
سلام بچه ها اینم از قسمت دوازدهم😍 این قسمت یکم کوتاه ولی قسمت بعدی یه سورپرایز غیر قابل پیشبینی دارم و قسمت بعدی هم قسمت آخر این فصل فصل سوم رو بدون فاصله شروع میکنم امیدوارم لذت بیرید کامنت فراموش نشه🌹
چشم هامم باز کردم توی بیمارستان بودم🤦♀️😐 خیلی آروم با خودم زمزمه کردم:«پس هر دفعه که بمیرم از این لحظه دوباره زنده میشم😈 یه حس مصونیت بهم دست داده بود 😅 یه کارد جراحی رو میز بود برداشتم و فرو کردمش تو قلبم🤣 همه چیز سیاه شد اما دوباره چشم هامو تو بیمارستان باز کردم نزدیک به پنج دفعه این کارو تکرار کردم😆 خیلی لذت بخش بود اما وقت برای تفریح نبود دوباره کار های دفعه ی قبلی رو انجام دادم خودمو زدم به خواب 😴اونا منو بلند کردن و بردن پیش اقای ناکس اون از روی صندلی اش بلند شد و اومد بالای سر من کل کل هامون شروع شد همزمان که حرف میزدم سعی میکردم دستمو آزاد کنم قفل باز شده بود ولی انگار زورم نمی رسید بازش کنم😱 دیگه اصلا به حرف های ناکس توجه نمیکردم با خودم میگفتم:«من که دفعه ی قبل بازش کردم چرا الان اینطوری شد»ناکس وسایل جراحیشو آورد😰 میخواست شروع کنه که یهو...
ساختمون منفجر شد😰 چند دقیقه بعد از انفجار بهوش اومدم همه جا خراب شده بود و داشت تو آتیش میسوخت😣 از جام بلند شدم دود اونجا داشت خفه ام میکرد به سختی نفس میکشیدم چند تا سرفه زدم از لا به لای آوار رد شدم و به سمت در خروجی اتاق رفتم میتونستم جسد ناکسو ببینم😟 که تبدیل به خاکستر شده بود اصلا نفهمیدم چه خبر شده بود دفعه ی قبلی اینطور نبود سر در گمی داشت دیوونم میکرد🤨 همینطور که توی راهرو قدم میزدم همون پسره رو دیدم که داشت سینه خیز خودشو روی زمین میکشید همه جاش سوخته بود 😣سریع رفتم پیشش چند کلمه ای باهاش حرف زدم اما انگار انرژی واسه ی جواب دادن نداشت فقط با انگشت به یه پاکت نامه که چند متر اون طرف تر روی زمین افتاده بود اشاره کرد و بعد دیگه چشم هاش بسته شد😖(مرد) به سرعت پاکت نامه رو برداشتم تا دیدمش فهمیدم همونی بود که میخواستم به فرمانده بدم😧 برش داشتم که یهو....
از پشت سر یه صدای عجیب شنیدم برگشتم همون مرده بود که اون دفعه به خاطرش با قطار تصادف کردم😥 دوید سمتم منم فرار کردم سمت راه پله درش قفل بود😰 یه کپسول آتش نشانی اونجا بود برداشتم و باهاش قفلو شکستم اون همینطور به سرعت داشت تعقیبم میکرد از پله ها پایین رفتمو به پارکینگ رسیدم یه سری ماشین عجیب و غریب که انگار سوویچ هم نمیخواست پارک شده بود با خودم گفتم:«مگه الان چه سالی😕» سریع سوارش شدم اما روشن نمیشد اثر انگشت میخواست🤦♀️ اون مرده داشت همینجوری به طرفم می اومد یه سرباز رو زمین افتاده بود دستشو بلند کردم و باهاش ماشینو روشن کردم اون مرده همینجوری داشت دنبالم می اومد فاصله مون کمتر از ۲ متر بود😰 تعقیب و گریز ادامه داشت تا جایی که رفتم توی اتوبان یه طرفه بود😱 چیزی نمونده بود تصادف کنم که یهو یه کامیون بهم زد از پل اتوبان پرتاب شدم توی جاده ایی که از شهر خارج میشد توی ناحیه ی پارک جنگلی بودم که یهو صدای بوق قطارو شندیم😣و.....
