمش که وسایل مدرسشو بخره! بعد انگار که تازه سلنا را ب یاد اورده گفت:اینم سلنا اسمارته!باید این رو هم ببرم تا وسایل مدرسشو بخره! پیرمرد توجه چندانی به سلنا نداشت و یکسره داشت سر و پای هری را بر انداز میکرد!
پیرمرد با صدای بلند گفت:این هری پاتره!باورم نمیشه یه روزی تونستم ملاقاتش کنم!خدای من! ناگهان مهمان خانه در سکوت عجیبی فرو رفت! همه سر ها به سوی سلنا و هری برگردانده شد!
مردی که عصبی به نظر میآمد جلو امد و با هری دست داد و قبل از اینکه بتواند خودش را معرفی کند هاگرید گفت:سلنا...هری..ایشون پرفسور کوییرله!استاد شما در هاگوارتز
سلنا با کنجکاوی گفت:پرفسور کوییرل ... شما کدوم رشته جادوگری رو درس میدین؟ کوییرل با لکنت گفت:د..دفاع در برابر جادوی...جادوی سیاه... بعد با حالت عصبی خندید و گفت:ولی به درد هری جوانمون که...که نمیخوره!
چندتا از افراد دیگر مهمان خانه نیز با هری دست دادند! هری که دیگر کلافه شده بود زیر لب گفت:هاگرید...میشه زودتر بریم؟ هاگرید انگار که تازه ب خودش امده گفت:اره...اره...خب بیاین بریم!
مردی که کلاه قرمزی داشت برای بار اخر با هری دست داد و هری و سلنا و هاگرید به زور توانستند از انجا خلاص شوند! هاگرید انها را به سمت در پشتی هدایت کرد و زیر لب شروع به شمارش کرد..پنج تاِ..ده...یازدهِ....خودشه! سلنا با تعجب گفت:هاگرید...داری چیکار..... قبل از اینکه سلنا بتواند حرفش را تمام کند هاگرید چتر بنفشی را در اورد و به یکی از اجر های دیوار زد و دیوار کنار رفت و کوچه دیاگون نمایان شد. هاگرید گفت:به کوچه دیاگون خوش آمدید!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام میگم از نظرت تو که نویسنده ی خوبی هستی من یه داستان راجب امیلی ریدل دختر ولدرمورت بنویسم؟؟
سلام❤
مرسی عزیزم.
نمیدونم نظر خودته دوس داری بنویس من حتما میخونم و نظر میدم
یه سوال دخترش مگه اسمش دلفی نبود؟
عاره عزیزم اسم دخترش دلفیه!
ایشون.منظورش این بود ک ی داستان دیگه بنویسه و اسم دختره رو بکنه امیلی
آهااا اوکی مرسی ^^
عالییییییی پارت بعدی زووووود
مرسیی😆
پارت بعدو احتمالا فردا شب میزارم 😗
نذاشتی که :(
ببخشید سرم خیلی شلوغه همین الان گذاشتمش:)
اشکالی نداره هر وقت که تونستی بذار^^
پارت بعدد❤🌸
پارت بعدو احتمالا فردا شب میزارم
خیلی قشنگ بود ادامه لطفا
بنابرین از فردا خانه خودتان هستید و سریعتر پارت ها را وارد می کنید 😄😄
مرسی💗
اره وقتی این تست منتشر شد ما رسیده بودیم خونمون😂