سلاااام.اول لایک کن و بعد برو سراغ ادامه داستان
توی اتاقم نشسته بودم.البته اتاق که نبود،چون هیچی نداشت.یه تخته و یه کمد پوسیده کل اتاق رو پر کرده بود.
حوصله نداشتم.دلم هم میخواست برم بیرون و برای خودم راه برم.قدم زدن رو کلا خیلی دوست دارم.دیشب وقتی برگشتم،اصلا اوضاع خوبی نداشتم.خیس خیس بودم و خب،اون حرفایی که زدم منو الان بنفش کرده بود.حرفایی که میگفتن ،پدر زنده اس...اما خب انگار نباید به یه کسی میگفتم.به کسی که همه اینا تقصیر اون بود.همه این بدبختیا.
از خونه خارج شدم.قدم زنان میرفتم که دوباره اون شخص آشنا...اون فردی که قبلا پدرمون بود و حالا نبود.جلو تر رفتم.جلو و جلو تر...بله،دیگه مطمئنم پدر بود.
اما،اخه مگه پدر نمرده بود؟مگه مادرخوانده ام،مرگش رو ندیده بود؟پس قضیه چیه؟
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
مثل همیشه عااالی:)
پارت بعدو کی آپ میکنی🥺؟
دیگه رفتم سراغ یه داستان دیگه.این رو بعدا ادامه میدم