هاعییی امیدوارم خوشتون بیاااد
صبح ساعت 11 از خواب بیدار شدم 😐با افتخار خوابالو ام رفتم و دست و صورتم رو شستم و اومدم بیرون بابام رو به مامانم :کاری ندارین؟من میرم زود برمیگردم مامانم :ن مرسی برو به سلامت 😊 بابام :باشه پس خدافظ ی خدافظی گفتم و رفتم یکم صُبونه خوردم و رفتم سراغ گوشیم یکم با گوشیم ور رفتم تا ساعت شد 2 و بابام اومد همه سلام دادیم و مامانم نهار آورد و خوردیم #سر_نهار من طبق معمول داشتم پیازارو از غذام جدا میکردم ک بابام گف:چندش بازی در نیار غذاتو بخور😑😒 چویی:بابا... من....چندشم میشه از پیاززز بابام:.... 😐 #بعد_نهار بابام:لباساتون و بپوشین بریم بیرون یکم بگردیم 😕 مامانم:باش.... بچه هاااا پاشیننننن من:بااااااش
حاظر شدیم و رفتیم سوار ماشین شدیم و دل به جاده زدیم 😐منم ک طبق معمول هندسفری کردم تو گوشم و آهنگ گوش دادم...... بعد اینکه گردشمون تموم شد برگشتیم سمت خونه بعد از چند دقیقه بابا ی میوه فروشی دید و رفت ی چند کیلو میوه خرید.... ما هم پیاده شدیم ی آبی به دست و صورتمون بزنیم وقتی من پیاده شدم دیدم ی پیر مردی ک حداقل 70،60 سالش میشد داره به من نگا میکنه خودشم خیلی سنگین و مغرورانه! دیگه داشتم از ترس میمردم آخه من از پیر مردا وحشت دارم نمد چرااا😞 (پیر مرده :+..... بابام_) {بچه ها پیر مرده صاحب میوه فروش نیس.... ی مرده خیلییییییییییی پولداره} +آقا لطفا ی لحظه بیاید اینجا _ها؟ بله الان میام _کاری داشتین؟ +بله... این دختر شماست؟ _بله.. چطور؟ +من دخترتون و میخوام _چیییی عمرا اگه بدمش به شما
من در عوضش به شما ۱۰۰ملیارد پول نقد میدم.... خوبه؟ _😳😳😳😳میشه یکم دربارش با خوانواده صحبت کنیم؟ +بله حتما که میشه.... تا سه روز دیگه فرصت دارید🙂 _خیلی ممنون من متوجه شدم ک بابام و اون پیر مرده ک ب من نگا میکرد دارن با هم صحبت میکنن..... ترس و استرس کل وجودم رو گرفته بودم.... حالم یجوری بود اینگار وقتی برسیم خونه اثلا اتفاق خوبی نمی افته! خلاصه سوار ماشین شدیم و رسیدیم به خونه.... بابام بلافاصله مامانم و صدا کرد و گفت منم بیام!! بابام جریان و تعریف کرد و من بدو بدو رفتم تو اتاقم و زدم زیر گریه با خودم گفتم:آخه چرااااا..... چرا من؟.... ینی مامان بابام اینقد از من متنفرن ک من و به ۱۰۰ ملیارد پول به ی پیر مرد میفروشننن؟.... خلاصه بعد از کلی گریه کردن رفتم در اتاقم رو قفل کردم و رفتم رو تختم یکم فکر کردم و بعد به این نتیجه رسیدم ک :اهااا..... فهمیدممممم. گوشیم رو رو ساعت 8 صبح کوک کردم تا بیدار شم و از اینجا فرار کنم و برم یجایی.... خداروشکر بابام هم ساعت 9 یا 10 صبح میره سرکارش پاشدم وسایلایی رو ک لازم داشتم رو تو چمدون گذاشتم و زیر تختم قایمش کردم
#صبح_ساعت_8 گوشیم زنگ خورد و بیدار شدم دیدم ساعت 8 عه زود رفتم چمدونم و در اوردم و به تاکسی زنگ زدم تا بیاد زود رفتم حاضر شدم و آروم آروم اومدم بیرون و رفتم سوار تاکسی شدم.... خداروشکر کسی نفهمید و بیدار نشد 😉🙂 به راننده تاکسی گفتم من و ببره خونه مامانِ مامانم.... آدرس رو بهش دادم و بعد از نیم ساعت رسیدم اونجا یهو با صحنه ای ک دیدم خشکم زد! چویی با ترس و لرز :ت.. ت.. تو.. ای.. اینجا چ... چی.. چیکا.. چیکار می... میکنی؟ روبروم بابام به ماشین لَم داده بود!!! یهو ی فکری به سرم زد:آره... داد میزنم و جیمین ک همسایه ی مادربزرگمه رو صدا میزنم ارهههه{جیمین ی خونه جدا از خانوادش داره ک الان اونجاس و چویی صداش میزنه} چویی :جیمینننننننننننننننننن........ جیمممییییننننن یهو دیدم زود جیمین اومد پایین و ی لبخند ریزی زدم و بدو بدو رفتم بغلش و گفتم:لطفا من و ببر خونتون جونم در خطره... لطفاااا
