
سلام من اوام امید وارم از این رمانم خوشتون بیاد
از خواب بیدار شدم. یه خمیازه کشیدم و بلند شدم رفتم توی حال . طبق معمول بابا سر کار بود و مامان هم پا تلفن . رفتم به مامان سلام کردم و بوسیدمش و رفتم توی از پزخونه بسته های دونات صبحانه برداشتم و ریختم تو شیر و شروع کردم به خوردن . دیدم ارمیتا از پله ها اومد پایین و سلام بلند بالایی گفت منم بهش سلام کردم اونم اومد کنارم نشستو شروع کرد اونم صبحانه خوردن . رو به ارمیتا گفتم چطوری انی ارمیتا با دهن پر با صورت عصبانی نگام میکرد دادزد مگه بهت نگفتم بهم نگو انی تازه نگاه به صورتش کردم گوشه ی لبش مثل یه قطره از لبش اومده بود پایین دهنشم پر بود دیگه بیشتر از این جا نداش رو حالت انفجار بودم و صورتم قرمز شده بود از خنده دیگه نتونستکم خودم رو تحمل کنم و پقی زدم زیر خنده
دیگه داشت می پوکید از عصبانیت یکی زد پس کلم که انگاری برق دویست وایت بهم وصل کردن سریع دادی کشیدم که مامانی هول شد گفت ببخشید یه دقیقه و اومد سمتم و گفت یه دقیقه اروم بگیر و سریع تلفن رو گذاشت دم گوشش و گفت میگفتی کتی جون ه لحظه فکر کردم نمیتونم نفس بکشم سریع دستم رو گذاشتم رو لباس یقه اسکیم و سعی کردم یقشو یجوری از خودم دور کنم تا بتونم نفس بکشم مامان ادامه داد گفت عه بسلامی دوباره میخواد بیاد ایران دیگه نمیتونستم اونجا وایسم سریع رفتم توی دستشویی و صورتم رو اب زدم نگاهی به اینه انداختم این من بودم خوار دوقلو ارمیتا. اسمم هم ساناز بود . دختر نمونه ی خاندان راد . مغرور ترین دختر خاندان و دانشگاه
سرم رو توی دستام گذاشتم سعی کردم اروم بشم نمیتونستم اروم باشم چطوری اروم باشم دوباره قلبم به تپش افتاده بود چطور میتونستماروم باشم عشقم داشت بر میگشت ارتین داشت بر میگشت اما ساناز تو قول دادی دیگه عاشق اون نباشی . ......... لباس شیری رنگم رو در اوردم پوشیدم . موهامو با تاج نقرم تزئین دادمو یه ساپورت رنگ پوست در اوردم و پوشیدم باید میرفتم خونه ی ندا تولدش بود سه روز از روزی که رفتیم خونه ی اقاجون بهد مناسبت اومدنش گذشته بود . ارتین اومده بود ولی منو نمیشناخت.منی که از بچگی باهم بازی میکردیم تا دیروز همش گریه میکردم ارمیتا هم کمکم کرد تا بهتر بشم البظطه ندا هم کم نداشت .درست بود با ارمیتا همش لجبازی میکردیم ولی بازم دوستم داشت/په نه په توقع داشتی بگم من دوستش دارم./از فکر در اومدم و راه افتادم سمت فراری البالویی خوشگلم . نشستم و ویز به سمت خونه ی ندا.
وقتی رسیدم رفتم زنگ در رو زدم که یه خدمتکار در رو واز کرد و راهنماییم کرد تو شالم وذ مانتومو درز اوردم و رفتم سمت ندا . یه لباس شیری دامنی پوشیده بود با یه جورابر شلواری رنگ پا.ارایش ملیحی هم کرده بود خیلی خوشگل شده بود.
وقتی دیدم گفت تموم شدم. خوشگل ندیدی گفتم اون که چرا هروز تو اینه میبیننم. گفت یعنی اعتماد بنفست تو حقلم گفتم بپا خفه نشی.
ممنونم که خوندیبن الگر راضی بودین و تو نظرات 5 نفر گفتنم خوبه پارت .بعد میدم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (1)