
سلام استقبال زیادی از قسمت دو و سه نشد برای همین کمی دیر شد راستی اون سوپرایز قسمت 6 هست و فقط یکی گفته بود و همون درست بوده ??❤️ نظرات فراموش نشه ❤️
یهو دیدم که کلی سرباز محاصرمون کردن لوکا قدرتش رو فعال کرد بعد وقتش شده بود من اینا رو شکست بدم بومرنگم رو بصورت چرخشی پرت کردم به همشون خورد ولی یکیشون جا خالی داد و به من چاقو پرت کرد (ادامه از زبون لوکا)یهو دیدم یکی از اون سربازها به گربه سفید چاقو پرت کرد بعد من از قدرتم استفاده کردم و به زمان قبل برگشتم و بعد گربه سفید گفت وقتش من حساب اینا رو برسم گفتم نه، باید باهم انجامش بدیم گفت باش یکمی انگار احساس عجیبی داشتم خیلی خیلی عجیب (حتی از کفشدوزک و گربه سفید عجیب تر) احساس می کردم که هر موقع ممکنه به حالت عادی بر گردم(ادامه از زبون آدرین یا گربه سفید)من که می دونستم که لوکا حرفش درسته
چون که لوکا از آینده به گذشته میاد پس حتماً می دونه. باهم حمله کردیم به اونا همه رو من با یه پرتاب چرخشی بومرنگم زدم همشون خاکستر شدن یهو لوکا سری به حالت اول برگشت و افتاد رو زمین گفتم لوکا چیشده گفت هیچی فقط یکم دست و پام شل شد (راستی آلان ملکه طوفان زنبور عقب تر هستش و داره با قدرتاش تمرین می کنه) بعد ملکه طوفان زنبور اومد و کفشدوزک گفت همینجاست؟ پشت گردنم رو خاروندم گفتم اره? گفتم شاید یکم پاکسازی بخواد رفتیم اونجا دو کلبه بزرگ بود من رفتم تو دیدم که دو چادر هم هست گفتم دو به دو میشیم بعد کفشدوزک گفت فکر خوبیه ولی یکی نگهبانی بده گفتم آره حالا تو هر چادر یا کلبه کی باشه بعد لوکا گفت من نگهبانی میدم بعد الیا و نینو باهم گفتن ما تو چادر باهم می خوابیم بعد کیم و مکس هم گفتن ماهم داخل یکی از کلبه ها می خوابیم
به ملکهی طوفان زنبور گفتم می خوای با کفشدوزک بخوابی یا تنها گفت من تو همین کلبه می خوابم شما تو چادر بخوابید البته اگه مشکلی که نیست به کفشدوزک نگاه کردم اونم من رو نگاه می کرد باهم گفتیم نه مشکلی نیست بعد رفتیم فقط آرات مونده بود به کفشدوزک گفتم بانوی من ما باید پیش هم بخوابیم چهره من?? چهره کفشدوزک ? گفتم بانوی من هنوز معلوم نیست این جنگ ... وسط حرفم پرید گفت گربه سفید تو شاید باور نکنی ولی واقعا این جنگ هنوز تموم نشده بعد کمی اشک تو چشماش جمع شد تا حالا ندیده بودم کفشدوزک گریه کنه ولی خیلی تو فشار بود گفتم من نمی خواستم بگم بار نمی کنم که جنگ تموم نشده اشکش رو پاک کرد بعد گفت ببخشید ? و ادامه داد خب حرفت رو بزن
گفتم بانوی من ما نمیدونیم این جنگ چقدر طول میکشه گفت آره درسته بعد ادامه دادم ما باید یکی از قوانین رو بشکنیم گفت نه اون قانون رو من نمی شکنم گفتم من که می خوام بشکنم (شد اهنگ بشکن بشکنه بشکن من نمیشکنم???)ولی تو نمی زاری بشکنم بعد گفت نه ما نباید اینکار رو بکنیم قبول کردم بعد گفتحالا چطور بخوابیم گفتم من نگهبانی میدم تو راحت بخواب به لوکا هم می گم بخوابه گفت نه من نگهبانی میدم گفتم نه من نگهبانی میدم چون امروز خیلی زیاد خوابیدم یه خمیازه کشید گفت باش ولی تو هم بیا بخواب من اون وقت نگهبانی میدم گفتم باش رفتم به لوکا گفتم لوکا تو بخواب من هستم گفت نه
