12 اسلاید صحیح/غلط توسط: matin انتشار: 4 سال پیش 208 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام اینم قسمت15
سلام دوستان بعد از تست قبلی تصمیم گرفتم تست هارو کمتر بکنم یادتون نره نظر بدید که بدونم که داستان رو بیشتر کنم یا تویه هر تست همین قدر بنویسم
(از زبان ادرین(دوستان برایه جلو بردن داستان چاره ای ندارم جز اینکه داستان رو از زبان ادرین بگم)بعد از فتح سالسکرا 1ماه مرخصی بودیم اما بعدش دوباره برایه اینکه انسان ها پیش دستی نکنن میخوایم پیش روی کنیم و منطقه کالتروم رو فتح کنیم کالتروم 10تا قلعه اصلی داره که معروف ترینشون قلعه کانتورته شایعه هایی هم به تازگی پخش شده مبنی بر اینکه نیمه انسان ها میخوان به کمک انسان ها توی خاک اهریمن ها پیش روی کنن ما از شمال داریم با انسان ها میجنگیم و اگه نیمه انسان ها هم از شرق حمله کنن کارمون تمومه(الف ها توی غربن)برایه همین یه مامورت انفرادی دارم ارتش داره نیرویه اصلیش رو برایه فتح منطقه کانتروم جمع میکنه و برایه همین فرمانده راستلتول ازم خواست یه ماموریت خاص انجام بدم اوضاع از این قرار که برایه اینه اعتماد نیمه انسان ها به انسان ها از بین بره باید برم تویه قلعه کانتورت و جانشین فرمانده ارتش نیمه انسان هارو به قتل برسونم همچنین نقشه قلعه کانتورت رو بکشم و بعدش یه وسیله گذاشت رویه میز و گفت وقتی ماموریت رو انجام دادم برم رویه یه جایه بلند و نزدیک قلعه و دکمه رو فشار بدم و پرسیدم:باید تنهایی برم؟فرمانده جواب داد:بله راستی اگه چیزی نیاز داری بهم بگو جواب دادم:خب راستش فقط یه کمان زنبورکی میخوام همین و راستی وقتی برایه کشتن لرد گاردنس رفتیم بایه شوالیه روبه رو شدم که سلاح هاشو غیب میکردو سلاح هایه دیگه ای رو به جاش ظاهر میکرد میخواستم بدونم اون انسان از چه جادویی استفاده میکرده فرمانده گفت:انسان ها جادویه مخصوص به خودشون رو دارن گفتم:ممنون با اجازه فرمانده گفت:عصر کمان زنبورکی رو برات میارن و شب هم باید راه بیوفتی میتونی مرخص شی
برایه زک و رافتالیا تعریف کردم که چی شده زک گفت:واضحه به خاطر اینکه نیمه انسان ها اعتمادشون رو از دست بدن خیلیم نقشه خوبیه رافتالیا گفت:نه بابا؟کم قیافه بگیر یکی ندونه فکر میکنه علامه دهری چیزی هستی...بعد از دوساعت بالاخره از هم جداشون کنم تصمیم گرفتم برم بیرون یه دوری بزنم دور پایگاه رو کلی درخت پوشونده بود برایه همین جون میداد برایه اینکه بری توش یه قدمی بزنی تازه خود پایگاه هم یه مسیر سنگ فرش با چند تا پل ساخته بود و قشنگی جنگل رو خیلی بیشتر کرده بود در حالی که داشتم تویه مسیر سنگ فرش شده قدم میزدم غرق در فکر شدم..اون شوالیه قرمز خیلی ذهنم رو درگیر کرده بود در حین نبرد یه کلمه هم حرف نزده بود و سلاحی که اخر سر رو کرد خیلی شبیه یویو مرینت بود اگه من هم جایه مرینت بود قطعا از همین سلاح استفاده میکردم ولی یه چیز دیگه هم هست احتمال اینکه اون شوالیه مرینت باشه ده درصده پس امکان نداره به علاوه نباید بزارم فکرش درگیرم کنه یکم دیگه قدم زدمو بعدشم دوباره برگشتم به سنگرا کلا پایگاه هایه مرزی خیلی مزخرف هستن پایگاه قبلیم مثل قصر بود یع اتاق برایه خودمو حمومو...اینجا بخوای بری حموم باید بری تویه چشمه خودتو بشوری وقتی درو سنگرو باز کردم زک و رافتالیا نبودن پس تصمیم گرفتم برم یکم بخوابم
