سلام بچه ها این داستان جدیدمه دنبالش کنید لایک فالو کامنت یادتون نره🙂❤️
لباسام رو پوشیدم به سمت در حرکت کردم بعد از چند دقیقه راه رفتن بارون شدیدی گرفت منم خیلی دوست داشتم تصمیم گرفتم امشب اصلا خونه نرم و بیرون بمونم هیچکس که منتظرم نیست...
(فلش بک به 5 سال پیش)
رفتم توی انباری داشتم واسه خودم میگشتم و وسایلا رو نگاه میکردم که یه جعبه آبی دیدم بازش کردم یک برگه بود نوشته بود...
فرزند خواندگی ا/ت ا/د(فامیلتون)
چی؟ من...بچه خودشون نیستم؟
رفتم طبقه بالا خونه
ا/ت:مامانننننن
مامان:چیشده؟
ا/ت:تو مامان من نیستی نه؟
مامان:تو از کجا فهمیدی؟باور کن توضیح میدم برات ا/ت...
ا/ت:لازم نکرده
رفتم تو اتاق درو قفل کردم وسایلم رو جمع کردم پاسپورتو ور داشتم بلیط کره گرفتم اومدم بیرون
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
از اسم داستانم اصکی نرو
ادامه بده🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🌹🌹🌹🌹🌹
چشم😻🍭