8 اسلاید صحیح/غلط توسط: 𝓢𝓪𝓯𝓪♡ انتشار: 3 سال پیش 14 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
منتظرتون نمیزارم برین داستان و بخونین
گریممو پاک کردم لباس های خودمو برداشتم عوض کردم حیف که امروز بازم خواستگار دارم وگرنه یه کاری میکردم خخخخ(نمیگم چیکار که تو هپروت بمونین)از اتاق رفتم بیرون راستین بیرون بود از همه خداحافظی کردم رفتم سمت ماشینم راستین اونجا بود ♡ببخشید اینقدر منتظر موندی♤مهم نیست عزیزم. سوار ماشین شدیم ماشین و روشن کردم رفتم سمت خونه عزیز راستینو رسوندم ♡راستینی اصلا بابت این خواستگار خودتو ناراحت نکن من خودم یه طوری میکنم باهاش که دیگه به غلط کردن بی افته اومده خواستگتری من♤صفا خل بازی در نیار تو دختری نباید اینطوری بکنی ♡سعی مو میکنم♤صفااااا♡خب چیه قول نمیتونم بهت بدم کاری نمیکنم♤از دست تو. یه خنده نخودی کردم یه بوس واسه راستین پرتاب کردم♡خداحافظ مرد زندگیم♤خداحافظ بانوی زیبای من. راستین رفت داخل خونه منم راه افتادم سمت خونه بدون هیچ سرعتی دلم نمیخواست زود برسم گوشیم زنگ خورد دیدم مامانه خخخ اعصابش خورد شد جواب دادم سرعتم تند کردم ♡سلام بر مادر گل من چه خبرا خواستگار خسته شدن رفتن؟کیشش کردی؟ آفرین بر مادر من ○سلام دخترم شوخی بامزه ای بود کی میرسی؟♡آم فکر کنم حدود نیم ساعت دیگه○عزیزم ما منتظرت هستیم زود بیا ♡سعی مو میکنم فعلا○خداحافظ. رسیدم به خونه دلم نمیخواست برم داخل ولی نمیشد که ماشین و بردم داخل پارکینگ پیاده شدم رفتم پشت در یه نفس عمیق کشیدم رفتم داخل چی؟ این...اینجا؟...این یه خوابه؟...من...باورم نمیشه... این پسره لوس و ننر اینجا چیکار میکنه ا*ح*م*ق...چطور جرعت کرده بیاد خواستگاری من مطمئنم الان قرمز شده بودم من هر وقت اعصابانی میشم دماغم قرمز میشه یعنی هروقت گریه میکنم، حرص میخورم، اعصبانی میشم و... دماغم قرمز میشه مامان فهمید من الان اعصابانی ام طوری که کسی نفهمه به من گفت آروم باش فقط یک کلمه لازم بود تا اعصابانیتم و خالی کنم (خخخخ همه کنجکاو شدین بدونین کیه شایدم حدس زده باشین ولی مطمئن باشین راستین نیست)مامان پسره:"هزار ماشالله چه دختر خوشگلی داری سارا جون برو براش یه اسپند دود کن چشم نخوره"وای دیگه نمیتونم تحمل کنم اومدم حرف بزنم بابا گفت♧دخترم آقا پسر گل مارو به اتاقت راهنمایی کن یکم با هم حرف بزنین.بدون هیچ حرفی بلند شدم رفتم سمت اتاقم اونم اومد دنبالم (اسلاید بعد میفهمین کیه الان مرضم گرفته نمیگم کیه)در اتاقمو وا کردم رفتم داخل اون پسره ی ب*ی*ش*و*ر هم اومد داخل برگشتم سمتش