صدایه در از خواب بیدارم کرد بلند شدم تا ببینم کیه وقتی از درو باز کردم یه نگاهبان پشت در وایساده بود گفت:سلام ادرین اگراست؟جواب دادم:خودمم کمان زنبورکی رو اوردید؟__:بله بفرمایید یه جسم که دورش پارچه کشیده بود رو داد بهم و رفت درو بستمو رویه تخت نشستم بعدشم پارچه هارو کنار زدم..وای خیلی باحال بود اولش فقط یه میله20سانتی متری بود اما وقتی بهش دست زدم سریع باز شدو به شکل یه کمان زنبورکی سیاه در اومد که روش هم یه دوربین داشت رویه دوربین یه حلقه بود که با چرخوندنش زوم رو میشد کمو زیاد کردو چندتا دکمه بود که نوع دوربین رو تنظیم میکرد و کلا هم 4نوع نوع دوربین نداشت یکی از دکمه ها دوربین عادی بود اون یکی دید در شب اون یکی حرارتی و اخری هم مانا(انرژِ جادویی)رو شناسایی میکرد واقعا خیلی چیز عالی ای بود یکی از عالی ترین چز هایی بود که تویه عمرم دیده بودم همون موقع زک و رافتالیا درو باز کردن و وارد اتاق شدن..یکم پز کمان رو بهشون دادمو حسابی لج رافتالیا رو در اوردم ساعت7:30 بود که لباس پوشیدمو اماده شدم تا نگهبان بیادو بهم بگه که راه بیوفتم یهو نگهبان در زد درو باز کردمو گفتم:الان میام از زکو رافتالیا خدافظی کردم رافتالیا گفت:نمیری ها!!و به شوخی مسخره خودش خندید زک هم جلو اومد و گفت:موفق باشی جواب دادم:ممنون و همراه نگهبان راه افتادم دوباره همون اسب قبلیه بهم افتاد پس فکر کنم باید براش اسم بزارم ولی الان چیزی به ذهنم نمیرسه فرمانده هم شخصا اومده بود تا یه بار دیگه نقشه رو بهم بگه:وقتی رسیدی به کالتروم برو دنبال قلعه کانتورت زیاد عجله نکن3روز تویه راهی و برایه اتمام ماموریت1هفته وقت داری پس اول خوب قلعه رو شناسایی کن و بعدش اقدام کن موفق باشی شخصا برایه انجام این ماموریت بهت ترفیع میدم و300سکه طلا به عنوان جایزه برات در نظر میگیرم موفق باشی..راه افتادم وسط هایه راه بودم که یهو
یه اسمی برایه اسبه به ذهنم رسید من تویه این دنیا تقریبا هیچ کسیو ندارم پس بزار این اسب منو یاده کسی بندازه که خیلی دوسش دارم پس اسم اسبه رو می زارم مرینت روبه اسبه کردمو گفتم:چطوره میخوام اسمتو بزارم مرینت خوبه؟ یه شهیه کشید خوبه مثل اینکه خوشش اومده الیبته باید حواسم باشه جلویه مرینت به این اسم صداش نکنم.. تا صبح سوار اسب بودم الان خط مقدم رو رد کرده بودمو وارد قلمرو دشمن شده بودم میشه گفت نزدیکه یه قلعه کانتروس هستم تقریبا دو روز مونده تا قلعه کانتورت ولی نمی تونم روز حرکت کنم چون ممکنه لو برم برایه همین هم روز ها استراحت میکنمو شبا حرکت میکنم..مرینت رو هدایت کردم سمت جنگل و وقتی مطمئن شدم اون قدر از زمین بدون درخت دور شدم که سربازا نبیننم مرینت رو نگه داشتم افسار مرینت رو باز کردم تا یکم بچره و خودمم پریدم بالایه یه درخت و شنلمو گلوله کردمو گذاشتم زیر سرم بعدشم خوابیدم..
