
Hi everyone
حالا که خونه خریدم باید اعضا رو دعوت کنم. زنگ زدم میا «بهترین دوستم» بی تی اس و تی اکس تی تا بیان اینجا. بعد از دو سه ساعت که گذشت اونا هم اومدن. همه با کلی گل اومدن خونه و حالم رو پرسیدن و منم برای مخفی کردن گفتم خوبم و تنها بخاطر یه سرماخوردگی بوده. رفتیم غذا بخوریم و همه غذام رو دوس داشتن. تمام مدت چشمم به جانگ کوک بود اصلا هیچی نمیخورد فقط با غذا بازی میکرد. شب خوبی بود بعد از اینکه رفتن خودمم رفتم که اتاقم خوابیدم. صبح ساعت هفت بلند شدم و دست و صورتم رو شستم و رفتم صبحونه خوردم که برام پیام اومد. «سلام ات یونجون هستم یادت نره قرصات رو بخوری». یه لبخند زدم و نوشتم « باشد ممنونم بابت همچی»

از طرف کمپانی بهم زنگ زدن گفتن امروز کاری کمپانی باهام نداره. بنگ شی هیوک «الان دیگه منیجر بی تی اس نیست 🙂😐» بهم گفت اگه بتونم یه جا دیگه کار کنم برام بهتره میتونم اینجا با افراد بیشتری آشنا بشم. ساعت نه شد شروع کردم به گشت و گذار بین بیمارستان های سئول تا ببینم کدوم بهتره. رسیدم به بیمارستان سئوک رفتم داخل و با مدیرش صحبت کردم اون هم قبول کرد. از همون زمان شروع به کار کردم. ات : خب مثل اینکه باید برم بخش سالمندان. وقتی رسیدم اون بخش هیچ کس نبود قدم های آهسته بر میداشتم که یکی از پشت بهم برخورد «☝️☝️ عکس بالا» هارو : ب.. بخشید فوری رفت توی اتاق. منم از سر کنجکاوی رفتم سمت اون اتاق آروم دستگیره رو فشار دادم که یکدفعه کلی چیز ریختن رو سرم روی دیوار رو خوندم «خوشومدی خانم ات» خودمم خیلی خوشحال شدم. ات : س... سلام من ات هستم. همه پیرمردا و پیرزنا میخندیدن. یکی از پیرزنا : خیلی دختر خوشگلیه. یکی از پیرمردا : آره مودب هم هست. هارو : سلام من پارک هارو هستم. هارو صدام کنید. اینا هم دوستای من و پزشکای این بخشن. میسونگ «پسر» ماها «دختر» مینا «دختر». خیلی صمیمی بنظر میومدن. ات : از آشنایی با همتون خیلی خوشحالم و تمام تلاشم رو برای سلامتی و خوشحالی شما میکنم و برام دست زدن. ماها : خب بیاین ببینیم خانم ات چقدر توانایی داره. ما توی این بخش دو بیمار داریم یکی شون رو انتخاب کن. اونا داروهاشون رو نمیخورن ببینیم میتونه کاری کنه دارو هاشون رو بخورن. ی پیر زن دست من رو کشید و در گوشم گفت « بهتر خانم جئون رو انتخاب نکنی. اون زنه لجبازیه تازه اون مادربزرگ جئون جونگ کوک معروفه. با شنیدن اسم جانگ کوک فوری گفتم میرم پیش خانم جئون. ماها :و... واقعا. باشد خب برو اتاق 77. دارو هارو بردم و رفتم بطرف اتاق

این ماهاست. دستگیره رو کشیدم و رفتم داخل. خانم جئون :من که گفتم دارو نمیخورم برید بیرون. ات :خانم جئون. رفتم نزدیکش ات :سلام من پزشک جدیدم. خانم جئون :که چی؟ ات :چرا دارو نمیخورید. خانم جئون : میخوام زودتر بمیرم و از شر خانوادم خلاص شم. ات : ببینم شما نوتون رو دوست دارین. جانگ کوک رو میگم. با گفتن اسمش بهم نگاه کرد. خانم جئون : حتما اون پیرزنا بهت گفتن. ات : من دوستشم. البته قبلا عشقش بودم ولی الان دوستشم. خانم جئون : ا.. اسمت چیه؟ ات : ات هستم. یکدفعه لبخند زد. خانم جئون : تو ایرانی هستی درسته؟ نوم خیلی ازت تعریف کرده. یه روز اومد پیشم و گفت که عاشق یه دختر ایرانی شده که اسمش ات. خیلی دوست داشت تو رو بهم نشون بده. البته قبل از اون اتفاق. ات :ک.. کدوم اتفاق؟ خانم جئون :چون جانگ کوک دوست داشته بهت میگم
راستش من چهار تا پسر داشتم که دوتاشون مردن. من و شوهرم خیلی پولدار بودیم و بیشتر پولمون رو به خیریه ها میدادیم بعد از مرگ شوهرم عموی جانگ کوک با کمک برادر شوهرم عضو مافیا شد . الان اون خیلی قدرت منده دو سه ماه پیش جانگ کوک اومد پیشم گفت که عموش تحدیدش کرده که اگه با دختر عموش نانی ازدواج نکنه خانوادش رو میکشه. شوهرم برای جانگ کوک یک شرکت خیلی بزرگ به ارث گذاشته بود و کسی جز من و پدر جانگ کوک کسی دیگه نمیدونه. ات :پس بخاطر همین بود که نانی سعی میکرد من رو از جانگ کوک دور کنه و اون سم.ببینم عموی جانگ کوک از وجود این شرکت خبر داره؟ خانم جئون :ب... بله. ات : من درستش میکنم من پسرتون رو تحویل پلیس میدم. خانم جئون :اگه بتونی ممنونت میشم من دیگه نمیتونم این همه درد رو تحمل کنم. ات : شما باید زنده بمونید داروهاتون رو بخورید من همه چیز رو درست میکنم قول میدم. بعد از خوردن داروهاش از اتاق اومدم بیرون.

میسونگ : دارو هاش رو خورد ات : آره

مینا : وا.. واقعا تو خیلی خوبی. بعد از کارم رفتم خونه و به تمام اتفاقات امروز فکر میکردم. یعنی تمام این مدت جانگ کوک زیر فشار بوده من نمیدونستم. آخ خدا. توی فکر بودم که گوشیم زنگ خورد جیهوپ بود. «خ.. خودتو برسون جانگ کوک دیونه شده.. خواهش میکنم...» استرس گرفته بودم نمیدونستم باید چیکار کنم. یه تاکسی گرفتم و رفتم بطرف خوابگاه زنگ درو زدم. جین :ب... بیا داخل. رفتم داخل دیدم همه دارن گریه میکنن بغض کردم ات :چ... چی شده جانگ کوک کجاست؟ تهیونگ : از موقعی از خونت اومدیم دیونه شده دیگه نانی هم بهش زنگ زد بدتر
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زیاد بنویس کم می نویسی حال نمیده🤒
عالیه همینجوری ادامه بده لطفا
بیشتر بنویس ممنونم ❤️
عالی بود
لطفا پارت بعدو زود تر بذار