10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Chuuya انتشار: 4 سال پیش 1,529 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام اینم پارت بیست و پنج. بچه ها این از قبل نوشته شده بود اما من هم گوشیم خراب شد و هم نتم ضعیف بود. امیدوارم خوشتون بیاد و نظر فراموش نشه.
خانم؟ اجازه هست؟ مرینت: بیا تو کلارا کلارا: خانم ، اون دوباره اومده مرینت:* پوزخند میزنه* بازم؟ کلارا: بله بهش گفتم بره همون جای همیشگی. مرینت: ممنون.میتونی بری. کلارا: باشه. چیز دیگه ای لازم ندارین؟ مرینت: ام.....لباس صورتیمو بیار. کلارا: چشم. مرینت: ممنون کلارا بعدش میتونی بری. آها به جویی هم بگو نامه ها آمادس میتونه ببرتشون. کلارا: چشم. خدانگهدار مرینت: خدانگهدار.
کلارا واقعا دختر خوب.....نه ببخشید پریه خوبیه. خب آمادم. الان دیگه نزدیک یه ساله که روح جنگلم. اتفاقای زیادی افتاده قلمرو ها به هم نزدیک تر شدن اما هنوز کامل با هم دوست نشدن. اما یه پری و یه روباه هستن که همدیگرو دوست دارن. میتونیم همراه عروسی اونا قلمرو هارو هم آشتی بدیم. داشتم میرفتم همون جای همیشگی. کنار بوته های باغ قصر که یکدفعه یه نفر گفت: اووووو....خوشگل شدی. برگشتم. ادرین بود( اون همون ادرینه) گفتم: ممنون.
یه دسته گل قرمز( بچه ها این رنگو من نمیدونم قرمزه یا صورتی هر کدوم دوس دارید بگید من مینویسم قرمز) دستش بود و لباساش اینا بودن( کت و کراوات مشکی،پیرهن پسته ای، شلوار سفید که عکس ادرین در همین پارته) منم که ( عکس مرینت در پارت) لباس قرمزمو یا صورتیمو پوشیدم. جالب بود که رنگ گل ها و لباس جدید من با هم میخوندن. ادرین: خب؟ چه خبر بانوی من؟ مرینت: تو چه خبر رهبر گربه سان ها؟ ما که داریم تلاش میکنیم قبیله هارو آشتی بدیم. ادرین: اوووو......منم دارم تاریخو میخونم تا ببینم راه حل برای آشتی دادن قبیله ها چیه.راستی عطر تو عوض کردی؟ یکم قرمز شدم. اونور رو نگاه کردمو گفتم: اره.? احساس کردم که اومده جلوتر . پس باد بزنمو گذاشتم رو لباشو( عکس همین پارت) گفتم: هی کت! داری چیکار میکنی؟☺️ گفت: دارم بوست میکنم. عشق من.? گفتم: آخه کدوم عاشقی عشقشو از پشت سر بوس میکنه؟? گفت: میخواستم گردنتو ببوسم آخه قرمز شده بود? قرمز تر شدم و گفتم: ممنون که نگرانمی اما خوبم? ادرین: باشه.
دستع گلو گرفت طرفم و گفت: رز قرمز برای بانوی قرمز.? گرفتمش و گفتم: ای گربه شیرین زبون. گفت: بانوی من؟ گفتم: بله؟ گفت: نظرت چیه.....درباره اینکه....همینجوری بمونیم؟ گفتم: همینجوری؟? گفت: روح جنگل و رهبر گربه سان.? گفتم: ون....یعنی من نمیدونم اما....بنظرم پاریس بهتره. گفت: باشه هر چی تو بگی.? گفتم: کت؟ ام....من....باید جانشین انتخاب کنم چون....ما قراره بریم پاریس. گفت: مگه راهشو پیدا کردی؟? گفتم: نزدیکم.