بیدارم که شدم نزدیکه غروب افسار مرینت رو بستمو و سوارش شدم به اسب هی کردمو راه افتادم..نزدیکایه طلوع رسیدم به یه دشت که یعنی خیلی به قلعه کانتورت نزدیک بودم پس ریسکشو به جون خریدمو تویه روز هم به راهم ادامه دادمو ساعت 12ظهر تونستم دیواره هایه قلعه رو ببینم واسه همین از لایه علف هایه بلند حرکت کردم و خیلی اتفاقی یه کلبه قدیمی و متروک پیدا کردم مرینت ر تویه اسطبل خونه گذاشتمو خودم راه افتادم سمت قلعه بود چون خیلی نزدیک قلعه بودم اینکه با اسب برم عین دیونگی بود از جادویه اختفا استفاده کردمو و از دیوار قلعه رفتم بالا بعدشم یه ایه خوب پیدا کردم تا بتونم ازش به کل قلعه دید داشته باشم قلعه خیلی بزرگ بود ولی منم قرار نبود همشو تحت نظر داشته باشم فقط باید جایی که توش معاون فرمانده قرار داشت رو پیدا میکردم امروز برایه کشتنش نیومده بودم فقط میخواستم ببینم قلعه چه شکلیه و یه فضایه کلی تویه ذهنم داشته باشم یهو تویه حیاط شمالی یه نیمه انسان رو دیدم که داشت کنار یه انسان راه میرفتو پشت سرش هم یه تعداد نگهبان و نیمه انسان دیگه بودن به احتمال زیاد خود معاون فرمانده بود داشتن وارد ساختمون میشدن سریع کمان رو در اوردمو دوربینش رو تنظیم کردم رویه حالت حرارتی تقریبا متوجه شدم اتاق فرمانده تویه کدوم راهروعه ولی نتونستم بفهمم تویه کدوم اتاقه چون مانا اختلال ایجاد میکرد وقتی پاکت زمان زنبورکی رو باز کردم کنارش یه کاغذ بود و روش نوشته بود:این کمان نیاز به تیر نداره برایه شلیک کردن از مانایه شما تغذیه میکنه و خودش یه تیر میسازه..برایه همین میگم خیلی چیز باحالیه اون وسیله ای رو که فرمانهدبهم داده بود رو از تویه کمربند در اوردم
و دکمه اش رو زدم یه صدایه کلیک مانند دادو بعدم دستگاه تویه خودش مچاله شد(پس منظور فرمانده از اینکه بعد از اینکه ازش استفاده کنی سیستم خود نابودگریش روشن میشه این بود)خب کاری که این دستگاه میکرد این بود که یه عکس سه بعدی از قلعه رو برایه فرمانهد میفرسته و تویه پاک سازی بهشون کمک میکنه بگذریم...2روز گذشتو متوجه شدم که معاون فرمانده یه عادتی داره مبنی بر اینکه هر روز صبح میادو یه قدمی تویه حیاط میزنه و هیچ سلاحی هم با خودش نمیاره برایه همین بهترین موقع برایه کشتنش اون موقعس ولی چون نگهبان ها هم همراهشن نباید بی هوا عمل کنم برگشتم به کلبه ای که توش مرینت رو گذاشته بودمو بهش غذا دادم بعدم وایسادم تا شب شه...شب که شد رفتم سمت قلعه اول گشتمو اتاقه معاون رو پیدا کردم بعد بعد به کمکک دوربین کمان از پنجره داخل اتاق رو نگاه کردم...20یا19تا نگهبان داخل اتاق بودن و قبل از اینکه بتونم کلکشون رو بکنم معاون بیدار میشه و بعدم مجبورم با معاون هم بجنگمو قبل از اینکه بخوام شکستش بدم بقیه نگهبان ها میانو کارم تمومه بهتره که یه تله براش پهن کنم یه بار دیگه محض محکم کاری ورد جادویه اختفا رو خوندم و پریدم رو یه کف حیاط تمام نارنجک هایه من غیر از بمبم با ربه کار میکردن همه نارنجک هایه انفجاریم رو تویه مسیری که معاون تویه حیاط قدم میزد کار گذشتم و یه دونه از بمب هام ر هم گذاشتم تویه یه دونه گلدون بزرگ که وسط حیاط بود همه نارنجک هایه سمی و خواب اور و دود زا رو هم جاساز کردم میدونم شاید کم زیاد باشه اما محض محکم کاری بهتره این کارو بکنم... جادویه اختفا مانایه زیادی میخوادو مانام هم داره تموم میشه برایه فردا هم نیاز به مانایه یادی دارم پس بهتره برگردم....
