
این اولین فیلمی هست که مینویسم امیدوارم خوب باشه و اگر خواستین ادامه بدم تو کامنتا بگین

بعد از خرید برگشتیم خونه. خیلی گشنه و خسته بودم لباسام در اوردم و یه لباس راحتی پوشیدم. حوصله نداشتم نودل درست کنم پس رفتم پای گوشیم .من ، سون جونگ و دوستام سو یون و سو مین ما باهم هم سنیم (عکس بالا عکس سون جونگ هست) ما با هم زندگی میکنیم. یکم تو اینستا گشتم و رفتم تا نودل درست کنم . دیدم سو مین غذا خورده و تو اتاقش خوابیده. وقتی رفتم سمت اشپز خونه سو یون داشت نودل درست می کرد.+ع سو یون اینجایی فکر کردم تو هم شام خوردی. *نه سو مین غذاش رو خورد رفت بخوابه . منم همین الان اومدم شام بخورم. خب چی میخوری؟ +من نودل میخوام تو چی میخوری؟ *منم دارم نودل درست میکنم . میخوای واسه تو هم درست کنم؟ +نه خودم درست میکنم تو خستته شام بخور برو بخواب. *باشه . شاممون تموم شد و دوتامون رفتیم بخوابیم.قبل از اینکه برم تو اتاقم یه سر به اتاق سو مین زدم رفتم بالای سرش دستش رو گرفتم و برای اخرین بار ازش خدافظی کردم. +سو مین خیلی دوست دارم ببخشید اگر ناراحت میشی ولی حداقل من دیگه اینهمه سختی نمیکشم. بعدش با اشک بلند شدم و رفتم سمت اتاق سو یون. دست اونم گرفتم با اشک بهش همینارو گفتم. از دوتاشون خداحافظی کردم و رفتم تو اتاقم و قبل از اینکه بخوابم یاد اینکه باید توی دفترچه خاطراتم یه چیزی بنویسم افتادم. دفترچه خاطراتم رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن. «راستش امشب اخرین شبی هست که میتونم نفس بکشم. فردا بلاخره از دست این زندگی و سرنوشت کوفتی راحت میشم. سعی کردم امروز با کارام به دوستام بفهمونم که چقدر دوسشون دارم .

(عکس بالا عکس سو یون هست)انقدر توی نوجونیم سختی کشیدم که دیگه واقعا نمیتونم تحمل کنم الان فقط و فقط ارزوی من اینه که بمیرم. دلم برای دوستام خیلی تنگ میشه ولی من فقط میخوام ارامش داشته باشم همین. »بعدش با چشمای پر از اشک دفترچه خاطراتم رو بستم و گوشیم رو برداشتم و اهنگ گذاشتم.طوری که اهنگ گوش میدادم گریه میکردم تا بلاخره خوابم برد. صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم ساعت 9 بود نمیخواستم نه خیلی زود بیدار شم نه خیلی دیر .سری پاشدم و رفتم صبحانه که صبحانه بخورم .سو یون و سو مین همیشه ساعتای 11 یا 12 بیدار میشدن واسه همین خیلی اروم صبحانم رو خوردم و رفتم تو اتاق تا لباس بپوشم(عکس لباس رو توی این اسلاید و اسلاید بعد نمیزارم!توی اسلاید پنجم میزارم )لباسام رو که پوشیدم و اماده شدم قبل از اینکه برم بیرون یه برگه که روش نوشته بودم "سو یون و سو مین ،نگران من نباشین رفتم بیرون تا هوا بخورم و معلوم نیست کی میام .دوستون دارم .سون جونگ. رفتم بیرون؛ تاکسی نگرفتم چون میخواستم یکم هوا بخورم. هوا خیلی خوب بود و نسیم خنکی بهم میخورد. همینجور داشتم به دوستام فکر میکردم. رفتم سمت کتابخونه.نشستم و تا ساعت 2 ظهر کتاب خوندم .وقتی از کتابخونه اومدم بیرون خواستم برم یکم ناهار بخورم ولی چشمم افتاد به بچه ای که دستش رو دراز کرده بود و داشت از بقیه برای اینکه یکم بهش غذا یا پول بدن خواهش میکرد.پول کمی همرام بود و فقط اندازه یه غذای یک نفره میشد.خودمم گشنم بود ولی دلم برا اون بچه ای که چند روزه غذا نخورده سوخت.

(عکس بالا عکس سو مین هست)رفتم سمت همون رستورانی که اون بچه جلوش نشسته بود.یه غذا سفارش دادم و پولش رو حساب کردم .پولم تموم شد و هنوز گشنم بود ولی اون بچه مهم تر بود.رفتم سمت بچه از نزدیک که دیدمش یه دختر بود که لباساش پاره و پوره بودن یه کفش که پاره شده بود پاش بود زیر چشمام از بی حالی سیاه و پف کرده بود .دستاش لاغرِ لاغر بود.غذا رو بهش دادم .+دختر کوچولو این و بخور خیلی گرسنته. با چشمای پر از اشک ازم گرفت. =مرسی خانوم واقعا گشنم بود. وقتی گفت گشنم بود دلم شروع کرد به غار و غور کردن .=ولی خوتون چی شما هم گرسنه این. +نه مرسی من بعدا میخورم اول تو بخور. غذاش رو که تموم کرد ازش پرسیدم +اسمت چیه؟ =چو هه اسم تو چیه؟ +سون جونگ چو هه مامان و بابت کجان؟تو چرا تنهایی؟ چو هه بغض کرد و سرش رو انداخت پایین. =تقریبا یک سال پیش انقدر پول کمی داشتیم که اول رفتیم و از مردم پول خواستیم هیچ کس بهمون کمک نمیکرد جز چند نفر ولی بازم پولامون کم بود برای سیر کردنمون. مامان و بابام تصمیم گرفتن دزدی کنن . یه شب وقتی خواستن اون پولایی که دزدیده بودن رو بیارن پلیسا گرفتنشون و خب چون پولای زیادی بود برای 6 سال رفتن زندان .بعد از چند ماه خبر دادن مامانم مریض شده و توی زندان مرد و بابام هم منوز توی زندانه. وقتی فکر کردم حرفای چو هه تموم شد سعی کردم بهش دلداری بدم و سعی کردم گریه نکنه و بلند زد زیر گریه.