♡تو چطور به خودت اجازه دادی بیای خواستگاری من این همه نخ دادی نگرفتم بعدا اومدی خواستگاریم آقای کامروا؟(حالا فهمیدین دیگه کیه رئیس شرکت آقای کامبیز کامروا)پسره هم لالمونی گرفته بود منم طلب کارانه نگاهش میکردم♡چرا ساکتی؟تو اخه...من چی بهت بگم آخه؟تو چرا من اگه قرار بود بهت رو بدم تو همون شرکت میدادم وقتی دیدی مهلت نمیزارم چرا اومدی خواستگاریم؟مثلا اینجا قبول میکنم؟&اخه من...♡تو چیی؟ میخواستی منو بدست بیاری؟&من دلم میخواد بقیه زندگیم و با تو بگذرونم مطمئن باش هیشکی به اندازه من دوست نداره قول میدم هیچ مشکلی نداشته باشی...♡درباره من چی فکر کردی؟من نمیخوام برام این چیز ها مهم نیست به چه زبونی بهت بگم من دوست ندارم نمیخوام باهات ازدواج کنم &اما صفا...♡آقای کامروا من نمیدونم باید به چه زبونی بهت بگم دارم به زبان فارسی باهات حرف میزنم میگم دوست ندارم بیا اینم به زبان دیگه 《I do not like》حالا فهمیدی؟حالا هم بفرمایین بیرون بیرون هم رفتیم میگین بهم نمی سازیم روشن شد؟. فقط سرشو تکون داد منم راه افتادم تو اتاق در و باز کردم رفتم بیرون اونم پشت سرم اومد بیرون بقیه داشتن حرف میزدن متوجه ما نشدن اومدیم از پله ها پایین مامان متوجه شد گفت ○چیشدعزیزم ؟دهن مونو شیرین کنیم؟.یه نگاه به رئیس نگاه کردم سرمو بالا گرفتم♡نه بهم نساختیم.از قیافه مامان معلوم بود خیلی عصبانی هستش مامان رئیس گفت:"چرا عزیزم؟کامبیز تو رو خیلی دوست داره چطور بهم نساختین؟. دیگه داشت کفرم میگرفت بگم راحت ترم مامان فهمید یه چیزی میخوام بگم با چشم گفت گفتی نگفتی ولی اینجا برام مهم نبود♡من ایشون رو دوست ندارم برام چیز های دیگه اش برام مهم نیست○آمم چرا دوسش نداری عزیزم؟.معلوم بود میخواد منو با این خواستگار رد کنه پس منم میگم چرا♡خب امید وارم از من ناراحت نشی میخواستم بهت فردا بگم مامان خب از من یه نفر خواستگاری کرد و من قبول کردم چون دوسش داشتم برای همین ایشون رو نمیتونم قبول کنم به این دلیل هستش. مامان معلوم بود شکه شده چون تاحالا هیچ درخواستی و قبول نکردم یهو قبول کردم و اینکه اون شخصم دوست دارم شکه شده بود رئیس گفت &همونی که امروز اومده بود شرکت تو رو برد؟♡اره○کیه صفا♡مامان اون...آم...اون...○بگو دختر♡خب اون راستین. چشمامو بستم○چی؟پسر عمه ات؟.فقط سرمو تکون دادم ○پس امروز پیش اون بودی نه؟♡اره. مامان رئیس:"مبارکه عزیزم دوست داشتم عروس خودم بشی ولی نشد ایشالله به پای هم پیرشین" ♡ممنون. یهو چشمام درد گرفت سردرد گرفتم چشممو محکم بستم
اما فرقی نکرد یهو سرم گیج رفت نزدیک بود بیافتم نمیدونم فک کنم دیوار بود دستم روش بود صدای رئیس اومد که میگفت&حالت خوبه؟. ولی من سرم خیلی درد میکرد نمیتونستم جوابشو بدم یهو چشمام سیاهی رفت دیگه هیچی نفهمیدم فک کنم بیهوش شدم. حالا میریم از زبان کامبیز:صفا یهو حالش انگار بد شد ازش پرسیدم&حالت خوبه؟. جوابمو نداد یهو بیهوش شد من گرفتمش مامانش گفت○وای خاک به سرم این چرا بیهوش شد؟ چرا اینطوری شد؟&ببخشید قبلا اینطوری شدن؟○نه وای جمشید برو ماشین از پارکینگ در بیار صفا ببریم دکتر حالش خوب نیست. بابای صفا اومد جلو فک کنم میخواست صفا رو از من بگیره نه نمیزارم حداقل بزار الان پیش من باشه &من با ماشین خودم میبرمش بیمارستان اینطوری بهتره○اما... .