جانشینای من....سه نفرن. سه نفر هستن که زیر نظر دارمشون و میخوام امتحانشون کنم. گفت: وای من اصلا بهش فکر نکرده بودم.?♂️ مرینت: مشکلی نیست میتونی از الان شروع کنی☺️ ادرین: فکر خوبیه. راستی.....من ...یه ...چیزی میخواستم بهت بگم. مرینت: خب؟ ادرین: میشه....یه بار با هم قرار بذاریم ....تو پاریس؟ مرینت( نمیدونم چرا اما خیلی خونسرد شدم و یکدفعه زبونم اینو گفت) : چرا پاریس؟ همینجا هم میشه. ادرین: واقعا؟ مرینت( مثه گوجه سرخ شد) : ب...ب...بله. ادرین: پس منتظرتم. محل و روز و ساعتشو برات تو یه نامه میفرستم. مرینت: با...باشه.* تازه فهمیده چه گندی زده* ادرین: پس...فعلا بانوی من. *پلگ پنجه ها بیرون * و تبدیل شد.( قبلا هم گفتم با هر بار تبدیل لباسشون عوض میشه اینبار هم ادرین با یه لباس جدید تبدیل شد. چون تابستون بود لباسش مثه لباس خودشه اما رگه های سبز داره.) مرینت: لباس قشنگیه. ادرین* تعظیم نمایشی کرد* گفت: ممنون پرنسس. بعد بلند شد یع چشمک زد و رفت.
داشتم تو لباسه خفه میشدم. خیلی باوقار و متانت دویدم سمت قصر و رفتم لباسامو عوض کردم. مرینت: آخیششش. داشتم میمردم. مُردن توسط لباس مرگ جالبیه . مگه نه تیکی؟? تیکی اومد بیرون و گفت: آره. همینطور وحشتناک? مرینت: خب؟ جنگل...رو بیشتر دوست داری یا پاریس؟ تیکی: ام...هردو
مرینت: من هم جنگلو دوست دارم اما....خب...پاریس شهر منه. نمیشه که....میدونی خودت دیگه? تیکی: آره.میدونم. مرینت؟ میخوای چیکار کنی؟ مرینت: درباره؟? تیکی: هم ادرین و هم قبیله ها. مرینت: خب درباره جنگل. اول : ما میتونیم همراه با جشن عروسی الکس و جین( همون پری و روباه، البته اینم بگم: دختره روباهه? پسره پریه??♂) قبیله هارو با هم آشتی بدیم. *تیکی میپره وسط حرفش * تیکی: چرا همراه جشن عروسی تو و ادرین قبیله هارو آشتی نَدیم؟? مرینت: تیکیییی????? تیکی: باشه . ادامه بده.? مرینت: دوم: میتونیم با یه مذاکره با رهبر گربه سانان آشتیشون بدیم. تیکی: مرینت؟ مرینت: بله تیکی: حتی بهش فکرم نکن. مرینت : باشه?. شوخی کردم. اما دوم اینه که سر از گذشته دربیاریم. و سوم اینه که....بابت تاسفه ولی اگه اونا شکست بخورن....باید با یکی از ریش سفیدان مذاکره کنیم. اگه قبول کنه آشتی میکنیم،و....اگه قبول نکنه.....مجبوریم اعلام جنگ کنیم.? تیکی: نه مرینت تو نباید اینکارو بکنی. این....این..... مرینت: بی رحمانه ست. تیکی: آره....یعنی نه....منظورم....اینه که این نمیتونه راهش باشه.
