
هی گایز 😂 خب بریم سراغ داستان آنچه گذشت::میبخشمت........حواسم به ساعت نبود.....(زمان حال)

سلام 🤩 دوباره برگشتیم بایک میراکلس دیگه مایا ممماااییااااا 😐 ککججاااییی م:وات؟ ی:برای من قمپز در نکن (به قول دودکش 😂) بلدم بلدم بلدمت اینه 😂 م:باشه بابا توهم دیالوگ های دودکش رو برا من میگی بله بلدم بلدم بلدمم اینه😂😂😂😂 . چه پرو شدی به بزرگترت احترام بزار 😐😂 م:حالا یک سال از من بزرگتری ی:یکساااااالللللل🤣🤣🤣🤣 ببخشید الان کی نه سالشه 😐 کی یازده سالشه 😐 م:باشههه برو سراغ داستان 😐 خب اسم این قسمت:مهمانی ناخوشایند. بریم سراغ داستان.........
از زبان ادرین: وقتی که مرینت اون حرف رو زد خیلی ترسیدم و هردومون خوابمون برد 😴 فردا صبح از زبان مرینت:بیدار شدم دیدم ادرین هنوز خوابه یک لبخند شیطانی زدم 😈.ی :یا بسمالله مرینت اروم باش 😨 م:مرینت ادرین رو سکته ندی 😱 . مرینت: در کمد تو اتاقم رو باز کردم ووووووااااایییییییی چه کیوتن دیدم تیکی و پلگ تو بقل هم خوابشون برده 😃😍🥺 درکمد رو کامل باز کردم یهو
یهو تیکی و پلگ بیدار شدن گفتم:هییییییسسسسس🤫 دسمال برداشتم و کلی الکل بهش زدم تیکی و پلگ اومدن بیرون کمد تا ببینن دارم چیکار میکنم یهو دستمال خیس رو پرت کردم رو ادرین. ادرین با وحشت بیدار شد منو تیکی و پلگ غش خنده بودیم 🤣🤣🤣 گفتم:این به اون در 🤣🤣🤣 ادرین چپ چپ نگاهم کرد دکتر اومد تو گفت خانم اگراست شما مرخص شدید وسایل هامون رو برداشتیم از بیمارستان اومدیم بیرون ادرین هنوز داشت چپ چپ نگام میکرد یهو یک ماشین اومد جلومون بادیگارد ادرین بود سوار شدیم و رفتیم خونه تا درو باز کردیم یهو مامانم پرید بغلم هنوز ادت نکردم بهش بگم مامان 😅
ناتالی:مرینت دخترم نگرانت بودم 😣 گفتم :من خوبم رفتیم تو اتاق آدرین یهو ادرین از پشت سفت گرفتم (عکس همین پارت)و گفت:خب برای تنبیهت چیکارت کنم آها فهمیدم باید باهام فیلم ترسناکی که ازش خیلی میترسی رو ببینی 😈گفتم:ادرین ولم کن این لوس بازی ها چیه..... دارم......خفه می....شم.......🥵. ی:این وحشی بازی ها چیه درمیارن امروز 😐😂💔 م:ادرین مرینت رو ول کن 😱. آدرین:یا میگی اره یا نه 😈 مرینت: ا....ر.....ه......اره.....🥵و خدارو شکر ولم کرد ولی باید باهاش فیلم ترسناک ببینم🥶 💡 آها یه فکری به ذهنم رسید از اتاق فرار کردم 🤪 از زبان ادرین:مرینت فرار کرد عالی شد 😐حالا باید پیداش کنم 😐از اتاق زدم بیرون 😐.............