(عکس بالا عکس لباسی هست که سون جونگ پوشیده.)+ببخشید من واقعا نمیدونستم. اشک تو چشمام جمع شد و بغض کردم. =اشکالی نداره. نگاه به ساعت کردم ساعت تقریبا ۳ظهر بود و من خیلی گرسنم بود. دلم برای چو هه خیلی میسوخت نه پولی داشت نه جایی و نه غذایی کسی هم نداشت بره پیش اون تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که ببرمش پرورشگاه. با هم رفتیم پرورشگاه و بچه رو به پرورشگاه سپردم. وقتی خ استم برم چو هه بهم گفت = سون جونگ مرسی. بعد پرید بغلم و محکم بغلم کرد. گریم گرفته بود. =تو خیلی بهم کمک کردی، لطفا هر بار بیا و بهم سر بزن دلم برات تنگ میشه. وقتی اینو گفت گریم بیشتر شد و دلم نمیخواست گریه هامو ببینه واسه همین از بغلم حداد نکردم. زیر لب گفتم«ببخشید که نتونستم کاری برات انجام بدم، ببخشید که دیگه نمیتونم به دیدنت بیام، اگر دیدی نیومدم لطفا گریه نکن. اگر تو نمیتونی من و ببینی من میبینمت پس نگران نباش . امیدوارم هر چی زود تر بابات از زندان ازاد شه و زندگی خوب و با ارامشی رو داشته باشی. خدافظ چو هه برای همیشه. »از بغلش اومدم بیرون و سری رفتم تا اشکامو نبینه دیدم همینطوری داره برام دست تکون میده ولی من بیشتر گریم میگرفت. تقریبا یه چند ساعتی میشد که از اخرین دیدار من و چو هه میگذشت. الان دیگه ساعت ۷ بود و هوا داشت کم کم تاریک میشد. توی خیابون همینطوری میرفتم تا به اون ساختمونی که میتونستم خونمون رو ببینم و ارتفاع زیادی داشت برسم. سوار اسانسور شدم و باز شروع کردم به گریه کردن. به پشت بوم که رسیدم رفتم سمت کاشی که اگر پام رو میزاشتم روش و وایمیستادم میتونستم پایین رو ببینم.

رفتم و روی اون کاشیه وایسادم. الان دیگه روی کاشیه بودم و داشتم پایین رو نگاه میکردم.زیر لب گفتم"بلاخره میتونم از دست این زندگی راحت شم میتونم ارامش داشته باشم. سو یون و سومین دلم براتون تنگ میشه .تنها چیزی که میتونم بگم اینه که خیلی دوستون دارم."شروع کردم به گریه کردن یه لحظه خواستم بیان پایین و منصرف شم اما نمیتونستم . یهو دیدم یه پسر من و از اون پایین دید.یه تیشرت مشکی و شلوار مشکی پوشیده بود.روی اون تیشترش یه ژاکت چرم مشکی پوشیده بود.یه کلاه مشکی گذاشته بود سرش و ماسک داشت.(عکس بالا استایلشه) بهش میخورد 24 سالش باشه. _ صبر کن صبر کن لطفا اون کارو نکن . یه دقیقه صبر کن من بیام بالا و تا اون موقع اون کارو نکن. دیدم خیلی حول شده بود.اشک تو چشماش جمع شده بود. +حتما تو هم میخوای من و منصرف کنی که این کارو نکنم هان؟حتما میخوای این کارو کنی. من مطمعنم. _نه نه صبر کن من نمیخوام کاری کنم فقط خواهش میکنم یه دقیقه بزار بیام اون بالا فقط یه دقیقه .با داد اینارو گفت و سری حرکت کرد سمت ساختمون . از اونجا پایین نیومدم ولی صبر کردم . اومد سمتم _اون کارو نکن باشه؟ خواهش میکنم. +چرا؟ من خسته شدم از این زندگی میخوام راحت شم تو هن لطفا کاری به کارم نداشته باش و بزار راحت باشم. اینو گفتم و این دفعه خواستم واقعا بپرم . یهو دست یه نفر رو روی مچ دستم حس کردم . مچ دستمو کشید و و خیلی محکم افتادم روش .
خب پارت اول تموم شد و میدونم خودمم بد جایی تموم کردم ولی فعلا تا همینجاش بخونین و منتظر پارت دوم باشین .امیدوارم خوشتون اونده باشه . دوستون دارم بوس بوس خدافس.✨❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پــــــــــــــــاااررتتتتت بـــــــعــــددد
پــــــــــــــــاااررتتتتت بـــــــعــــددد
پــــــــــــــــاااررتتتتت بـــــــعــــددد
پــــــــــــــــاااررتتتتت بـــــــعــــددد
پــــــــــــــــاااررتتتتت بـــــــعــــددد
پــــــــــــــــاااررتتتتت بـــــــعــــددد
پــــــــــــــــاااررتتتتت بـــــــعــــددد
عالی بود اجی میشی ؟؟
باشه میخوام بنویسم حتما منتظر بمونین
اره من ماهکم
عالیییییئ ادامه بده لطفا
باشه حتما پارت دوم رو مینویسم منتظر باشین
عالی بود ادامه بده
مرسی
باشه حتما