تیکی: خب؟ حالا ادرین چی میشه؟ مرینت: نمیدونم. تیکی: اما....سال دیگع تو تقریبا بیست و چهار ساله میشی. مرینت: اونم یه کاریش میکنم. نگران نباش. تیکی: اگه...قبیله ها متحد شن اینجارو ول میکنی و میری؟ مرینت: نه اون شکلی که فک میکنی. جانشین دارم. تیکی: میشه بگی کیان؟ مرینت: ام....آلیا که پنجاه پنجاست....کلارا که خب....دختر خوبیه و پاکه و برای این مقام مناسبه. و سومین نفر.....کروله. تیکی: کرول؟ مرینت: چطور بگم.....تو نامه نگاری هایی که داشتیم استاد فو گفت یه دختری به اسم کرول هست که بهش اعتماد داره. منم گفتم شاید بد نباشه زیر نظر داشته باشمش. تیکی: هومممم. اما....زیاد فکر جالبی نیست. مرینت: چی؟? تیکی: آه...مرینت خیلی وقته میخوام بهت بگم.استاد فو....من زیاد بهش اعتماد ندارم. آخه....قدرت کامی در حدی نیست که همه ی....حافظه رو برگردونه. مرینت: تیکی ؟ الان؟ الان وقتش بود؟ چرا زودتر نگفتی؟? تیکی: ببخشید. اما.....من کاملا مطمئن نبودم. مرینت: چطوری کاملا مطمئن شدی؟ تیکی رفت و یه سیدی آورد و گفت: با این......این یه فیلم از هفته پیشه پاریسه. فیلمو دیدیم. جای تعجب بود اما.....استاد فو جای هاکماثو گرفته بود . یعنی.....وای خدا.....لعنتی. مرینت: ما برمیگردیم پاریس. تیکی: اما....پس جانشینت. آلیا هنوز کاملا ...انتخاب درستی نیست. کرول هم نباید دختر خوبی باشه چون طرف فوعه. میمونه کلارا. اون انتخابمه. و داد زد: کلارااا. کلارا: بله خانم. مرینت: وسایلمو برای شش ماه جمع کن. کلارا: چ....چ.....چی؟ ا...اما.....پس.....پس قبیله چی میشه. مرینت: من...روح جنگل تورو به عنوان گانشین خودم به مدت دو سال اعلام میکنم. و بعد یه نشان رو گردن کلارا ظاهر شد. مرینت: نگرانش نباش یه طلسمه که ذهن مردم رو متوجه کنه. کلارا: خانم....شما....مطمئنید؟؟؟ مرینت: اره وسایل منو جمع کن و به .....وای نه اون میخواست با هم قرار بذاریم. متاسفم کت.? براش یه نامه نوشتم و توش همه چیو گفتم. و اینکه تا هفته دیگه تو پاریس باشه.
وسایلمو جمع کردم. حالا وقتش بود. تیکی: مرینت؟ مرینت: بله. تیکی: مهم نیست تو پاریس بهت میگم. مرینت: باشه .* تیکی ،خال ها روشن * تبدیل شدم و از رو درختا سمت قطار دویدم. وقتی به قطار رسیدم رفتم تو یکی از واگنا. هعی. عرق رو پیشونیمو پاک کردم راه زیاد بود و من خسته شده بودم. گفتم: * تیکی، خال ها خاموش* و نشستم کف واگن. بعد دیدم آذوقمو جا گذاشتم.و تو واگنی هستم که توش پر غذاس.
گفتم: متاسفم میدونم کار بدیه اما....مجبورم. چند تا چیز برداشتم خوردم. بعد دیدم هوا تاریکه تاریکه. سرمو به یکی از جعبه ها تکیه دادم و پرتو نور ماه رو تماشا کردم که از لای چوب در واگن به توش میتابید. و بعد خیلی راحت خوابم برد. خواب خاصی ندیدم. اصن خواب ندیدم. فقط انگار تو زمان تلپورت شدم. یکدفعه صدایی گفت: یکم زود بیدار نشدی.....؟؟؟
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
چتوری تستچی درست میکنی به منم یاد بده(این یعنی از داستانت خوشم اومده) من نورا هستم از تبریز
تستچی درست نمیکنم. تست درست میکنم. اگه وارد حساب کاربریت شده باشی یه گزینه ساختن تست هست اونجا هم همه توضیحاتو نوشته. بعد اسم تستت و..... رو وارد میکنی، بعد پارت هارو ، برای اخرش هم یه متن و عکس.همین. ممنون که نظر دادی خوشحالم خوشت اومده.❤
پارت بعدو گذاشتم در حال بررسیه.❤
ولی این تستس که میگم گذاشتم از داستان جداست ها درباره یه چیز دیگست برو بخون میفهمی
اها باشه.
عالی بود راستی یه تست جدید گذاشتم برو بخونش خیلی حالم بده واقعا تستچی قشنگ میزنه تو پر ادم و اینکه قسمت جدید داستانم هم اومد
اها. حتما .❤
اقا من هم داستان ساختم لطفا داستان منم ببینید اسمش هست عشق مرینت❤❤❤
حتما اگه وقت کنم میخونم.❤
عالی بود???????