این از پارت اول داستان جدید امیدوارم خوشتون بیاد💗😘
از زبان راوی:
لئوناردو که ۸ سالش بود با دو تا داداش دیگه اش، درحال مبارزه بودند و استاد با جدیت تمام، به تمرین آنها نگاه میکرد. که ناگهان احساس کرد ، یکی بهش چسبیده و سفت اون رو بغل کرده. سرش رو پایین آورد و با دیدن دختر کوچولو اش که تنها ۲ سالش بود، لبخندی زد. اون رو در آغوش کشید و بلندش کرد تا او هم بتواند مبارزه را تماشا کند.
12 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
اره دخترم چرا باید دروغ بگم 🤣 ولی جدی دخترم اره
عالی بودد راستی عاجو میشی حنانه 14:)
ایحح خوب درباره اش فکر موکونم:)
اخه چرا اجی نمیشی 🥺 خیلی خوب میشد که.... ولی، باشه هرجور راحتی 🙂
ببخشید:(
ولی... شاید بشه اجی شد نه؟
واقعا دختری نه=)؟
بابا جان این آجیه منه
دختره😁
عالیه😍😍😍
خوشحالم که دوستش داشتییییی🥺💗
عالیه😍😍😍
عالیییی
من دوست T. M. N. R ام 🤩 خوشحال میشم اجی شیم
خوشحالم که دوستش داشتی🥺💚
خوش اومدی به خانواده لاکی ها🙃💚
قول نمیدم برای آجی شدن:(