
سلام سلام من اومدم داستان رو اوردم براتون قلبی پر از عشق همون عشقی پر از هیجان. اصرار کردین دوباره این داستان رو بزارم قرار بود من فصل یک رو کامل بنویسم بعدش همه قسمت ها رو با هم توی تستچی بزارم ولی اینقدر اصرار کردین که دیگه میزارم تا جایی نوشتم امروز

اینجا ۱۴ سالتونه اسمتون سوفی هستش شما در ایران زندگی میکنین و طرفدار بی تی اس هستین یه دختر باحال و مودب و درسخون هستین با قد متوسط بریم سر داستان صبح از خواب بیدار شدم امروز امتحان هدیه دارم خیلی هدیه چرته اینقدر از این هدیه بدم میاد بلند شدم رفتم گوشیمو برداشتم و امتحانمو دادم خیلی چرت بود داشتم به مامان کمک میکردم که یهو گوشی خونه زنگ خورد رفتم جواب دادم دیدم پسر عمه ام راستین بود یهو ته پته کردم دست خودم نبود زنگ زده بود احوال پرسی باهاش کمی حرف زدم گوشی دادم مامان رفتم اتاق دیگه خسته شده ام از وضعیت چرا اخه چرا اون باید تو قلب من جا بگیره چرا باید عاشق اون بشم یهو یاد قدیما افتادم که همیشه با هم بودیم میخندیدیم من اون خیلی دوستش داشتم به عنوان دادشم نه چیز دیگه ای ولی نمیدونم چیشد که یهو عاشقش شدم اخ چه روزگاری بود وقتی باهم شوخی و خنده میکردیمچقدر باهم خوب بودیم الان دیگه اون دوران نمیاد( شما یه عمه دارین که دوقلو داره به نام رکسانا و راستین و عمه تون مازندران زندگی میکنه و شما در رشت زندگی میکنین شما با پسر عمه تون خیلی راحتین همیشه با هم شوخی و میکنین و میخندین که بعدش عاشق پسر عمه تون میشین پسر عمه تون دوسال ازتون بزرگ تره و خیلی جذاب کیوت ، قد بلند، موهاش همیشه کج میزاره و چشمای قهوه ای داره )

(سوفی♡راستین♤مامان○رکسانا●عمه◇)همین طوری داشتم از خودم و خدام گله میکردم که مامان صدام کرد گفت○سوفی فردا عمه ات میاد رشت فردا خونه عزیز هستیم♡واقعا مامان؟○اره. وای چقدر دلم برای عمه تنگ شده بود اون شب نتونستم خوب بخوابم به خاطر اینکه فردا قراره عمه و راستین و ببینم وای خدا نمیدونم چیشد خوابم برد صبح با اهنگ دچیتا از شوگا بیدار شدم اخ این چه آرامشی میده به من از تخت پریدم پایین زنگ و قطع کردم رفتم کار های لازممو کردم سر کلاس آنلاین شدم.....بالاخره تموم شد کلاسا آماده شدم رفتیم خونه عزیز وقتی رسیدیم سریع دویدم سمت خونه عزیز در و باز کردم عمه رو دیدن پریدم بغلش♡وای عمه جون چه خوب شد اومدین چقدر دلم برات تنگ شده بود ◇قربونت برم عمه اره دیگه دلم طاقت نیاورد اونجا دلم براتون خیلی تنگ شده بود.یکم عمه حرف زدم ازش پرسیدم♡عمه راستین و رکسانا کجان؟◇رفتن خرید زود میان ♡اها. رفتم رو مبل نشستم خودمو سرگرم گوشیم کردم ولی همه فکر و ذکرم پیش اونا بود یه دوساعتی گذشت اومدن وای خدا چقدر تغییر کرده خدای من ته ریش گذاشته برنزه ترشده قدش بلند تر شده بود(حالا خوبه همین مرداد ماه دیدشا یهو اینقدر تغییر کرد؟)راستین رو به من گفت♤سلام خوبی♡سلام ممنون تو خوبی رسیدن به خیر ♤ممنون.منو راستین و رکسانا رفتیم بالا(خونه عزیز دو طبقه بود ولی هر دو طبقه اش مال خودشون بود و ویلایی بود تقربیا و این خونه خیلی قدیمیه) دیگه مثل قبل نبودیم رکسانا که داشت آرایش میکرد راستین هم سرگرم گوشیش بود یهو یه آه بلند کشیدم راستین دید گفت ♤چیشده چرا اه میکشی♡هیچی♤چرا یه چیزی هست این اه تو خیلی معنی داره♡مثلا؟🤨♤مثلآ اینکه عاشق شدی یا اینکه از این جمع حوصله شونو نداری. نمیدونم چیشد خودم نفهمیدم خیلی آروم زمزمه کردم♡اره عاشق شدم عاشق ت... . تازه فهمیدم چی گفتم راستینو دیدم چشماش اندازه نعلبکی شده بود