دیگه به حرفاش گوش ندادم رفتم سمت ماشینم صفا رو گذاشتم تو ماشین سریع رفتم سوار ماشین شدم با تمام سرعتم حرکتم کردم سمت نزدیک ترین بیمارستان رفتم داخل بیمارستان سریع پارک کردم صفا رو برداشتم رفتم داخل از یه پرستار پرسیدن کجا باید برم پرستار تا صفا رو دید یه جایی رو نشون داد رفتم اونجا در اتاقو باز کردم با هزار بدبختی رفتم داخل صفا رو گذاشتم رو یه تخت به صورتش نگاه کردم صورتش زرد شده بود نمیدونم چرا رفتم یه دکتر خبر کردم دوباره که اومدم تو اتاق دیدم پرستار سرم بهش وصل کرده همون جا کنارش نشستم منتظر موندم که بهوش بیاد فکرم رفت سر خواستگاری امروز آهههه واقعا لعنت بر خودم که اینقدر بدم من چیکار کردم باهاش چقدر امروز از دستم اعصبانی بود احساس کردم صفا داره بهوش میاد رفتم دکتر و صدا کردم.از زبان صفا(یا همون سوفی):با احساس سردرد از خواب بیدار شدم همه جا تار بود چشممو بستم دوباره باز کردم الان خوب شد اینجا کجاست؟ یه کم دقت کردم دیدم فهمیدم اینجا بیمارستان حالا باید بفهمم چرا اینجام از تخت بلند شدم سرمو از دستم کندم بلد بودم چیکار کنم تا اومدم راه برم سرم یه کوچولو گیج رفت و همون موقعه رئیس و یه دکتر اومدن داخل اتاق رو کردم به رئیس♡قربان من چرا اینجام؟. دکتره با یه اخم ساختگی گفت:"عزیزم چرا بلند شدی برات فعلا خوب نیست."♡چرا؟ دکی:"چون بارداری"چیییییییییی؟ من؟این ا*ل*ا*غ چی گفت؟ این اشتباه شده من اصلا هیچ راطه ای نداشتم بعدش چطور باردارم؟♡چی میگی امکان نداره اشتباهی شده من باردار نیستم
دکتره:"مگه شما خانم علیزاده نیستین؟"♡چرا هستم ولی بفهمین چی میگین. صورت رئیس و دیدم یعنی بهم اعتماد نداره فهمیدم مامان پشت دکتره اس صورتش پر از تعجب و بی اعتمادی بود♡مامان باور کن من باردار نیستم من اصلا رابطه ای نداشتم قسم میخورم○ساکت شو♡مامان بدون هیچ مدرکی داری منو متهم میکنی؟○یعنی دکتر دروغ میگه؟♡دستت درد نکنه بابت این اعتمادت این بود اعتمادی که همش درباره اش باهام حرف میزدی؟ یعنی واقعا که! منو باش که بهت اعتماد داشتم بهت همه ی راز هامو میگفتم ولی دیگه نمیگم چون دیگه بهت اعتماد ندارم چون اینجا معلوم کردی بهم اعتماد داری.رو کردم سمت دکتر♡ببین من نه باردارم نه با کسی رابطه داشتم ب... .یه پرستار بدو بدو اومد پیش دکتر گفت:"آقای دکتر خانم علیزاده حالشون بهم خورده لطفا بیان همش بالا میارن" دکتر:"مگه ایشون خانم علیزاده نیستن؟".به من اشاره کرد پرستاره گفت:"چرا ولی ایشون فقط فشارشون افتاده بود " ♡شما میدونی چه ننگی به من زدی؟ میدونی اگه خانم نمی اومد من چطور باید ثابت میکردم.دکتر:"ببخشید به خاطر تشابه فامیلی من معذرت میخوام"♡معذرت خواهی تو چه فایده داره برای من؟○صفا حالاولکن آروم باش.محلش نزاشتم چون واقعا از دستش ناراحت بودم دکتره رفت منم اعصابم خورد سریع فلنگ و بستم رفتم خیلی ناراحت بودم دیدم دارن صدام میکنن دویدم از بیمارستان اومدم بیرون رفتم سمت خیابون تا دربست بگیرم
