
پارت ۵ فقط یه چیزی در مورد معجزه گر وارد شده توی داستان این داستان همه چیزش اخرش معلوم می شه پس لطفا شکیبا باشید???
گفت:کارمن می دونم توی این کلاسی بویه خوناشام هارو می تونم خوب حس کنم پس یا همین الان پامی شی میای جلو یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی??? نمی دونستم چیکار کنم ولی بد جور داشت جیم رو نگاه می کرد بچه ها همه ترسیده بودن جیم گفت:اون اینجا نیست واگرنه می تونستی قیافش رو تشخیص بدی حالا از اینجا برو استیو بلند داد زد:من می دونم توی این کلاسه هرچند که توی این ۱۰۵ سال تغییراتی کرده???با یه دستش دست جیم رو گرفت و برد پایین کلاس با همون دستش دست جیم رو برد پشتش و با اون یکی گردنش رو کج کرد???????
اون دندون های بزرگش رو نزدیک گردن جیم برده بود گفت:هنوز منتظرم می دونی که برام کار ساده ایه?? ماری داشت دستمو فشار می داد و با تعجب و نگرانی نگام می کرد لوکاس زل زده بود بهم نمی تونستم بزارم چیزیش بشه?? دندون هاش رو نزدیک گردن جیم کرد داشت گردنش رو جر می داد از جام بلند شدم و محکم دستم رو کوبیدم روی میز??
گفتم:کافیه ولش کن گفت:اوه کارمن کوچولو می بینم که بزرگ شدی بیا جلوتر گفتم:اول ولش کن بعد میام گفت:????کوچولو نمی تونی منو قول بزنی??? اگه می خوای دادشت زنده بمونه اون معجزه گر و بده بعدش اگه می خوای همه زنده بمونند خونت رو??? گفتم:باشه? گردنبند رو از گردنم درآوردم توی مشتم گرفتمش به یه طناب تبدیلش کردم و پرت کردم سمتش طناب به پاش گیر کرد و افتاد زمین بدو بدو رفتم پیش جیم. استیو داشت از روی زمین بلند می شد که که یه تلپروت زیرش درست کردم و فرستادمش یه جای دور برگشتم سمت جیم ازش پرسیدم حالت خوبه؟ گفت:اره خوبم ولی برگشت سمت کلاس و گفت:تو بد دردسری افتادیم ???
قیافه ها:????????????????? قیافیه ماری و لوکاس:??? جیم گفت بلدی یه تلپروت به خونه ی بابا بزرگ درست کنی خیلی اروم گفتم:فکر کنم کدش رو بدونم با شمارش من یک،دو،سههههههه یه تلپروت پشت سرمون درست کردم معجزه گر و برداشتم و با جیم پریدیم توش ساف رفتیم تو اتاقم جیم گفت:حالا چی کار کنیم ?? گفتم:نمی دونم خودم هم هول شدم یهو یکی در پنجره رو زد ترسیدم حالت دفاعی گرفتم بعد دیدم ماری و لوکاس پشت پنجره وایستادن رفتم و پنجره رو باز کردم گفت شما چطوری اومدین بالا لوکای گفت از پله های اضطراری?ماری گفت: اوضاع بد جور خیته باید فرار کنید گفتم:باشه رفتم تو پذیرایی مامان بزرگ و بابا بزرگ اونجا بودن گفتم:بابا بزرگ باید از اینجا بریم همون لحظه
صدای آژیر پلیس اومد مامان بزرگ گفت:کارمن چی شده گفتم وقت نداریم بعدا می گم یه تلپروت به جنگل باز کردم گفتم برید توش جیم هم اومد لوکاس اومد و گفت:کارمن من باید برگردم خونه ماری گفت:اره کارمن منم همین طور گفتم:واقعا متاسفم با این حجم از پلیسا نمی شه کاری کرد اگه بگیرن تون و بفهمند که خوناشامید خدا می دونه چه بلایی سرتون میارن گفتن:اره راست می گی اشکالی نداره با شما بیایم گفتم:نه چه اِش..... پلیسا پشت در بودن داشتند در می کشوندند یه تیکه یخ بزرگ جلوی در درست کردم ولی انگار نه از پنجره ها هم داشتند وارد می شدند
گفتم برید تو لوکاس و ماری رفتن توی دروازه منم رفتم و ورودی رو بستم وقتی دو رو برم و نگاه کردم توی پارک کنار دانشگاه بودیم?? حواسم نبود کد اشتباهی رو باز کرده بودم بعد یه دروازه ی دیگه باز کردم گفتم برید تو داشتیم می رفتیم تو که صدای شلیک شنیدم دروازه رو بستم به بقیه نگاه کردم همه سالم بودن خیالم راحت شد شد گفتم:اخی بخیر گذشت بعد یعو ماری و لوکاس مثل چی جلو وایستاده بودن گفتن:هم یخ هم تلپروت؟!!!!!!??
