
خب سلام دوباره اینم از پارت دوم
از زبون دختر کفشدوزکی:فقط من و گربه مونده بودیم سعی کردم که تا جایی که میتونم به مادربزرگم فکر نکنم برای همین دوباره گفتم:گردونه ی خوش شانشی.و یک طناب اومد.گربه گفت:خب بنظرم مایورا ضعیفتره به اون حمله کنیم؟.من قبول کردم و طنابو دادم چون یو یو به اندازه ی کافی محکم بود.بعد از ده دقیقه فهمیدم که نمیتونم تنهایی باهاش مبارزه کنم.برای همین سریع به گربه گفتم:من میرم یکی معجزه گر بردارم بعد سریع میام.من تصمیم گرفتم که معجزه گر...........بردارم
من سریع معجزه گر روباه رو برداشتم و حالا باید دنبال کسی بودم که بتونم بهش اعتماد کنم.اول به فکر تام افتادم و بعد بهش میگم که.....❤.ولی پشینون شدم چون ممکن بود هویتمو بفهمه برای همین سریع تبدیل به دختر کفشدوزکی شدم و تصمیم گرفتم که سری به.......بزنم
من رفتم خونه ی لیزا و خوشبختانه سر لپ تابش بود به پنجره شیشه اروم ضربه زدم.اون با خوشحالی اومد سمتم و گفت:وای دختر کفشدوزکی باورم نمیشه.من لبخند زدم و معجزه گرو بهش دادم و گفتم:فعلا بهت نیاز داریم بعدش به ما برمیگردونی و نباید به کسی چیزی بگی.باشه؟.لیزا سریع حعبه رو گرفت و سرشو به نشونه ی اره تکون داد و بعد در جعبه رو باز کرد و از هیجان جیغ کشید.(بعد از اینکه ارامششو بدست اورد مکالمه ی کوچکی با تریکس کرد و هر دو تبدیل شدیم و به سمت برج ایفل حرکت کردیم).همون موقع گربه ی نابود گر گیر افتاده بود.من با عصبانیت یو یو رو به سمت مایورا پرت کردم و جا خالی داد.ولی ارباب شرارت داشت معجزه گر گربه رو برمیداشت
من به روباه حیله گر گفتم نوبت توئه.اونم شروع به نواختن اهنگ با فلوت کرد و گفت:تخیل.و همون موقع چند تا شبیه من ظاهر شدن.مایورا عاجزانه با دستش به تک تک ما دست میزد ولی کار اسونی نبود چون ما زیاد بودیم.ارباب شرارت با عصبانیت گربه رو ول کرد و اومد به کمک مایورا.من یواشکی رفتم سمت گربه و دستش رو گرفتم. گربه که دیگر عصبانی بود گفت:
اون گفت:پنجه ی برنده و به چوبدستی ارباب شرارت ضربه زد .مایورا جیغ زد و فرار کرد.روباه حیله گر خندید و گفت:ترسوها?.ارباب شرارت فرار کرد.ما هم رفتیم ولی قبلش من از لیزا معجزه گرو گرفتم و کار مفید که کردم این بود که گونه گربه رو بوسیدم و رفتم خونه
ادامه داستان از زبون تام:دیروز روز باحالی بود من به سختی شماره ی اکیاما رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم.اکیاما با لهجه گفت:سلام تام.(لهجش باحال و دوست داشتنی بود).من بهش گفتم:دوست داری با هم بریم بیرون؟.اکیاما گفت:چرا که نه دوست دارم بیشتر با پاریس اشنا بشم.و بعد خدا حافظی قطع کردیم.بهتر از این نمیشد شاید با این قرار میا از من خوشش بیاد?و دوباره از لیزا تشکر کردم
از زبون لایلا:چرا منو تنها گذاشتی؟.هلن سرشو انداخت پایین و اروم گفت:شرمنده.من دیگه خوشم نمیومد باهاش همکاری کنم.برای همین بهش گفتم:زنگ میزنم به شوهرم فیلیکس(توی دلم فحشش دادم چون اون منو ول کرد و رفت)هلن گفت:باشه تو برو با فیلیکس ولی من این معجزه گرو بر میدارم چون دخترم برام مهمه.من داد زدم و گفتم:بده.ولی دیر شده بود چون اون تبدیل شده بود و فرار کرده بود.با عصبانیت گفتم:دخترک لعنتی و با مشت کوبیدم به دیوار
خب اینم از پایان این قسمت امیدوارم خوشتون اومده باشه اگه دوست دارین امتیازی باشه نظر بدین???
حواستون به کرونا باشه دوستان گلم که مبتلا نشین????
نظر فراموش نشه و دوستون دارم بای بای???????
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود رود بعدی بزار
اکیاما کیه؟
عالی بود