سلام گایز از دستتون دلخورم چون کامنت نمیذارین تا کامنت بذارین پارت بعدی رو نمیذارم 💔🙂🙄 احتمال اینکه ادامه ندم هست
& نه .. شاید اجازه نداشته باشم بهت بگم . « لطفا بگو 🥺» & چون رئیس اجازه نمیده . « چرا منظورت پدر کای هست ؟ آخه چرا باید اون کارو بکنه . & ظاهراً کای همه چی رو گفته 😤😠 . « آ... آره اما من که به کسی چیزی نگفتم و نمیگم . & میخوای بگو . یه طور بدی رفتار میکرد
انگار تو رقیب و دشمن خونیش بودی اما تو حتی اسم اونو نمیدونستی .. « اسمت ؟ . چپ چپ نگات کرد اما بعدش گفت & یونا . « منم کا... دستش روی جلوی دهنت گرفت تا حرفی نزنی . & میشناسمت . « توروخدا منو ببر پیش کای لطفا ... & به همین اسونی ها هم نیست اصلا هم نمیشه . چشمات خیس بود و کیوت شده بودی آنقدر اصرار کردی تا مقاومت نکرد و قبول کرد ، بهت گفت یه انسان هرگز نمیتونه وارد دنیای و.ح.ش.ی و خطرناک خون آشام ها و جادوگر ها بشه
تا فکری به ذهنت رسید خب اون کلی طلسم داره شاید بتونه کاری کنه حداقل یه شب یا یه روز خون آشام بشی . « تو طلسمی چیزی نداری من یه شب فقط یه شب خون آشام بشم ؟ & آره دارم اما .... یعنی شرط میخواست ببنده واقعا ؟ & یکم خونت رو میخوام . آخه
این چه حرفیه که یونا میزنه ؟ اون خون یک انسان رو میخواد چیکار کنه اون که خون آشام نیست ! « چرا ؟ بعدش چطوری میخوای خونم رو بگیری ؟ . & با این . یه نیزه خطرناک و تیزی رو در آورد ، با دیدن اون نیزه دستات یکدفعه سرد شدن طوری که سرد شده بودن که اب سریع یخ میزد
& خراش کوچولو کافیه . چاره ای نبود پس قبول کرد و روی صندلی نشستی و چشمات رو بستی اروم استینت رو بالا زد و یک خراش ایجاد کرد درد داشت اما نه داد زدی نه گریه کردی فقط بعد اینکه یکم خونت رو گرفت با باند بستی
« نوبت توئه . & باشه بیا اینو بخور . یه قوطی سبز رنگ بهت داد که انگار اکلیلی بود و میدرخشید روش یه چیزی نوشته بود که زبونش مشخص نبود انگار مثلا خط قدیمی باشه . توجهی نکرد که چه چیزی نوشته و سریع تمام اونو خوردی . خیلی تلخ بود اما احساس گیجی کردی و بیهوش شدی
اروم چشمات رو باز کردی و چندتا پلک زدی ، یونا بالا سرت بود و داشت بهت نگاه میکرد . بلند شدی رفتی سمت اینه ، چشمات قرمز بود . « آ آ. نگار زبونت بند اومده بود دهنت رو باز کردی و دوتا دندون نیش براق و تیز دیدی . & بیا اینارو بپوش . یه لباس و شلوار مشکی بدون طرح بود و یک شنل داشت . رفتی داخل اتاق مهمان و پوشیدیش بعدش چشمت خورد به تل مشکیت که روش گوشای گربه بود . موهات رو باز کردی و تل رو زدی . & خوشگل شدی . « ممنونم
راه افتادین البته سریع رسیدین چون که تو انسان نبودی و سریع بودی اونم با طلسم و جادو و اینجور چیزا سرعتش رو افزایش داد . وارد جنگلی تاریک و عجیب شدین . پشت سر یونا میرفتی که یک دفعه وارد راهی تاریک شدین طوری که تاریکی مطلق بود تا یکم نور دیدی نوری که انگار از چراغ بود . چندتا نگهبان با چشمای قرمز وایسادن چندتا دختر هم با چشمای سبز و آبی انگار اون ها جادوگر بودن
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)