گفتم چرا گفت چون ملکه طوفان زنبور..... منظورش رو فهمیدم (منظورش این بود که نمی تونه پیش اون بخوابه ) بعد گفتم خب پیش کفشدوزک بخواب خجالت کشید و گفت نه خودم نگهبانی میدم گفتم نه خب برو پیشه کیم و مکس بخواب گفت اونا گفتم دیگه چی اینقدر بهونه نیار گفت خب چرا خودت نمی خوابی؟ گفتم نه گفت تو دیگه چرا نمیری بخوابی گفتم ........................................................... چون ...... یهو پرید گفت خب نمی خوای بگی درک میکنم بیا باهم نگهبانی بدیم گفتم خیلی ممنون درک می کنی و باش این طوری حصلمونم سر نمیره (همچنین حوصله شما که داستان رو می خونید)
نشستیم هوا داشت سرد میشد به لوکا گفتم لوکا بیا آذوقه جمع کنیم گفت باش فکر کنم اون کلبه ای که ملکهی طوفان زنبور داخلش خوابه آذوقه بود ولی چطور بیاریمش?? گفتم با مخفی شدن گفت گربه سفید تو که سفیدی نمی تونی تو تاریکی مخفی بشی? گفتم خب تو باید بری نه من گفت من یه ترسی تو بدنش حس کردم تا حالا لوکا از کسی نترسیده بود تنها اینکه بهش علاقه مند شده باشه ? گفتم لوکا بهش علاقه داری سرش رو انداخت پایین گفت آر... نه نه گفتم آخرش همون حرفه اولته مگه نه ؟ سرش رو تکون داد خیلی خجالت کشیده بود گفتم فردا باهم بهش میگیم خوبه ؟داد زد نه
داد زد گفت نه بعد یهو دیدم ملکهی طوفان زنبور در کلبه رو باز کرد رفت پیش کفشدوزک گفتم فکر کنم الان وقته برداشتن هیزم هاست لوکا گفت تو برو من نمیام بعد رفتم کمی هیزم آوردم که یهو یه فکر زد بسرم به لوکا گفتم لوکا می تونی برای ملکهی طوفان زنبور یه نامه ناشناس بنویسی و بگی جواب نامه رو توی هیزم ها بزاره بد من سرگرمش می کنم تا تو نامه رو برداری قبوله با نگرانی گفت باش (لوکا داخل لباسش نیست و فقط گربه سفید و کفشدوزک و ملکه طوفان زنبور تبدیل هستن و بقیه در حالت عادی هستن)
بعد گفتم خب یهو (با نگرانی)گفت نه نه من نمی تونم گفتم باشه ولی بهتر بود می نوشتی گفت خب این داستان تموم شد حالا تو بگو یه احساسی به کفشدوزک نداری گفتم.....آ.....شاید......نه گفت راستش رو بگو واقعا اینطوریه گفتم ما الان تو جنگیم حواسمون رو باید جمع کنیم تازه الان ما نگهبانیم گفت پاک یادم رفته بود ?بعد یهو دیدم که کفشدوزک و ملکه طوفان زنبور از چادر اومدن بیرون سرم رو اوردم پایین لوکا شک کرد که من واقعا کفشدوزک رو دوست دارم یا نه گفت یعنی واقعاً تو .....دستم رو بردم و جلو دهنش گذاشتمکه من واقعا کفشدوزک رو دوست دارم یا نه گفت یعنی واقعاً تو .....دستم رو بردم و جلو دهنش گذاشتم
و آروم گفتم الان میشنوه کفشدوزک داشت نگاه میکرد و وقتی من نگاه کردمش دیدم که داشت با ملکهی طوفان زنبور به سمتمون میومد نمی دونم تا حالا خجالتی نبودم ولی الان کمی هستم گفتم کفشدوزک بیا من حتماً باید یه چیزی رو بهت بگم گفت چیو باید بهم بگی گفتم اینجا نمیشه باید بریم تو خلوت (البته اینجاشو آروم گفت) گفت باشه (ادامه از زبون لوکا ) گفتم تو چقدر ابرقهرمان خوبی هستی گفت نه ......راستی تو به چی تبدیل میشی بعد گفتم الان بهت نشون میدم بعد گفتم سس پوست مار منو آماده کن ولی سس نبود اصلأ حواسم نبود(این مثل کفشدوزک و گربه نیست این فرق داره داخل قسمت 5جریانش معلوم میشه)
حواسم نبود که سس نیستش آخرین باری که باهاش تبدیل شدم همون وقتی بود که گربه سفید رو نجات دادم ولی بعدش که به حالت عادی برگشتم ندیدمش بعد یهو ملکه طوفان زنبور گفت چی شده گفتم کوامیم گمشده گفت چطوری گمشد داستان رو براش تعریف کردم که بعد دیدم معجزهگرم (اینجا باید تموم می شد ولی تمومش نکردم?)کمی تیره و تنگ شده اینقدر که از دستم در نمی یومد ملکه طوفان زنبور گفت چی شده گفتم راستش فکر کنم مشکل از معجزه گرم هست یک قطره اشکم رو معجزهگرم ریخت و یهو.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (8)