دیشب برگشتم به کلبه و تا الان که ساعت 4صبحه خوابیدم هنوز افتاب بیرون نزده ولی بهتره الان راه بیفتم و برم سمت قلعه مثل همیشه یکم به مرینت غذا دادم و راه افتادم سمت قلعه و از دیوار رفتم بالا دنبال یه جا گشتم که هم به حیاط دید داشته باشه و هم زییاد تویه دید نباشه بعد از یه ربع گشتن تونستم بالایه یکی از دیوار ها یه جا برایه خودم پیدا کنم خورشید داشت طلوع میکرد که یعنی 1ساعت دیگه معاون فرمانده نیمه انسان ها طبق عادتش میاد تا یکم تویه حیاط قدم بزنه از دیشب یادمه که بمب رو کجا کار گذاشتم حالا کافیه که یه تیر بهش بزنم تا منفجر شه و بقیه نارنجک هارو هم با خودش منفجر کنه بعید میدونم کسی بتونه از انفجار جون سالم به در ببره اما اگرم کسی تونست نارنجک هایه سمی و خواب اور کارشو میسازن حتی اگه به احتمال خیلی کم اون هم کافی نبود فقط باید ماسکم رو بزنمو برم پایینو کار طرف رو بسازم مو لا درزش نمیره اگه بیاد تویه حیاط امکان نداره جون سالم به در ببره کمان زنبورکی رو از تویه غلاف کمربند در میارمو تنظیمش میکنم...نیم ساعت منتظر میمونم و اخرش معاون از تویه ساختمون میاد بیرون(هنوز زوده باید بیاد نزدیک تر) حالا شلیک میکنم همش چند ثانیه بود بمب منفجر شدو همه کسایی که نزدیکش بودن رو تیکه تیکه کرد بعدشم نارنجک هایه انفجاری منفجر شدنو بقیه رو از پا دراوردن نارنجک هایه دود زا کل حیاط رو پر از دود کردن بعدشم نارنجک هایه خواب اور و سمی کار بقیه رو تموم کردن با دوربین حرارتی نگاه کردم تا ببینم معاون هنوز زنده است یانه دستشو گذاشته بد رویه زانو هاشو به زور سر پا وایساده بود سریع ماسکو نقابم رو زدم باید خیلی سریع تمومش تا نگهبان ها جمع نشدن پریدم تویه مه ها وقتی به معاون رسیدم خوب تویه صورتش نگاه کردم موهایه خاکستری و گوش و دم گرگ خودشه شمشیر رو از غلاف در اوردم(ادم خوبیه فقط دشمنمه پس بدون درد میمیره)کارشو تموم کردم و پریدم رویه دیوار و از رویه دیوار هم پریدم پایینو دویدم سمت کلبه به محض اینکه رسیدم به کلبه زین مرینت رو گذاشتم روش و سوارش شدمو راه افتادم سمت سالسکرا الانه که مثل مور و ملخ نگهبان ها بریزن تویه دشت پس باید هرچه زود تر دور میشدم تا دم غروب یه نفس سواری کردم موقع غروب هم کنار یه رود خونه وایسادمو افسار مرینت رو باز کردم تا یکم ابو غذا بخوره 3ساعت وایسادم بعد دوباره سوار مرینت شدمو به راه ادامه دادم وقتی رسیدم به پایگاه مرینت دیگه نمی تونست راه بره همون وسط پایگاه نشست رویه زمین خودمم فقط انقدر توان داشتم که پیاده شمو بعدم بی هوش شدم....