دربست گرفتم نشستم رو به اون آقا گفتم♡لطفا منو ببرین سبز میدان. آقاه:"چشم" دلم میخواست برم پیش راستین نمیدونم الان بیداره یا نه ولی یه زنگ میزنم اگه جواب داد یعنی بیداره زنگ زدم بهش به بوق دوم نرسید جواب داد♤الو ♡الو سلام چطوری؟♤سلام عزیزم ممنون تو خوبی؟خواستگاری چیشد؟♡رسیدم بهت میگم چیشد♤کجا رسیدی؟♡خونه عزیز♤چیییی؟چرا؟♡داستانش طولانیه رسیدم برات توضیح میدم من الان نزدیکم پنچ دقیقه دیگه میرسم فعلا.گوشی قطع کردم چون میدونستم سین جینم میکنه پس تا اونجا برسم یه مغز آروم داشته باشم تو فکر بودم مرده که رانندگی میکرد گفت:"ببخشید خانم مشکلی با موسیقی ندارین؟" ♡نه من موسیقی دوست دارم.سرشو تکون داد اهنگ گذاشت تا اهنگ پخش شد تعجب کردم بهش نمیخوره اهنگ کره ای بود از اکسو(بچه ها من تازه گی اکسو ال شدم چیز زیادی نمیدونم فقط طرفدارشونم)♡شما طرفدار کیپاپ هستین؟بهتون نمیخوره(بچه ها از این به بعد هر کی داشت با سوفی حرف میزد به جز اون کسایی که براشون علامت گذاشتم این علامت و میزارم£)£اه نه من طرفدارشون نیستم دخترم طرفدارشونه♡اها.دیگه حرفی نزدم راننده گفت£ببخشید شما خیلی برام آشنا هستین من جایی شما رو ندیدم؟♡من بازیگرم شاید اسمم شنیده باشین سوفی یا همون صفا علیزاده£بله شنیدم باورم نمیشه شما رو میبینم امشب تئاتر داشتین درسته؟♡بله£من امشب اومده بودن ولی نتونستم ازتون امضا بگیرم♡اه ببخشید واقعا وقت نداشتم باید میرفتم خونه£مشکلی نیست شما نمیتونین به همه امضا بدین.فقط سرمو تکون دادم سبز میدان نگه داشت وای من حواسم نبود من کیف پولم همراهم نبود الان به این ی بدم؟♡ممنون میدونین چیزه...من ...کیف پول همراهم نیست یه لحظه اینجا وایمیسته برم پول بیارم£نه نه نیازه به پول نیست فقط اگه میشه بهم یه امضا و با هم عکس بگیریم ♡اگه خودتون اینو میخواین باشه. از ماشین پیاده شدم بهش اول امضا دادم بعد با هم عکس گرفت ازم تشکر کردو رفت گوشیمو برداشتم به راستین زنگ زدم که بفهمه رسیدم♤الو صفا کجایی؟ رسیدی؟♡من الان دقیقا روبه رو کوچه عزیزم بیا بیرون♤تو بیا بالا♡نه تو بیا♤باشه اومدم بانو.گوشی و قطع کردم منتظر راستین موندم
حواسم به امروز بود که چطور گذشت غرق فکر بودم که یکی از پشت بهم زد برگشتم دیدم راستینه یه لبخند ناخداگاه اومد رو لبام ♡سلام خوبی؟♤سلام بر شما ممنون تو خوبی؟ اینجا چیکار میکنی؟مگه امروز خواستگاری نبود؟چطور الان اینجا م...♡یه دقیقه وایسا توضیح بدم میای بریم قدم بزنیم؟همون طوری هم بهت توضیح میدم♤نمیای بریم داخل؟♡نه نمی خوام کسی بدونه اومدم اینجا♤چرا؟♡بهت میگم♤باشه بریم.کنار هم راه رفتیم خیلی خلوت بود نمیدونستم چطوری بهش بگم میترسم بعدش اعصابانی بشه ولی بالاخره که چی باید بهش بگم ♡راستین اول بهم قول میدی اعصابانی نشی؟♤باشه.همه چیو براش توضیح دادم بعد از توضیحاتم راستین دستش و به صورتم کشید با علامت سوال نگاهش کردم گفت♤داری گریه میکنی.من کی گریه کردم؟من چرا اینقدر ضعیف شدم؟سرمو انداختم پایین نمیخواستم گریه مو ببینه دست راستین اومد زیر چونه ام سرمو اورد بالا♤اشکال نداره صفا تو که خودت میدونستی پاکی دیگه گریه نکن اگه یه بار دیگه گریه کنی من میدونم و تو♡باشه. یه لبخند زدم راستین هم دستشو نوازش وار روی صورتم کشید منم به چشمای قهوه ای خوشگل نگاه کردم♡راستین؟