گفتم:ااا چیز یعنی...خب...راستش... نمی دونستم چی بگم بعد مامان بزرگ اومد و گفت:کارمن چی شده بود که اونا اون طوری دنبالمون بودن گفتم:خب بهتره یکی یکی توضیح بدم اول کوتاهه به مامان بزرگ گفتم:امروز استیو خودشو جای یه استاد جا زده بود و... بعد به لوکاس و ماری سیر تا پیاز ماجرا رو گفتم بعد تموم شدن حرفام دیدم دست لوکاس داره همین طور ازش خون می ره گفتم:لوکاس دستت گفت:چی؟ یا خدا اصلا نفهمیدم چی شد گفتم:بیا بشین می تونم درستش کنم گفت باشه اومد و روی یه تیکه سنگ نشست رفتم پیشش نشستم گفتم:پس اون تیره به تو خورد واقعا متاسفم تقصیر من بود گفت:اشکالی نداره بابا زیاد درد نمی کنه گفتم:می تونم درستش کنم ولی یکم درد داره گفت:مشکلی نیست
گفتم:ااا چیز یعنی...خب...راستش... نمی دونستم چی بگم بعد مامان بزرگ اومد و گفت:کارمن چی شده بود که اونا اون طوری دنبالمون بودن گفتم:خب بهتره یکی یکی توضیح بدم اول کوتاهه به مامان بزرگ گفتم:امروز استیو خودشو جای یه استاد جا زده بود و... بعد به لوکاس و ماری سیر تا پیاز ماجرا رو گفتم بعد تموم شدن حرفام دیدم دست لوکاس داره همین طور ازش خون می ره گفتم:لوکاس دستت گفت:چی؟ یا خدا اصلا نفهمیدم چی شد گفتم:بیا بشین می تونم درستش کنم گفت باشه اومد و روی یه تیکه سنگ نشست رفتم پیشش نشستم گفتم:پس اون تیره به تو خورد واقعا متاسفم تقصیر من بود گفت:اشکالی نداره بابا زیاد درد نمی کنه گفتم:می تونم درستش کنم ولی یکم درد داره گفت:مشکلی نیست
سعی کردم با قدرتم در بیارم اما نتونستم لوکاس گفت:چی شده گفتم:قدرتم رو فلز ها اثری نداره ولی می تونم یه کاریش بکنم خلاصه بعدی کلی تلاش درآوردمش بعد با با یه تیکه پارچه بستمش نگاش کردم قرمز شده بود گفتم:در این حد درد داشت گفت:یکم از اونی که فکر می کردم بیشتر بود?? بعد از بستن دستش گفت:کارمن همون روز اول دانشگاه که دیدمت می تونستم یه چیز متفاوت درونت ببینم گفتم:قدرت هام؟ گفت:نه دلت که اینقدر پاکه عموت مامان و بابات رو کشته می خواست برادرت رو هم بکشه ولی تو قصد انتقام نداری فقط می خوای عوض شه و نمی خوای تاوانش رو پس بده واقعا دل پاکی داری بعد صورتش رو نزدیک صورتم کرد طوری که می تونستم گرمای صورتش رو حس کنم چشم هام رو بستم و یهو
دوستان ببخشید من کلی این هفته امتحان داشتم نتونستم زیاد طولانی بنویسم می خواستم یه چیزی در مورد معجزه گر بگم که همه شاکی اند اون معجزه گر نیست قسمت اخر متوجه می شین بازم ببخشید که دیر شد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)