بخونننننن و بلاااایک اگه زحمتت نمیشه
مادرم گفت منو ببخش. متوجه منظورش نشدم. اما یک پلک زدم. نمیدونم چرا باز کردنش طول کشید. اما وقتی بازش کردم. پلیس رو دیدم(دوستان دقت کنید قراره از کوچکی تا بزرگی ماریانا بریم عکسش توی پارت قبل مال بزرگیش بود) اهه همیشه از پلیس میترسیدم. اینا شغلشون ترسوندن مردمه یا کمک به اونا؟. دقت کردم. جلوم میز بود با وسایلا خودمو مامانم. رو صندلی بودم داخل یه اتاق. اما نگاهم خورد به...
به آقای پلیس و خانم پلیسه. (عکس خانم پلیسه رو این اسلاید😅) پرسیدم: مامانم کجاست ؟ خانم پلیسه: دختر خوب. باعث تاسف اما مامانت و خواهر کوچولوت اینجا نیستن. رفتن یه جای خیلی قشنگ پیش خدا. خشکم زد. خانم پلیسه: نگران نباش اونا از بالا تورو میبینن. اسمت چیه؟ اسم من بیریجیت هست. لبام به هم چسبیده شده بود . قلبم تیر میکشید. یاد داییم افتادم. اونم تاحالا مثل من شده بود. میدونستم تقریبا که واسه شغل بیریجیت بایدمنو بشناسه. اما سردم شد فشارم افتاد انگار یه سطل آب یخ روم ریختن . همه جا سیاه میشد بر میگشت نفس هام صدا دار شده بود اما
به زور لب باز کردم اسممو گفتم. پلیسا نگران شده بودن صدا همه اکو میشد و همیچه تاریک و تاریک تر و در آخر خاموشی مطلق. چشمامو باز کردم دکتر رو دیدم. بیریجیت داشت باهام حرف میزد تا دیدم نگران اومد طرفم. پرسید بابام کجاست. منم با بغض جریانو گفتم. گفت کسی رو اینجا نداری؟ گفتم همه یه شهر دیگن میخوام برم پیشه خاله ام. خلاصه بعد رفتیم بازم کلانتری
پلیس به بیریجیت سپرد تا خونه خالم منو با ماشین همراهی کنه. احساس خوبی پیشش داشتم اما این از غم نداشتن مادرم کم نمیکرد. اخرش رسیدیم خونه خالم. روز تولدم بود . ۲ اوریل. وارد شدم همه رو با قیافه نگران دیدم. بعضا هم سیاه پوشیده بودن. عموم داد زد نیضش نمیزنه زنگ بزنید آمبولانس. رفتم تو حال اما با صحنه ای که دیدم بدجور شکه شدم
زمفهمهژفحهفز
جی۷۵۶حی۴۶ن۴یخ۶ی۴
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بید آجی😀💜💚 پارت بعد😌
عالی بود اجی پارت بعدی
سلام رها جان من این تست را منتشر کردم.
سلام من سلنم ۱۲ ساله آجی میشی؟