از زبان مرینت رفتم تو اتاق همون جایی که غذا میخورن رفتم زیر میز 🥵 لعنت به شیطون همش به خاطر اون دستمال خیس بود 🥵😂 خوشبختانه اونجا کلی صندلی بود و زیر میز دیده نمیشد 😜 یهو صدای پا اومد ساکت شدم ادرین بود نویسنده که فکر کنم اسمت یوتا بوتا حالا هرچی بود خودت کمکم کن🥶(چون هیچ کسی وقتی میرفتم کلاس زبان اسمم رو درست نمیگفت و میگفتن بوتان اینجوی اسم خودم رو جا دادم😐😂💔)
دیگه صدای پا نیومد از زیر میز اومدم بیرون یکی از پشت سفت گرفتم و از روی زمین بلندم کرد 😱 ادرین بود گفت: گیرت انداختم خانم کوچولو 😈 گفتم:نه هنوز😈 آدرین رو یکم قلقلک دادم ولم کرد همون جوری داشت میخندید فرار کردم رفتم تو حیاط و قایم شدم🤪 ادرین دنبالم اومد و دوباره گیرم انداخت😭 بردم تو اتاقش درم قفل کرد کلیدم گذاشت تو جیبش مجبورم کرد ۲۰دقیقه فیلم رو ببینم یک جیق بنفش کشیدم 🥶😭 با گریه گفتم :خیلی ترسناکه رفتم زیر پتو ادرین لپ تاپش رو بست و بقلم کرد و گفت:خودتم میدونی اینا واقعی نیستن خانم کوچولو 🙂 و ادامه داد میدونی من یک راز دارم من یک خونه خریدم نه بابام نه پلگ هم نمیدوننن از زیر پتو در اومدم بعد ادرسش رو نوشت و داد به من بغلش کردم بعد ناتالی در زد و گفت بیاید ناهار بخورید بچه ها آدرین رفت در رو باز کرد از زبان ادرین :رفتیم نشستیم سر میز ..... وای من چی میبینم😮 هم پدرم هم ناتالی هم مرینت سر میز نشسته بودن بعد از مرگ مادرم 😣این اولین. باره که حس میکنم یک خوانواده توی این خونه وجود داره🥺 بعد از ناهار ......
بعد از ناهار از زبان مرینت:رفتیم تو اتاق آدرین یهو ادرین بهم یک کارت دعوت داد توش رو خوندم وای من به یک مهمونی توی هتل شهر دعوت شدم ادرین رو مهکم بقل کردم و گفتم: ممممننننووووننننن 😆 شروع کردم به حاضر شدن یک لباس صورتی تقریباً بدون پف 👗 یک کفش تقریباً بدون پاشنه 👠 موهام رو باز میزارم و یکم رژ صورتی 💄 عالی شد ادرین قبل از من رفته بود 😙 راه افتادم به سمت هتل شهر تا در رو باز کردم اون زنبور عسل پر افاده اومد جلوم 😐😂💔 (کلویی) و غرغر های همیشگیش رو زد و رفت 😑 ادرین رو دیدم یکم با هم حرف زدیم دیدم کلویی داره با حرس و نفرت من و ادرین رو نگاه میکنه رفتم پیش کلویی دستش رو گرفتم بعدش بهم گفت:هی چیکار میکنی پرتش کردم جلوی کیم بعد یهو اهنگ ملایم پخش شد همه شروع کردن رقصیدن 💃 کیم به کلویی گفت: افتخار رقص میدید کلویی هم یه لبخند زد و گفت:بله همون طور که داشت میرقصید اروم بهم گفت ممنون باورم نمیشه که این همون کلویه 😨 ی:وات دهل وات دفاز الان چیشد؟😐 م: مطمئن هستید که این همون کلویه 😨 یهو همه چراغ های هتل دونه دونه خاموش شد همه رفتن بیرون فقط منو ادرین موندیم که یهو 😰.............. این داستان ادامه دارد 😙

خب این قسمت هم تمام شد اون قلب سفید رو قرمز کن 🤍👈🏻❤️ با این کار قلب یکی رو خوشحال می کنی مایا بیا خداحافظی کن😐 م: بای بای کیوت های من ☺️. یا یک میراکلس دیگه بایییییییییییییییییی ♥️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من 11 سالمه
ادامه هم بزار
خیلی قشنگ بود 🥰
منتظر پاسخ بدم زود تر بزار 🤗🤗
الوووووو خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا بعدیشو بزااااااااااااارررررررررررر
عالی آجو یوتاب
ولی لقب بوتانت ب شدت خنده دار بید
😂😂