در همسایگی کوکی پارت 16 🎉

کوک : اییییی خدا من چه مرگم شده آخه دیشب چرا بغلش کردم الان چرا ازش پرسیدم کجا می خوای بری نمیشد جلو زبونتو بگیری کوکه احمق اییییییش اصن به من چه کجا می خواد بره با صدای آنید به خودم اومدم ___ آنید : قطعا به شما مربوط نیست ____ من : باشه همیچینم دلم نمی خواست فقط گفتم من امشب خونه نیستم دزد گیر رو بزنید ____ سرشو تکون داد از کنارش رد شدم و رفتم تو کوچه همینجوری که داشتم میرفتم گوشیم زنگ خورد دونگی بود گفت : پنج دیقه دیگه سر کوچه منتظرمه....

فکرام خیلی مسخره بودن دوست داشتن اونم من کسی رو دوست داشته باشم وات چه فکره مسخره ایی واسه اینکه از شره افکاره مزخرفم خلاص شم شروع مردم دویدن این یکی از چیزایی بود که آرومم میکرد چند دیقه بعد رسیدم سر کوچه دونگی واستاده بود و با یه دختره حرف میزد خوب که دقت کردم دیدم دختره همون دوسته آنیده رفتم جلو و سلام دادم رو به دونگی طوری که فقط خودش بشنوه گفتم : کی میریم __ دونگی : صب کن یه چند لحظه __من : واس چی __ دونگی : بزار آنید بیاد قراره با دخترا بریم رستوران...

من : چراااااا تو به من نگفته بودی __ دونگی با نیش باز 😁 : یهویی شد نفسمو با حرص دادم بیرون چند دیقه ایی گذشت که بانو تشریف شد سلام کرد و با تعجب به نگا کرد منم با سر بهش فهموندم که چیه؟؟؟ پوفــی کشید و رفت سکته دوستش... ___ آنید : یعنی چی که قراره با اینا بریم ___ هانی : یهویی شد خب با حرص بهش نگا کردم که یکی محکم زد رو شونم و با صدای بلندی گفت : خب بریم دیگه 😁 منم گفتم : یه لحظه من یکاری با همسایم دارم بعدش کوک رو با لباسش دنباله خودم کشیدم ....

کوک : داشتم حرف آنید رو تجزیه تحلیل میکردم یعنی چی که با همسایش کار داره همسایش کیه دیگه؟؟ یدفعه کشیده شدم دنباله یه نفر و به این نتیجه رسیدم که آنیده و همسایش منه بدبختم 😢 معلوم نیس الان میخواد چی کار کنه یدفعه آنید واستاد منم واستادم آنید شروع کرد به حرف زدن : ببین چی بت میگم درمورد دیشب با اینا حرف زدی نزدیااااا وگرنه هر چی دیدی از چش خودت دیدی از ما گفتن بود منم با ترس سرمو تکون دادم ولی ته قلبم دلم میخواست حرصش بدو این راه خوبی بود...

رفتیم پیش بقیه و تصمیم گرفتم نقشه شوممو اجرا کنم پس گفتم : بچه ها می دونستین (بقیه حرفشو رو به آنید زد) دیشب....

لایک و کامنتو فالو فراموش نشه 😉