♤جانم؟♡میگم امروز من کجا برم؟الان که دیر وقت نمیتونم برم خونه دوستم ♤خب بیا بریم خونه عزیز آروم میریم بالا صبح هم زود برو کسی متوجه نشه خوبه؟♡باشه.یه کم قدم زدیم همه مغازه ها بسته بودن راه مونو کج کردیم رفتیم سمت خونه عزیز به یه لحن ناز گفتم♡راستینم؟♤جانم؟♡میگم بریم یه بستنی بخوریم؟♤بریم ♡وای فکر نمیکردم قبول کنی♤چرا؟♡اخه بهت میخوره خیلی از اونا باشی♤از چیا؟♡از اونا دیگه خودت بفهم دیگه♤اها فهمیدم چرا حالا منو این طور تصور کردی؟♡آم نمیدونم♤نکنه دلت میخواد کمی شیطون بشم.اول منظورشو نفهمیدم بهش نگاه کردم یهو فهمیدم چی میگه یهو از اعصابانیت قرمز شدم با حرص گفتم♡راستینننننننننننننننننننننننننننننننننن♤جانم خانمی جوش نخور شوخی کردم. اینقدر حرصی بودم افتادم دنبالش راستین فهمید شروع کرد به دویدن ♡راستین وایسا اگه مردی وایسا راستین وایسا.همه و با داد میگفتم راستین هم میخندید و می دوید نفس کم آوردم وایستادم همیشه تنگی نفس داشتم از بچه گی هم همیشه همراهم بود راستین برگشت دید دیگه دنبالش نیستم وایستاد اومد سمتم صورتم کلا قرمز شده بود نفسم بالا نمی اومد راستین بهم رسید با لحن نگرانی گفت♡صفا حالت خوبه؟.با سر گفتم آره یکم همون طور موندم نفسم جا اومد♤چت شد یهو؟ الان خوبی؟♡نفس تنگی دارم برای همین نفسم یهو رفت اره الان خوبم♤خداروشکر چرا زود تر بهم نگفتی؟♡اخه فکر میکردم خوب شدم نمی دونم باید چیکار کنم نفس تنگی بره ♤مهم نیست فعلا حالت خوبه. فقط سرمو تکون دادم دوباره راه افتادیم سمت داخل شهر♤صفا؟♡جانم؟
♤میگم تو چرا بهم علاقه مند شدی تو اول جواب بده بعدا من میگم♡خب من نمیدونم♤یعنی هیچ چیز خاصی نداشتم؟♡چرا داشتی اینکه همیشه تیپت عالی ، جذاب ، خوش برخورد،خفن و آم چیزه با مرام بودی الانم هستی♤واقعا؟♡اره حالا تو بگو♤خب من اول با خودم درگیر بودم که نه تو خواهرم نه چیز دیگه ای تا اینکه دوباره دیدمت♡کی؟♤دفعه قبل که اومده بودیم♡اها♤ اونجا بود که نتونستم تحمل کنم به خودم گفتم حتما باید سری بعد بهش بگم بعدش تو همیشه با پسرا سرد بودی به هیچکس محل نمیزاشتی این یکی از دلیل های من بود و چیز هایی که تو درباره من گفتی تو هم بودی تو دلم بردی باور کن این دل بدون تو دیگه نمیتونه زندگی کنه♡تو هم باور کن این دل منم دیگه نمیتونه بدون تو زندگی کنه چون خیلی وقته این حس رو میخواسته از خودش دور کنه و حالا که تو الان گفتی دیگه نمیتونه دیگه آروم و قرار نداره. راستین یکی از اون لبخند های خوشگلشو زد که دل من براش قنچ رفت منم یه لبخند زدم که بالاخره رسیدیم به بستنی سرا از این بستنی متری ها گرفتیم تو راه برگشت خوردیم خیلی چسبید♡مرسی راستینی خیلی چسبید تو این هوا ♤نوش جانت خانمی.رسیدیم دم در خونه عزیز آروم در و باز کردیم راستین کلید داشت آروم طوری که هیچ کس متوجه نشه رفتیم بالا تشک برداشتیم گذاشتیم گرفتیم خوابیدیم...