فهمیدم خرابکاری کردم اومدم درستش کنم♡ها؟ نه چیزه میدونی من یهو یاد قدیم افتادم برای همین آه کشیدم♤اما ت...♡راستین چیزی نگفتم من منظورم همین بود فقط یاد قدیم افتادم.راستین بیخیال این موضوع شد گفت♤خب شما که حالا یاد قدیم افتادی چطوره بریم بیرون؟. داشتم از خوشحالی بال در می آوردم اما یهو پوکر شدم مامان نیمزاشت تنهایی برم با راستین فکر میکنه بهش گفتم اما یه فکری تو ذهنم جرقه زد♡باشه قبول ولی رکسانا هم باید باهامون بیاد♤باشه آماده شو.بلند شدم اول برم از مامان اجازه بگیرم امید وارم اجازه بده رفتم پایین پیش مامان آروم صداش کردم♡مامی○بله؟♡مامی میخوام با رکسانا و راستین برم بیرون میشه برم؟○باشه برو ولی مواظب باش♡مرسی چشم. رفتم مانتو و شالمو پوشیدم من دیگه آماده بودم برگشتم سمت راستین و رکسانا دیدم بله هر دوتاشون تیپ زدن از ماماننیا خداحافظی کردیم رفتیم سمت بازار راستین هم هی مسخره بازی در می آورد و منو به خنده می انداخت همین طوری که داشتم میخندیدم یه دستبند چشممو گرفت بنفش بود دو تا قلب داشت روی هم بود حروف S نوشته بود وسطش رو کردم سمت راستین♡راستین میشه بریم این مغازه؟♤بریم.رفتیم توی مغازه به اون مرده گفتم♡لطفا اون دستبند رو برام بیارین.بهش نشون دادم برام اورد خیلی ناز بود رو گردم سمت راستین♡قشنگه؟♤اره♡پس میگیرمش. حساب کردم پولشو اومدیم بیرون یکم گشتیم برگشتیم خونه عزیز خیلی خوب بود دیگه موقعه ناهار رسیدیم سفره گذاشته بودن ناهار خوردیم و سفره رو جمع کردیم

رفتم رو مبل نشستم گوشیمو برداشتم یکم که باهاش ور رفتم راستین اومد پیشم نشست تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم یکم با گوشیم ور رفتم گوشیم زنگ خورد ترانه بود بلند شدم از جام رفتم تو حیاط تماسو وصل کردم☆خ*ر ا*ل*ا*غ ن*ف*ه*م کجایی تو هزار بار به گوشیت زنگ زدم ۱۰۰ تا پیام دادم بهت کدوم گوری هستی؟♡اولا سلام دوما بیرون بودم نشنیدم سوما عمه ام از مازندران اومده ☆اولا علیک دوما با کی رفتی سوما بگو پس سرتون شلوغ بوده مارو محل نمیزارین♡با راستین و رکسانا رفته بودم بیرون☆چشمم روشن(ترانه بهترین دوست شما هستش و میدونه شما به راستین علاقه دارین)♡چشمت کور بشه الهی من راحت شم...... یکم با هم حرف زدیم قطع کردم رفتم تو فکر اینکه آینده من چی میشه؟ به راستین میرسم؟ اصلا میفهمه؟ دوسم داره؟یهو راستین اومد جلوم فکر کردم مثل همیشه رویامه پس گفتم♡تو چیکار کردی با من اخه چرا تو چرا؟.دیدم چشمای راستین اندازه نعلبکی شده با تعجب داره منو نگاه میکنه ♤سوفی حالت خوبه؟. پشت بند حرفش دستشو گذاشت رو پیشونیم که یهو...
خب خب اینم از پارت منتظر کامنت هاتون هستم فالو=فالو اون قلبم قرمز کن مرسی
چالش :اجی میشی؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود اجی جونم ♥️♥️
مرسی اجی❤
عالییییییی عزیزمممممم تروخدا پارت بعدی بزار تروخدااااااااا
مرسی پارت بعد دیروز گذاشتم تا پارت ۶ گذاشتم دیروز یکم طول میکشه فک کنم تا انتشار بشه