وقتی به هوش اومدم شب بود و تویه بیمارستان پایگاه بودم بهم یه سرم وصل بود کندمش و از دستم جداش کردم یه نگاه به اطرافم انداختم کسی تویه اتاق نبود از رویه تخت اومدم پایین و دمپایی هایه که اونجا بودن رو پا کردم بعد بلند شدمو رفتم سمت در و درو باز کردم یکم طول کشید تا چشمم به نور عادت کنه وقتی چشمم به نور عادت کرد دیدم تویه راهرو هایه بیمارستانم یه دکتر اومد و گفت:به هش اومدی خوبه فکر کنم همین که میتونی راه بری یعنی حالت خوبه لباسات تویه اتاقتن برو عوضشون کن بعدش میتونی بری جواب دادم:ممنون و برگشتم تویه اتاق یه دست لباس سیاه اونجا بود پوشیدمشون و رفتم سمت سنگر فکر کنم زک و رافتالیا فکر کردن من تا فردا صبح به هوش نمیام چون وقتی دره اتاقو باز کردم با صحنه ای مواجه شدم که اصلا انتظارشو نداشتم:زک رویه تخت خوابیده بود و رافتالیا هم تویع بغلش خوابیده بود او خواست بیدارشون کنمو حسابی خجالتشون بدم ولی بعدش با خودم گفت بهتره بزارم یکم راحت باشن درو اتاقو بستمو رفتم سمت اسطبل تا ببینم مرینت چطوره وقتی رسیدم اونجا دیدم بیداره تا منو دیدم بلند شدو سرشو اورد جلو یکم نازش کردمو گفتم: اسب خوب کنار در اتاقی که مرینتو توش نگه داری میکردن یه کپه کاه ریخته بود نشستم رویه اونو به صحنه ای که دیدم فکر کردم زک و رافتالیا!چه زوج مضخرفی.خندم گرفت........تویه همین فکرا بودم که چشمام سنگین شدو خوابم برد
صبح با صدایه بلندگو هایه پیگاه بیدار شدم:ادرین اگراست لطفا هرچه زود تر بیاد به دفتر فرمانده راستلتول ادرین اگراست لطفا هرچه زود تر بیاد به دفتر فرمانده راستلتول..بلند شدمو با سطل ابی که اونجا بود صورتمو شستمو موهامو مرتب کردم از مرینت خدافظی کردمو رفتم سمت دفتر فرمانده وقتی وارد دفتر فرمانده شدم یه شیشه زهر ماری رویه میزش بود یه لیوانش رو هم داشت میخورد سلام نظامی دادمو گفتم:صدا کرده بودید فرمانده بعد از اینکه ته لیوان رو در اورد گفت:البته تو تونستی به راحتی ماموریتی که غیر ممکن بود رو انجام بدی و به لطف تو پایگاه ما حالا برایه خودش اسمو رسمی داره من سر قولم هستم و هم300سکه طلا بهت پاداش میدم وهم بهت ترفیع میدم حالا میتونی برایه خودت یه دسته انتخاب کنی و اتاقی جدید بهتون داده میشه تا توش اقامت کنید حالا اسم کسایی که جزو دستت باشن رو بگوو تعظیم کردمو گفتم:از تمام لطف هاتون ممنون کسایی که میخوام تویه دستم باشن دوتا هم اتاقی هام هستن فرمانده ابرو بالا انداخت و گفت:مطمئنی میتونی تا ده نفر رو هم انتخاب کنی جواب دادم:نه همون دو نفر کافی ان فرمانده گفت:هر جور راحتی عصر یه نفر رو میفرستم تا بهتون اتاق هایه جدیدتون رو نشون بده و 300سکه طلا رو هم بهت بده مرخصی جواب دادم:بله قربان و از اتاق رفتم بیرون