صبح ساعت شیش بلند شدم تا زود برم کسی متوجه من نشه سریع مانتومو پوشیدم تشکیل جمع کردم برگشتم سمت راستین دلم نیومد از خواب بیدارش کنم یه کاغذ برداشتم شروع کردم به نوشتن:راستینی خواب بودی صبح دلم نیومد بیدارت کنم من دارم میریم شرکت هر وقت بیدار شدی بهم زنگ بزن کارت دارم فعلا عشقم. نامه رو گذاشتم کنار بالشتش آروم رفتم پایین خداروشکر همه خواب بودن آروم در حیاط و باز کردم رفتم بیرون در و بستم اخیش اول برم خونه اونجا باید برم تا ماشینم و بردارم تا خونه پیاده رفتم الان همه خواب بودن دیوار خونه مون زیاد بلند نبود میتونستم برم ازش بالا چون کلاس ژیمناستیک رفتم بدنم کش میاد از دیوار رفتم بالا آروم اومدم پایین رفتم در حال و باز کردم آروم رفتم تو اتاقم چند دست لباس برداشتم کیف پولم،کیلید،شارژر،هنسفری و سویچ ماشینمو برداشتم یه کاغد و خودکار برداشتم نوشتم:سلام من امروز صبح اومدم خونه ماشینو برداشتم امشب خونه نمیام فعلا.کاغذ و چسبوندم به یخچال ارون در و باز کردم رفتم بیرون سوار ماشینم شدم اومدم بیرون خیلی خب ساعت چنده؟ساعت۹ باید برم فعلا شرکت روندم سمت شرکت ماشینو پارک کردم رفتم داخل ساختمون رئیس الان نمیاد ساعت ۹:۳۰ میاد شرکت خداروشکر امروز ازش زودتر رسیدم رفتم پشت میزم نشستم کار هامو کردم در یهو باز شد رئیس اومد داخل بلند شدم از جام سرمو انداختم پایین گفتم♡سلام قربان. جوابی ازش نشنیدم سرمو اوردم بالا فقط برام یه سر تکون داد اها پس بگو هنوز چون بهش جواب رد دادم ناراحتن به جهنم رئیس اومد نشست سرجاش منم مشغول کارم شدم کامبیز یهو گفت&امروز جلسه دارم قرار بود تو هم همراهم بیای ساعت چنده؟♡ساعت ۱۱.بازم سر تکون داد که گوشیم زنگ خورد به صفحه گوشیم نگاه کردم دیدم راستینه این چه سحرخیز شده گوشی رو برداشتم جواب دادم♡الو سلام صبح بخیر اقای سحر خیز♤سلام ممنون صبح تو بخیر خانمی چرا حالا بهم میگی سحر خیز♡اخه همیشه تا لنگ ظهر میگیری میخوابی تعجب کردم الان بیدار شدی♤اها میگم صفا...
♤میگم تو چرا بهم علاقه مند شدی تو اول جواب بده بعدا من میگم♡خب من نمیدونم♤یعنی هیچ چیز خاصی نداشتم؟♡چرا داشتی اینکه همیشه تیپت عالی ، جذاب ، خوش برخورد،خفن و آم چیزه با مرام بودی الانم هستی♤واقعا؟♡اره حالا تو بگو♤خب من اول با خودم درگیر بودم که نه تو خواهرم نه چیز دیگه ای تا اینکه دوباره دیدمت♡کی؟♤دفعه قبل که اومده بودیم♡اها♤ اونجا بود که نتونستم تحمل کنم به خودم گفتم حتما باید سری بعد بهش بگم بعدش تو همیشه با پسرا سرد بودی به هیچکس محل نمیزاشتی این یکی از دلیل های من بود و چیز هایی که تو درباره من گفتی تو هم بودی تو دلم بردی باور کن این دل بدون تو دیگه نمیتونه زندگی کنه♡تو هم باور کن این دل منم دیگه نمیتونه بدون تو زندگی کنه چون خیلی وقته این حس رو میخواسته از خودش دور کنه و حالا که تو الان گفتی دیگه نمیتونه دیگه آروم و قرار نداره. راستین یکی از اون لبخند های خوشگلشو زد که دل من براش قنچ رفت منم یه لبخند زدم که بالاخره رسیدیم به بستنی سرا از این بستنی متری ها گرفتیم تو راه برگشت خوردیم خیلی چسبید♡مرسی راستینی خیلی چسبید تو این هوا ♤نوش جانت خانمی.