
پارت 7 امید وارم لذت ببرید ?
ادامه پارت 6...... از زبان شیرویی : من باید بر میگشتم اما هیچ راهی برای برگشت نبود. امیدم رو از دست داده بودم .. داشتم حال هانا و بچه ها رو تصور میکردم که تو دلشون آشوبه :_/ خیلی بی حال تر از اونی بودم که بتونم فرار کنم البته اگه میخواستم هم راهی نبود، کلی خون ازم رفته بود مرد منو به تخت دقیقا همون جایی که خودش رو بسته بودیم بسته کمی تلاش برای فرار کردم اما هر بار از اتاق بیرون نرفته ویر میفتادم. بعد از آخرین باری که تلاش کردم مرد اومد و گفت : هه جوجه تو واقعا میخوای زنده باشی؟ نمیدونم چرا انقدر به فکر اون بچه ها تو رستورانی، اینو بدون تو باید به فکر خودت باشی بچه کوچولو...روی صورتش تف انداختم و گفتم آشغال هایی مثل تو شاید، مرد عصبی شد و گفت : خودت خاستی....
از زبان هانا : شب برام نمیگذشت مطمئن بودم شیرویی زندست ولی نمیتونستم به دیگران ثابتش کنم، بارون هنوز در حال باریدن بود و من هم پشت پنجره اتاق نشسته بودم و انتظار داشتم که شیرویی رو از پشت پنجره ببینم. اشتهای غذا خوردن نداشتم و چشم از پنجره بر نمیذاشتم . بچه ها هم کنارم نشسته بودن و ی جورایی بهم آرامش میدادن و سعی میکردم آرومم کنن...
از زبانش شیرویی : انقدر درد میکشیدم که حتي زندگی کردن هم برام سخت شده بود.. مرد و افرادش یکم سوپ بد ریخت آوردن و مجبورم کردن بخورم. چون من براشون ی وسیله بودم.. دلم برای هانا، جیمی و بقیه بچه ها تنگ شده بود. مرد و افرادش از اتاق بیرون رفتن از فرصت استفاده کردم، پاهای بیجونم رو تکون دادم و از پنجره اتاق زدم بیرون. میدونستم مرد نقشه ای داشته که گذاشت فرار کنم، میخواست برم پیش بچه ها تا اونا رو هم پیدا کنه، اما من چموش تر از این حرف ها بودم پس حتی یک قدمی اون منطقه ای رو که بچه ها توش بودن نرفتم. به مارپیچ پارک رفتم تا افراد اون مرد منو گم کنن صدای پاشونو میشنیدم که پشت سرم در حال حرکت بودن ، بارون تند میبارید و خیس و خونی به راهم ادامه میدادم.....
از زبانش شیرویی : برای اولین بار بود که زندگی رو به مرگ ترجیح میدادم، فقط برای خانوادم، هانا، جیمی، و...... میدونستم با دعا های هانا تا اینجا دَووم آوردم، راه خروج از مارپیچ رو پیدا کرده بودم! انگار افراد مرد هم منو گم کرده بودن از مارپیچ بیرون رفتم کلاهم رو رویه سرم دادم و پیش ی باجه تلفن رفتم ی سکه توش انداختم و شما مشتری رو گرفتم... و ازش پرسیدم که بچه ها اومدن سالمن؟ اون گفت آره سُر مُر و وگنده بعد آدرس جایی که قرار بود برم رو گفتم تا بیاد و نجاتم بده.......مرد ها از مارپیچ بیرون اومده بودن بعد تلفن رو انداختم و دنبال جایه دیگه ای برای گیج کردنشون پیدا کردم تا من رو گم کنن و بتونم پیش بچه ها بر گردم..
