
سلاااام ، دلم براتون تنگ شده بود ، خوبین؟ این پارت بخاطر اینه که آزمون نمونه دولتی لغو شده و به تعویق افتاده ، خب بریم که داشته باشیم😜درسته دنبال کننده ها ۱۵۵ تا نیستن ولی دیگه گفتم بزارم ولی برای پارت بعد ۱۵۵ تا دنبال کننده میخواما❤️❤️❤️

خب برمیگردیم پیش توماس جون که از کما درومد و الان بیکاره و به زور داره زنده میمونه 😁

توماس همینطور در هیابان ها راه میرفت ، بعد از گذر کردن از ۳ کوچه بزرگ به کوچه ای تنگ و تاریک رسید ، در پس آن کوچه محله ای دیگر بود . محله ای که اگر حواست به خودت نبود ، همه چیز تو را میدزدیدند ، و هرکسی نمیتوانست به آنجا برود زیرا در آن محله قتل کاری عادی بود . همینطور که توماس به محله دیگر وارد میشد از کنار چند مغازه شیرینی و تنقلات و پارچه و اسلحه فروشی گذشت. بعد به یک سری پله رسید که به جایی راه داشتند.

همینطور که از پله ها پایین میرفت کلاهش را روی سر کشید و ماسکش را بر صورتش گذاشت.( به عکسا توجه نکنید😂عکس ندارم)

پایین پله ها یک بار بود . آدم های بار قتل را سرگرمی و دزدی را بازی میدانستند. آنها از آدم های محله هم بدتر بودند ، بی رحم و خشن. سردسته ی آنها مرد کچلی بود که خطی روی صورتش خود نمایی میکرد ، اون جان کیلر نام داشت. یعنی او را اینطور صدا میزدند. کشتن او هدف توماس بود ، او واقعا با دیگران بد رفتاری میکرد و توماس هر بار جلوی او را میگرفت. وقتی توماس وارد بار شد جان نگاهی پر از نفرت به او کرد اما توماس راه خود را به ته بار کج کرد و در آخرین میز نشست.

مثل همیشه نوشابه با یخ سفارش داد و منتظر ماند. چند دقیقه بعد مردی با اندامی بزرگ و چشم بندی روی چشم راستش به سوی میز توماس آمد. توماس تکان نخورد ، حتی نگاهش هم نکرد ، زیرا میدانست او کیست. او مت بود ، مردی اهل پرو ، در سختی بزرگ شده بود اما قدرتش درست مثل توماس بود و او هم به چشم راستش آسیب رسانده بود. او تقریبا معلم توماس بود . وقتی به میز توماس رسید دسته پولی روی میز گذاشت و گفت :« پیش این آشغال ها میشینی؟ بلند شو . اینجا جای تو نیست» توماس بدون کلمه ای حرف بلند شد ، آنها از بار خارج شدند ، مثل همیشه یک چشم بند چشم های درخشان توماس را در برگرفت و باعث شد او نبیند . اما او به مت اعتماد داشت. بالاخره توماس چیزی گفت :« دیر کردی مت » مت گفت :« اولا سلام بده دوما باید ترتیب یه سری کار هارو میدادم . برای کار جدید آمادهای ؟ قراره زیاد طول بکشه» توماس :« سلام جناب معلم . عه؟ که اینطور. بله من آماده به دنیا اومدم » مت :« خوبه پسرم ! خوبه » توماس زیر آن چهره غم و اندوهی میدید که نمیدانست از چه چیزی است. او از گذشته مت چیزی نمیدانست . او در کل از مت چیزی نمیدانست جز اینکه قدرت او را دارد و برایش کار جور میکند و در عوض چیزی نمیگیرد. اما نه خانهای نه ماشینی نه لباسی ، فقط پول بود که به توماس میدادند. ( مت یه چیزی مث عکسه ولی پیرتر)

بعد از مدتی ماشین توقف کرد ، نوچه های مت توماس را پیاده کردند و چشمبند را از روی صورتش برداشتند.توماس کمی پلک زد تا بتواند درست ببیند. چیزی که پیش روی او بود ... جنگلی انبوه از درختان بود . اما چرا جنگل؟ تام پرسید :« جناب مت ، معلم یا حالا هر چی...اینجا کجاست؟ چرا جنگل ؟» مت :« خب پسرم...تو تا وقتی روح جنگل آسپانیوس بگه توی این جنگل میمونی.» تام :« چی؟ روح جنگل آسپانیوس دیگه کیه؟» مت :« لرد آسپا روح جنگل های آسپانیوس هستند. بعدا میفهمی . تا وقتی آماده بشی توی این جنگل میمونی . این یک کار نیست . توش زخمی شدن هم هست . باید یاد بگیری و خودتو از لحاظ روحی ، روانی و جسمی آماده کنی پسرم. میدونم که میتونی . این یک لطفه ، یک درس ه . پس درس بگیر ، این یک کار نیست ، این رو وظیفه ندون و با عشق ازش درس بگیر و انجامش بده. تو ... منو یاد خودم میندازی . دیگه وقتشه پسرم ، همه چیز آماده است. اینجا تو رو با اسم دیگه ای صدا میزنند و من برای تو اسم ( جرالد وَن دِر گانز) رو برگزیدم. امیدوارم موفق باشی جرالد . خدانگهدار »

بعد مت و نوچه هایش سوار ماشین شدند و توماس را جلوی جنگل رها کردند. توماس مات و مبهوت مانده بود . آب دهانش را قورت داد و با خودش گفت :« خب...ما میتونیم جرالد وَن دِر گانز ، بزن بریم» توماس پایش را به جلو حرکت داد ، ولی زمانی که پایش در چیزی فرو رفت ... .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خوب بود.
به نظرم داستان زیادی پهن شد نه ¿¡
ادامه بده تا آخرش می خونم
چشم❤️😅
با عکس اسلاید چهار جررررر خوردم به حدی که دیگه یوسانو هم نمیتونه جمعم کنه😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
اهم...چیزه...داستانت خیلی باحاله😐💚
برا من فقط ۴ نفرشون صدق میکنن
تودوروکی ، لیوای ، کاکاشی ، گوجو
بقیشونو دوس ندارم😐
البته هنوز دازای رو ۱ در ۱۰۰ دوست دارم ، بهرحال بعنوان اولین کراشم تو بانگو حرمت داره
صحیح😐
راستی ۱۵۵ تایی شدنت مبارکککک😂😂🥳☺💖💖
عالییییی بود ولی چقدر رسمی شد نوشتنت😅😂💖💖💖💖💕
من در اصل این شکلی مینویسم که مث کتابا شه ، ولی چون میگی خیلی رسمیه یکم کم تر رسمیش میکنم❤️
باشه اشکالی نداره آخه چون یدفعه خیلی رسمی شد گفتم هر جور خودت دوست داری بنویس🙂😘💖💖💖
باشه اشکالی نداره آخه چون یدفعه خیلی رسمی شد گفتم هر جور خودت دوست داری بنویس🙂😘💖💖💖
اوک ❤️
باید میرفتم پارت قبل رو میخوندم یادم بیاد ماجرا از چه قراره
جان تو انقد سعی کردم ۱۵۵ کنم متاسفانه یکی کمتر شد😐
ببخشید دیر شد.
مشکلی نیس ، من میزارم ولی هنو کامل نکرده بودم ، پارت بعدیم هنو ننوشتم ، وقت میخواستم😅