
سلام دوستان اومدم با پارت ۲۵ از داستانم امیدوارم خوشتون بیاد و ببخشید تاخیر کردم بریم سراغ داستان

خوب دوستان قبل اینکه شروع کنیم یه پرش داریم به جلو و میریم به ۹ سال اینده زمانی که ادرین ۴۵ و مرینت ۴۴ سالشه اریان ۲۱ سالشه ماریا ۱۴ سالشه (همسن بنده 😐💔) و الیزابت هم ۲۰ سالشع و بقیه هم به همین ترتیب و ارباب تاریکی ها هم توی این سالها کلی تمرین کرده وترمیم زخم هاش پرداخته . و همینطور کلی تغییردیگه که متوجه خواهید شد اما بگم کلویی الان بجای باباش شهردار پاریس هست . خوب بریم سراغ داستان ............از زبان مرینت: بیدار شدم و دیدم ادرین همزمان با من بیدار شد و تعجب کرده بودیم همزمان بیدار شدیم و بعدش بلند شدیم و دست صورتمو شستیم و لباس عوض کردیم و رفتیم سر میز صبحونه و بعد چند دقیقه و اریان و ماریا هم اومد و نشتن و صبحونه خوردیم و بعدش ماریا معلمش اومد و رفت و اریان هم طبق معمول نشست و با گوشی مشغول بعضی کار های شرکت بود که ما بهش سپرده بودیم . و منم رفتم تا مشغول طراحی بشم و ادرین هم رفت شرکت ......از زبان اریان : همینطور که داشتم مجازی به کارا رسیدگی میکردم دیدم الیزابت پیام داد و سریع رفتم دیدم و جواب دادم و بعدش گفتم میتونی امروز ساعت ۵ بیای زیر برج ایفل .گفت: اره گفتم پس قرارمون ساعت ۵ کنار برج ایفل .گفت باشه عزیزم و خدافسی کرد و منم به بقیه کارا رسیدم و سریع تمومش کردم و رفتم توی حیاط و بعد بابا اومد و با اون برگشتم تو خونه و نهار خوردیم و یه چرتی زدم و بعد اینکه بیدار شدم دیدم ساعت

ساعت ۴ و نیمه و سریع بلند شدم و خودمو اماده کردم با ماشین. رفتم سر قرار و دیدم الیزابت اونجا منتظرمه و رفتم گفتم : سلام عزیزم چطوری .گفت : سلام میدونی چند وقته منتظرتم کجا بودی ؟! گفتم ببخشید عزیزم خواب موندم .گفت اها خوب مگه قرار نداشتیم چرا خوابیدی .گفتم خوب خسته بودم دیگه ..حالا ببخشید .گفت باشه .گفتم خوب عشقم چیکار کنیم .و همنیطور راه رفتیم و حرف میزدیم که الیزابت گفت : میگم اریان چطوره به پدر و مادرامون بگیم که ما عاشق همیم و میخایم باهم ازدواج کنیم و دیگه از این بیرون اومدن های یواشکی راحت بشیم و بدونن کجاییم و هی بهشون دروغ نگیم .گفتم اره منم موافقم چطوره همین امروز بگیم کع الیزابت گفت شوخی میکنی گفتم نه کاملا جدیم .الیزابت گفت خوب اما چطور ؟؟ گفتم : خوب دایی و زن دایی رو میگم بیان خونه ما و اونجا همچیو میگم بهشون و گوشیمو در اوردم و زنگ زدم به دایی مارسل و گفتم امشب شام بیان خونه ما و به اسونا هم زنگ زدم گفتم غذا بیشتر درست کنه .و بعد الیزابت گفت باورم نمیشه واقعا میخای بگی گفتم معلومه عزیزم و یهو دیدم که