چشم هامو به سختی باز کردم ماشین به درخت برخورد کرده بود و داشت دود میکرد😖 از سر و صورتم خون می چکید😣 به سختی درو باز کردم خبری از اون یارو نبود😟 میخواستم چند قدم برم جلوتر که یهو درد عمونمو برید یه تیکه شیشه توی دستم فرو رفته بود😣 به سختی با دندون درش آوردم یه نگاهی به اطراف انداختم ظاهرا توی پارک جنگلی گم شده بودم از دور یه نور میدیدم به نظر می اومد نور یه مغازه بین راهی بود لنگان لنگان چند قدم رفتم جلو تر که یهو یه صدایی از پشت سر شنیدم سریع پشت یه درخت قایم شدم و دزدکی نگاه کردم همون مرده بود😰 داشت اطراف ماشین پرسه میزد از ترس خشکم زده بود نفسمو حبس کردم که مبادا متوجه حضورم بشه چند ثانیه ای هیچ صدایی نشنیدم دوباره خواستم نگاه کنم که دیدم یهو جلوم وایستاده😱 زدم تو صورتش و تا میتونستم ازش دور شدم داشتم می دودیم که یهو پام به یه چیزی گیر کرد و خوردم زمین🥴 اون جونور داشت همینطور میومد یهو به خودم و دیدم جلوم ایستاده😰 میخواست حرکتی انجام بده که یهو یه چیزی خورد توی چشمش😕 ظاهرا دخلش اومد وقتی مطمئن شدم که مرده رفتم سمتش یه گلوله توی چشمش بود اما هیچ خونی ازش نیومده بود گلوله رو با یکم زور بیرون کشیدم از جای زخم متوجه شدم که انسان نیست با صدای آرومی گفتم:«این دیگه چیه» که یهو یه صدایی گفت:« یه ربات مدل t800» برگشتم و با یه نفر که شبیه دزد ها بود روبرو شدم 😧چهره اش رو پوشونده بود🤔 یه تیکه چوب روی زمین بود برداشتمش و حالت دفاعی گرفتم🗡 اون گفت:«آروم باش»😧 پرسیدم:«تو کی هستی و چرا جونمو نجات دادی؟» خیلی آروم پارچه روی صورتشو کنار زد اون کوین بود😨
میخواستم برم جلوتر اما یهو حالم بد شد و دوباره بیهوش شدم
چشم هامو باز کردم توی یه اتاق خواب بودم نیمه پر لیوان اینه که تو بیمارستان نبودم😅 بیرون از اتاق کوین داشت با یکی بحث میکرد از گوشه ی در نگاه کردم همون خانم جادوگره بود(بیچاره هیچ اسمی نداره🤣) اما خیلی تغییر کرده بود ۴۰ سال پیر تر شده بود و وزنش هم یه ۳۰ کیلویی بیشتر شده بود😅 اون داشت میگفت:«ملکه هر کاری میکنه تا ریچل و به دست بیاره ریچل کلید باز گشایی کتاب» کوین گفت:«پس اونا کتابو دارن اما نمیتونن بازش کنن» پیر زنه گفت:«درسته ولی ما نمیتونیم از اون حفاظت کنیم تازه هر دفعه هم که میمیره ضعیف تر از قبل میشه دلیل اصلی این غش کردن هاشم همینه این پروسه تا جایی ادامه پیدا میکنه که....» حرفشو قطع کردم:«اونقدری ضعیف میشم که وقتی مردم دیگه زنده نمیشم» یکم مکث کرد و گفت:«متأسفم!» رفتم و سر میز نشستم با نا امیدی پرسیدم:«یعنی هیچ راهی نیست؟» اون گفت:«نه سرنوشت تو با کتاب گره خورده کتاب توی خط زمانی شما از بین رفت پس تو هم خیلی دوام نمیاری»😰
با تعجب پرسیدم:«یعنی من الان توی یه خط زمانی دیگه ام😧 اگر اینطور پس هنوز دنیای من نابود نشده فقط یه اختلال زمانی به وجود اومده» اون گفت:«به طور کلی درست گفتی ولی قضیه خیلی بزرگتره اختلال زمانی مشکلی نیست که بخوای به این سادگی مطرحش کنی» اون ادامه داد:«اگر میخوای همه چیزو درست کنی اول به کتاب نیاز داری که پس گرفتن کتاب از ملکه به معنای خودکشی» قبل از اینکه بخوام جواب بدم پرسیدم:« اینجا هیچکدوم از آشناهای من منو نمیشناسن شما چطور همه چیزو میدونید» اون گفت:«ساده است وقتی خواب بودی به ذهنت نفوذ کردم و این هارو فهمیدم😏» کوین گفت:«خب حالا نقشه ای واسه بدست آوردن کتاب داری؟» یکم فکر کردم و با قدرت جواب دادم:« آره! شروعش با کندن یه حفره برای پیدا کردن به قاب عکس تو پارک مرکزی😉»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
خیلی خوب بود
خسته نباشی :)
بسی عالی و فوق العاده 👌🌸
عالی بود پارت بعدی رو زودتر بزار 😍😍