ژانر : درام . عاشقانه . معمایی امیدوارم خوشتون بیاد حتما حمایت کنین👌🏻😁
با صدای مامان از خواب بیدار شدم .
عوفف بازم این لحظه مزخرف رسید دل کندن از رختخواب چراا
مامانم گفت : کادنس مگه امروز با دوستات قرار نداری
عین فنر از جام پریدم بازم دیر شد
سریع اماده شدم عین جت دوییدم
قرار بود بد اخلاق هارو ببینم
هِلِن
گات
فیلیکس
و خودم کادنس
اکیپ بد اخلاق ها😁
همه مارو تو مدرسه بد اخلاق ها صدا میکنن البته تا قبل از اومدن فیلیکس اینجوری نبود 🙄
همه بودن
(علامت ها
هلن =ه.ن
فیلیکس=ف.س
گات=گ.ت)
ه.ن : کادنس بازم که دیر کردی🙄
ف.س : اون عادتشه😑
گفتم : گات تو چیزی نمیخوایبگی؟😏
گ.ت: گفتم شاید دلیلی داره دیر اومدی ولی دفعه اخرت باشه🙄
با مسخره گفتم چشم اقا😂
ف.س : نمیخواید که تا ابد اینجا بمونین و همو نگاه نکنین حداقل بیاین بریم
کافه روبرو .
ه.ن: فیلیکس تو خیلی غر میزنی رو مخ 🙄 مثلمگسا که ویز ویز میکنن
ف.س : توهم مثل پشه ها همش مزاحمی
گفتم : بسه دیگه 😑
بعد از کلیحرف زدن از هم جدا شدیم .
به سمت خونه رفتم
وقتی به خونه رسیدم بلافاصله به سمت اتاقم رفتم مثل یک گوشت بی جون روی تختم افتادم.
از خواب که پاشدم به صحنه ی عجیبی مواجه شدم بد اخلاق ها تو اتاقم بود.
اولش هنگ کردم ولی بعدش خیلی از دست مامانم عصبی شدم بدون اینکه ازم
اجازه بگیره بد اخلاق هارو فرستاده تو اتاقم .
با لبخند ساختگی خودم و مرتب کردم و گفتم : امم بچه ها اینجا چیکار میکنین🙂
گ.ت: اومدیم خبر خیلی مهمی رو بهت بدیم.
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
عالی😍😍
مرسی😘
عالی داستان منم بخون اکه تونستی😊
حتما😘