رسیدیم طبقه اخر برج ایفل که گفتم اینهمه پله رواومدیم بالا و هیچی نفهمیدیم .گه الیزابت گفت اره وقتی کنار همیم وقت خیلی زود میگذره گفتم اره و بعدبه هم نزدیک شدیمو 👩❤️💋👨👩❤️💋👨 و بعد جدا شدیم و از هم خدافسی کردیم و برگشتیم خونه البته الیزابت برا شام میومد خونه ما . از زبان ادرین : همینطور داشتیم با مرینت حرف میزنیم و رفتیم تو اشپزخونه که دیدم اسونا غذا اضافی هم گذاشته و پرسیدیم اینا برا کیه مگه کسی میخاد بیاد . که گفت اریان زنگ زد وگفت مارسل و بقیه شام میان اینجا و گفت غذا به اندازه درست کنم گفتم اها اما اونا اگه میخاستن بیان به خودمون میگفتن ولی به هر حال خوب شد که میان خیلی وقته همو ندیدیم .و بعد من رفتم سر یخچال و میوه برداشتم و داشتم میخوردم که مرینت با انگشت اشارش زد نوک دماغم و گفت شکمو و و منم گفتم خوب گشنم بود دیگه که دیدیم اریان اومد سلام کرد و گفت امشب دایی مارسل و زن دایی میان ها ..گفتیم میدونیم گفت از کجا گفتیم اسونا گفت گفت اها...و بعدش رفت تو اتاقش تا اماده شه

و بعد ۲ ساعت مارسل و آلیس و الیزابت اومدن و ماهم خوش امد گفتیم و بعد همه روی مبل نشستیم و شروع کردیم به صحبت کردن که اریان گفت : ببخشید من میخاستم یه حرفی رو به همه بگم البته فقط حرف من نیست و حرف الیزابت هم هست .که گفتیم بگو و تو دلم. گفتم چه حرفیه که هم حرف اونه هم الیزابت .که اریان گفت .....از زبان اریان : گفتم خوب من از بچگی وقتی که الیزابت رو میدیم قلبم تند تند میزد و دوست داشتم کنارش باشم و بعدا فهمیدم عاشقشم و به خودشم گفتم اونم گفت عاشقمه و بعد وارد یه رابطه فراتر از دختر دایی پسر عمه شدیم و توی اینچند سال که میرفتیم از خونه بیرون و هر موقع یه بهونه بود همش دروغ بود و ما همیشه باهم بودیم و حتی امروز و تصمیم گرفتیم این پنهان کاری رو تموم کنیم و همچی رو بهتون بگیم و برای همین گفتم دایی مارسل و زن دایی بیان اینجا که این موضوع رو به همتون بگیم که ما همو دوست داریم و میخایم باهم ازدواج کنیم البته اگه شما موافق باشین .! که همه خشکشون زده بود و بعد که به خودشون اومدن پدر مادرم گفتن ماکه موافقیم و هیچ مخالفتی نداریم گفتم ممنون بابا ، مامان .که دایی مارسل گفت : منم موافقم البته شما باید زودتر میگفتین که منو الیزابت تشکر کردیم و بعد همه رفتیم شام خوردیم و منو الیزابت کنار هم بودیم و بعدش هم همه نشستیم برنامه ریزی کردیم و قرار شد ماه دیگه عروسی رو بگیریم و تا اون موقع کار ها رو بکنیم .مثل لباس عروس /داماد . تزیینات . کیک عروسی . و......... و بعد خدافسی کردن و رفتن و ماهم کمی صحبت کردن و و بعدش رفتم تو اتاقم و گرفتم خوابیدم 😴😴

از زبان مرینت : رفتیم توی اتاق و لباس عوض کردیم و روی تخت دراز کشیدیم . و گفتم اینهمه مدت اریان و الیزابت عاشق هم بودن و ما کور بودیم و نفهمیدیم که ادرین گفت اره شاید اوناهم زود تر میگفتن و بعد یکم صحبت کردیم و خوابمون برد 😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴 (راستی دوستان اینم بگم که مرینت و ادرین از طریق کتاب کهن فهمیدن که یه خطری در پیشه و برای اونم اماده میشن و به مردم پاریس هم گفتن و میدونن این خطرناک تر از قبلی هست .)