رفتم سمت سنگر وقتی درو باز کردم زک و رافتالیا تویه اتاق بودن و داشتن غذا میخوردن(سوپ)رافتالیا تا منو دید گفت:سلام جواب دادم:سلام سلام زک زک هم جواب سلاممو داد رافتالیا یکم قرمز شدو گفت:میگم ادرین دیشب تو کجا بودی؟(اوخ اوخ فکر کنم سوتی دادم)سریع جواب دادم:نه چطور؟ تویه بیمارستان بودم نگاه که کردم دیدم زک هم قرمزه برایه اینکه طبیعی باشه گفتم:مگه دیشب چه خبر بوده؟ رافتالیا بیشتر قرمز شدو دستو پاشو گم کرد و گفت:نه نه نه خبر خاصی نبوده فقط دیدم در یکم باز بود فکر کردم تو اومدی همین بعد خودشو زد به اون راهو بقیه سوپشو خورد منم رفتم زرهو سلاحامو بگیرمو و بعدشم رفتم 100سکه طلا از جایزه ماموریت رو برایه کرول و اقا فرستادم و یکمم دویدم تا بدنم دوباره اماده شه و وقتی هم که شب شد اومدم و رویه تختم دراز کشیدم..تازگی ها شایعاتی پخش شده..مثل اینکه انسان ها میخوان مناطق اشغال شده رو پس بگیرن البته هم زمان دارن با الف ها هم میجنگن پس احتمالش زیاد نیست تویه این فکر ها بودم که خوابم برد....یهو از خواب پریدم غریزم داشت بهم هشدار میداد
خب چطور بود؟حتم حتما نظر بدید اگرم قسمت هایه ثبلو نخوندید سریع برید و توی تستچی سرچ کنید راستی بالایه اسم داستان یه قلب تو خالی هست حتما حتما روش کلیک کنید
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
به نظر میاد قسمت بعدو تویه نظر ها بنویسم سنگین تره
اقا چی رو قسم بخورم در حال برسیه هنوز نمی دونم تستچی چشه
متین جان میدونی ۵ روز گذشت؟؟
داداش چار روز گذشت چی شد پس؟؟؟؟؟
نوشتم درحال برسیه..هورا
احتمالا امشب بزارم قسمت بعد رو
بزار دیگه خسته شدیم
همین الان دارم مینویسم
اگه نمیتونی تنهایی از پسش بر بیای بگو من هستم
من همون unknown هستم
خب اره مثلا الان هنوز داستانو ننوشتم ازمون چون میخوان بگیرن
امتحانو دادم نمرشم خوب بود حالم خوبه و احتمالا تا ماشب تمومش کنم...فقط چون خودم عکساشو درست میکنم شاید یکم بیشتر طول بکشه
شرمنده من اسم افرادو یادم نمیمونه اگه میشه اسم داستانت رو بگو
من داستان ندادم ولی واسه نویسندگی رتبه اول استان رو اوردم کمک خواستی بگو
دادام!!!!!!!! احتمالا امشب قسمت جدید رو بنویسم
داداش از اون امشبت ۲۲ ساعت گذشته اگه دست تنهایی به خودم بگو کمکت کنم
یعنی من عاشق اون تیکه شدم که اسم اسبرو گذاشت مرینت،نه اینکه ازش بدم بیادا،اما فان بود. داستان هم عالی بود. همین دیگه.خدافظظظظظ❤
کجا ایمیلمو بدم بهت؟
سلام زود پارت بعدی رو بزار و البته اولین نظر جون راستی یک کاری کن مرینت تو نیمه انسان ها پیدا بشه بعد با نیمه انسان ها متحد بشن بعد این دوتا هم دیگری پیدا کنن فقط بقیه گروه رو هم تو نیمه انسان ها بزاری ها