رسیدیم دم در خونه عزیز آروم در و باز کردیم راستین کلید داشت آروم طوری که هیچ کس متوجه نشه رفتیم بالا تشک برداشتیم گذاشتیم گرفتیم خوابیدیم...صبح ساعت شیش بلند شدم تا زود برم کسی متوجه من نشه سریع مانتومو پوشیدم تشکیل جمع کردم برگشتم سمت راستین دلم نیومد از خواب بیدارش کنم یه کاغذ برداشتم شروع کردم به نوشتن:راستینی خواب بودی صبح دلم نیومد بیدارت کنم من دارم میریم شرکت هر وقت بیدار شدی بهم زنگ بزن کارت دارم فعلا عشقم. نامه رو گذاشتم کنار بالشتش آروم رفتم پایین خداروشکر همه خواب بودن آروم در حیاط و باز کردم رفتم بیرون در و بستم اخیش اول برم خونه اونجا باید برم تا ماشینم و بردارم تا خونه پیاده رفتم الان همه خواب بودن دیوار خونه مون زیاد بلند نبود میتونستم برم ازش بالا چون کلاس ژیمناستیک رفتم بدنم کش میاد از دیوار رفتم بالا آروم اومدم پایین رفتم در حال و باز کردم آروم رفتم تو اتاقم چند دست لباس برداشتم کیف پولم،کیلید،شارژر،هنسفری و سویچ ماشینمو برداشتم یه کاغد و خودکار برداشتم نوشتم:سلام من امروز صبح اومدم خونه ماشینو برداشتم امشب خونه نمیام فعلا.کاغذ و چسبوندم به یخچال ارون در و باز کردم رفتم بیرون سوار ماشینم شدم اومدم بیرون خیلی خب ساعت چنده؟ساعت۹ باید برم فعلا شرکت روندم سمت شرکت ماشینو پارک کردم رفتم داخل ساختمون رئیس الان نمیاد ساعت ۹:۳۰ میاد شرکت خداروشکر امروز ازش زودتر رسیدم رفتم پشت میزم نشستم کار هامو کردم در یهو باز شد رئیس اومد داخل بلند شدم از جام سرمو انداختم پایین گفتم♡سلام قربان. جوابی ازش نشنیدم سرمو اوردم بالا فقط برام یه سر تکون داد اها پس بگو هنوز چون بهش جواب رد دادم ناراحتن به جهنم رئیس اومد نشست سرجاش منم مشغول کارم شدم کامبیز یهو گفت&امروز جلسه دارم قرار بود تو هم همراهم بیای ساعت چنده؟♡ساعت ۱۱.بازم سر تکون داد که گوشیم زنگ خورد به صفحه گوشیم نگاه کردم دیدم راستینه این چه سحرخیز شده گوشی رو برداشتم جواب دادم♡الو سلام صبح بخیر اقای سحر خیز♤سلام ممنون صبح تو بخیر خانمی چرا حالا بهم میگی سحر خیز♡اخه همیشه تا لنگ ظهر میگیری میخوابی تعجب کردم الان بیدار شدی♤اها میگم صفا...
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
پارت بعدی و چرا نمیزاری😪😪
پارت بعد در حال بررسی هستش
ببخشید اینقدر دیر شد💔😔
عالی بود اجی😍😍😍😍😍😘😘😘😘😘😘❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤تروخدا پارت بعدی داستان رو بزار و من اونیکی پارت ها رو خوندم و لایک کردم ولی گفتم که به کامنت های اونجا نگاه نمی کنی اومدم اینجا کامنت دادم😊😊😊عالی بود اجی خواهش می کنم پارت بعدی رو زودتر بزار🙂🙂🙂❤❤و من امروز داستانت و دیدم ببخشید زود نتونستم بخونم😔😔
مرسی اجی❤
باشه سعی میکنم زودتر بزارم
اشکال نداره عزیزم💜
پارت بعدی و کی میزاری🥺
دیگه روحیه ندارم بزارم تو ذوقم خورد اون بازدیدی که میخواستم نخورد ☹☹☹
اما حتما ادامه بده عالی بود
عالییییییییییییی بود اجی ♥♥💋🔥🔥
مرسی اجی❤🥰