صبح از زبان ادرین : بیدار شدیم و لباس عوض کردیم و رفتیم صبحونه خوردیم و بعدش به اریان گفتیم به دوستاش اطلاع بده و کارت دعوت عروسی با خودشه و لباس هم با ما و لباس داماد رو گابریل طراحی میکنه و عروس رو هم مرینت و اونم گفت عالیه و مرینت مشغول طراحی شد و منو اریان هم رفتیم تا طرح کارت دعوت رو انتخاب کنیم و بعد کلی طرح دیدن از یکی خوشمون اومد و گفتیم از همین 500 تایی درست کنه و یه چند تا هم اضافه کنه که کم نیاد و بعد برگشتیم و نهار خوردیم و بعد ظهر هم توی حیاط خانوادگی راه رفتیم و باز ی کردیم و بعدش شام خوردیم و رفتیم توی اتاقامون و خوابیدیم 😴😴😴😴😴😴 😴😴😴😴😴
خوب دوستان ایندفعه بد جایی تموم نکردم و امیدوارم خوشتون اومده باشه و لایک یادتون نره و همینطور کامنت و بگین چطور . خوب اما بزنین صفحه بعد چون چالش داریم 👈👈👈
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
محسن پارت بعد کی میاد
دیشب نوشتنمش.
فردا پس فرداس که بیاد
حالا تو نرو
احتمالش ۵۰ درصده
سلام دوستان
تستی که من نوشته بودم برای رفتن کوروش توسط تستچی حذف شده کاملا
و این واقعا تاسف باره
من داخل اون تست چیز خاصی هم به تستچی نگفتم و همش در مورد کوروش بود اما انقدر حسادت که به طور کلی حذف کنن واقعا تاسف باره که حتی نمیخاد یه تست از کوروش باشع
واقعا متاسفم برات ممد
دوباره مینوسمش
امیدوارم تستچی کمی جنبه نشون بده و منتشرش کنه
در ضمن اگه موندی به خاطر طرفدارات
اگه کوروش رو تو سایتی دیدی که داره داستان مینویسه
بهمون بگو
چشم حتما
هم به Sadra گفتم هم به تو میگم تسچی رو ول کنید به خاطر طرفداراتون بخونید به خاطر طرفداری که از اولین داستاناتو شما رو دنبال میکردم به خاطر ما طرفدارا بمونید
اگه شد میمونیم
درسته من تا حالا تست ندادم ولی خیلی داستانهای تو و کوروش و میخوندم حتی بعضی ها رو چند دفعه میخوندم یعنی تنها داستان های که تو تستچی میخوندم داستانهای شما دوتا بود خاطرم تمام داستاناتو لایک کنم ولی تو یکی دیگه نری
خیلی هم خوب
اگه خاستم برم اطلاع میکنم اما اکانت رو پاک شاید نکنم
تو رو خدا تو دیگه نرو😭😭😭 من تا حالا کامنتی نذاشتم ولی همیشه داستانهای تو و کوروش رو دنبال میکردم
من رفتنم قطعی نیست هنوز
شاید برم شایدم نه
ای خدا از دست تستچی کوروش واقعا حق داش منم میرم البته تا اون موقه ای ک داستانت تموم نشده نمیرم
اره
جیمیلش هم نذاشت جیمیل نه من نه علی نه ایلیا هم نیومد
امیدوارم مارو فراموش نکنه همونطور که ما هیچ وقت فراموشش نمیکنیم
آره دقیقا
کوروش تو تستچی همتا نداشت
هعی خدااااا
وای خدایا محسن پارت خداحافظی کوروشو پاک کردن یا خودش کرده
خود تستچی کاملا پاک کرده
سلوم محسن
پارت بعدی کی میاد ؟
و اینک ب نظرم تو واتس اپ ی گروه بزنیم
چون فک کنم همه دیگ واتس رو داشته باشن
ب نظرت خوبه یا بد
اینطوری از جی میل و اینا راحت تره
بنظرم خوبه اما شاید کسی نخاد شمارش لو بره یا یکی گوشیش دست مامانش هم بره با مامانش استفاده کنه و براش شر بشه
بنظرم کوروش اگه از طریق سایت بیاد یه برنامه ای که همه موافق باشن خوبع