از زبان هانا : تلفن زنگ خورد و مرد اونو جواب داد حرف هاش رو درست نمیشنیدم ولی انگار ی چیزایی مثل : تو هنوز زنده ای میگفت، برای یک لحظه به فکر فرو رفتم با خودم گفتم یعنی میتونه شیرویی باشه؟ مرد گوشی رو گذاشت و با سرعت و کاپشن پوشید تو اتاقی که ما نشسته بودیم اومد و گفت : انگاری دعا هات جواب داد این رو گفت و بعد با سرعت رفت، من خوش حال شدم و همین جور به دعا کردن ادامه دادم بچه ها هم خوش حال میخندیدن.. و در اون سر و صدا به آسمون نگاه کردم که هنوز بارونی بود.
از زبان شیرویی : در حال دویدن و فرار از دست افراد اون مرد بودم، نمیدونستم کجا برم که گیجشون کنه تا منو گم کنن ساعت 3 نصف شب بود و همه جا خَلوَت و هیچ مکان عمومی و شلوغی باز نبود که برم اونجا و پناه بگیرم. به روبه روم نگاه کردم اره 1 قدم تا ایستگاه قطار بود بهترین جا برای رد گم کنی با سرعت توی ایستگاه رفتم قطار ها همه وایساده بودن، ناگهان قطاری رو دیدم که داره از دور میاد به سمتش رفتم سرعتش خیلی زیاد بود میخواستم از جلوش رد شم تا بعد دیگه افراد اون مرد نتونن منو دنبال کنن، با سرعت رفتم و.... رد شدم واقعا شانس آوردم ی جنگل جُلوم بود و پشت جنگل جایی بود که با مشتری قرار گذاشته بودم...
از زبانش شیرویی : بعد باید از جنگل رد میشدم بی جون بودم و بی حال زخم پام خیلی وقت بود که خون ریزی میکرد و کل راه رو میلنگیدم. در حال راه رفتن تو اون جنگل بودم که بارون ها تبدیل به برف شدن و بعد از چند دقیقه برف تمام جنگل رو فرا گرفت و من روی اون برف های مخملی دراز کشیدم و چشمام رو بستم.... و برای چند لحظه ای حس کردم که هانا و بچه ها کنارم دارن بازی میکنن. ، از زبان هانا : مرد بر گشت انتظار داشتن که شیرویی رو پشت سرش ببینم اما مرد اومد و گفت : ام خب شیرویی سر جایی که قرار گذاشته بودیم نیومد،. به دست و پای مرد افتادم و گفتم مطمئنم زنده هست ترو خدا منو به اون جایی که قرار گذاشتیم ببر خواهش میکنم، بعد از چند دقیقه اسرار مرد قبول کرد و من و بچه ها رو به اونجا برد ما شروع به صدا زدن شیرویی کردیم ،. از زبان شیرویی : صداهای ی میشنیدم درست مثل صداهایی که دفعه پیش که در حال مرگ بودم میشنیدم آه آره آشنا بود ی لحظه فکر کردم... ارع هانا و بچه ها بودن، به سختی سعی کردم بلند شم و به سمت صدا که جایه قرار بود حرکت کردم،. از زبان هانا : مرد همش میگفت : شیرویی نمیاد و بیاین بریم اما ما اسرار میکردیم که بمونیم مرد ما رو به زور تو ی ماشین فرستاد و حرکت کرد..
از زبان هانا : من داشتم با اون مشتری مرد بحث میکردم که شیرویی بر میگرده که مرد زد زیر ترمز نگاهش توی آینه بغل بود من به پشت سرم نگاه کردم آره یکی دقیقا هم قد شیرویی از جنگل بیرون اومد و رویه زمین افتاد. بیرون رفتیم آره شیرویی بود خیلی خوش حال شده بودیم من شیرویی رو در آغوش گرفتم اما تنش خیلی سرد بود پاش و شکمش و جای زخم قدیمیش همه بدجور خون ریزی میکردن حالش اصن خوب نبود... میترسیدم حالا که پیداش کردم از دستش بدم.....
خب امید وارم لذت برده باشید
منتظر ادامه داستان باشید ⭐
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ممنون از همگی ?
پارت جدید در حال برسی هست به زودی منتشر میشه
عالی بود???
لطفا زودتر قسمت بعدی رو بذار من نمیتونم زیاد صبر کنممممم?????