جیمین همون موقع محکم بغلم کرد و بردَتم خونشون چمدونم هم دستم بود و با خودم آوردمش بالا.... ی چند پله ای رفتیم بالا تا به خونه رسیدیم.... خون بزرگی بود... قشنگ شیک و باکلاس.... ی ساعت به اینور اونور نگا کردم و با صدای جیمین ک صدام میکرد به خودم اومدم چویی:ها؟بله؟ جیمین:چرا گفتی جونت تو خطره مگه چی شده؟ نشستم و سیر تا پیاز جریان رو براش تعریف کردم جیمین:اوووووو😳چه بد😞حالا میخوای چیکار کنی؟ چویی:اره🥺... فعلا نمیدونم ولی ی مدتی خونه مادر بزرگم میمونم جیمین:باشه ناراحت نشو حل میشه.... عه.... به نظرم نری بهتره چویی:چرا نرم؟ جیمین:نمیدونم ولی ی حسی بهم میگه نرو چویی:اهوم... پس کجا بمونم؟ جیمین:همینجا بمون چویی:اما... آخه نمیشه مزاحم میشم جیمین: ن نیستی.... همینجا میمونی یهو خیلی ناراحت شدم و ی اشک از چشمام اومد... دستام و رو صورتم گذاشتم و بی سر و صدا گریه کردم
جیمین:وا چرا داری گریه میکنی؟؟ گریه نکن واا😢 به حرف جیمین گوش نکردم و ادامه دادم.... جیمین هی داشت میگفت گریه نکن ولی من ادامه میدادم.... بعد چند دیقه اشکام رو پاک کردم و گفتم:جیمین.... میگم دسشویی کجاس؟ جیمین:ها؟؟ آها... مستقیم برو بعد به سمت چپ برو وقتی ک رفتی یکم برو جلو سمت راستت دسشویی عه باشه ای گفتم و رفتم.... داشتم به اطرافم نگا میکردم ک با احساس دست کسی رو شونم برگشتم سمت اون شخص... جیمین بود چویی:بله؟ کاری داری؟ ینی داشتی؟ جیمین:نه فقط خواستم بگم که..... عه هیچی برو بیا بهت میگم چویی:باش ولی باید بگی ها نباید یادت بره جیمین :باش پس زود برو و برگرد رفتم دسشویی و بعد اومدم بیرون... جیمین روبروم وایساده بود یکم رفتم عقب تر ک دستش رو گذاشت رو کمرم... منم چون و ک خجالتی بودم دیگه تا سر حد مرگ رفتم چویی:ع عه چ... چیزه... کاری داری؟ جیمین:...... چویی:ج....جیمینن جیمین:....
#بعد _از _چند_ثانیه جیمین داشت بهم نزدیک و نزدیک تر میشد منم صورتم و داشتم میکشیدم عقب تو ذهن جیمین:اَهههه.... الان وقتش نیس جیمیننن جیمین به خودش اومد و رفت عقب منم ک تعجب کردم گفتم:جیمین... منظورت از این... این حرکت چی بود؟ جیمین:ها؟؟؟ ه.. هیچی... هیچی.... ولش کن چویی:جیمین من هیچوقت هیچی رو تا وقتی ک نفهمیدم ول نمیک از زبون جیمین :دیگه نتونستم خودم و نگه دارم و محکم لب.. ام و گذاشتم رو لب....ای چویی! ی چن ثانیه گذشت بعد ولش کردم و دستش و گرفتم و بردمش سمت اتاق خودم و پرتش کردم رو تخت و رفتم روش چویی:جیمینننن داری چیکار میکنی؟ چیزیت شده؟ حالت خوب دوباره لبا....م و گذاشتم رو لبا....ی چویی و آروم میبوسیدم.... #بعد _5 _دیقه_ از زبون چویی:معنی این کاراش رو نمیفهمیدم.... دیگه داشتم خفه میشدم... نفس کم داشتم.... یکم به سینه ی جیمین زدم شاید منظورم رو بفهمه و خداروشکر زود فهمید و ازم جدا شد ولی....
از زبون جیمین :چویی داشت به سینم ضربه میزد.... منظورش رو فهمیدم و ازش جدا شدم ولی زود بلندش کردم و محکم بغلش کردم از زبون چویی:محکم بغلم کرد... دیگه داشتم گیج میشدم و هزار تا سوال تو ذهنم میپیچید.... سعی میکردم خودم رو از بغل جیمین بیارم بیرون ولی جیمین چون ورزشکار بود زورم بهش نمیرسید چویی:جیمین..... جیمیننن.... لطفا ولم کن جیمین:نه... بزار پنج دیقه هم اینجوری بمونیم... لطفا منم مخالفت نکردم تا پنج دیقه گذشت زود گفتم:جیمین میشه بگی چرا اینکارارو کردی؟؟؟! [فعلا تا اینجا بخونید 🙂 تا پارت بعدی باییی👋🏻]
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی ادامه بده
باشه حتما
عاااااااااالیه حتما ادامه بده
ممنوننن
پارت بعد رو فردا یا پس فردا میزارم