
خب اینم از پارت دو،ولی از پارت های بعدی جذاب تر میشه،اگه کامنت نداشته باشیم،پارت سومی نمیزارم🙃🤍❤
،اون دوست داره آدمای اطرافش هواشو داشته باشن و باهاش مهربون باشن و قبولش داشته باشه،دوست داره راجب موفقیت و آرزو هاش صحبت کنه،جدیدا دوست داره فکر های رنگارنگ و خوشگلی رو برا بقیه شرح بده ولی دویت نداره در این مورد مسخره بصه و دوست داره همه بهش گوش بدن و حتی برای گوش دادن بهش شوق داشته باشن،اون آدمه محکمیه،اما یه چند مدته یه مقدار احساسی شده،و حتی سر کوچیک ترین موضوع میتونه گریه کنه،دیگه،دیگه نمیدونم چی باید بگم، جینهو:خب این نشون میده که ایشون خیلی راحت میتونه با محیط شاد بخش ما ارتباط برقرار کنه،و این خیلی خوبه که دوست داره حرف بزنه راجب چیزایی که تو ذهنش میگذره،خب اینکه بهش احترام گذاشته بشه،فکر کنم نتونه تو بخش هم سن و سالای خودش باشه،فک میکنم براش خطر هم داشته باشه،چون تعداد زیادی از بچه های اونجا افسرده شدن،یا خیلی بد اخلاق هستن،آقای تهیونگ شما از بچه ها بدتون میاد؟ تهیونگ:بچه ها؟چند ساله؟ جینهو:خب ما اینجا یه بخشی داریم که از لحاظ مهارت تعدادی بهترین هامون اونجا کار میکنن،کارشون رو با بچه های ۵ساله تا ۱۰ ساله شروع کردن،ولی الان کلی آدم دیگه که روحیه هایی حدودا شبیه شما داشتن اونجا میمونن، تهیونگ:چقد خوب،میشه بیشتر توضیح بدین؟ جینهو:حتما با کمال میل،خب اونجا هنوز بچه هایی بین ۵ تا ۱۰ سال هستن که تعداد امروزشون ۱۴ تقر هست اما ۱۲ تا بچه ی ۱۲،۱۳،۱۴ ساله هم همراه اون ها هستن،و ۵ تا بچه ی ۱۶،۱۷ ساله،و یه دختر ۱۱ ساله،دختر و پسر باهم هستن،چون اونا تونستن با هم خیلی خوب و دوستانه ارتباط برقرار کنن،و خب درسته شما از اونا بزرگ تر هستین،ولی اگه اونجا راحت نباشین،
،میتونین به یکی از کارکنان یا خودم بگین و اون وقت تغییرش میدیم،کارکنان این بخشمون ۴ تا پرستار خانم، و ۵ پرستار آقا هستن،همه جوون ولی با تجربه و ماهر هستن،و خیلی از خانواده ها یا بچه هایی که به روز همین جا بستری بودن و الان خوب شدن هم هستن،محیط خیلی شادیه،بعضی اوقات با بزرگ تر از خودشون آدمای ۲۰،یا حتی ۴۰ ساله میرن بیرون آواز میخونن،و کار های باحال انجام میدن،میتونم بگم اونا امید بخش ما هستن،اونا از وقتی با ما هستن هم به ما خیلی چیزا یاد دادن هم خودشون برخورد خیلی اجتماعی درست کردن،مثلا هروقت کسی از اون بخش به یکی از کارکنان بیمارستان میخوره بهش میگن ممنون که این همه براي بقیه تلاش میکنی،به خیلی از کارکنا میگن فرشته،هوای سرایدار ها رو هم خیلی دارن،ولی خب یه مقدار شیطونن،مثلا شبا بعضی اوقات خیلی دیر میخوابن،یا حسابی به یه نفر گیر میدن،ولی واقعا بچه های خوب و دوست داشتنی هستن،
و اینکه.....اونا.....اگه از شما خوششون نیاد......من باید شما رو جا به جا کنم.....،خب،نظرتون چیه؟.... اگه بخواین هم اول تو یه بخش عادی تر بمونین، تهیونگ:اونا الان کجا هستن؟میشه ببینمشون؟ جینهو:۷ نفرشون امروز شیمی درمانی داشتن،و بقیه شون هم همراه هم رفتن پارک جلو بیمارستان،اگه از پنجره نگاه کنید،میبیندیشون،دایره ای نشستن دارن بازی میکنن، شوگا:اینکه برن بیرون خطر نداره؟ جینهو:خیلی از کارکنان و خانواده ها همراهشونن،اونا معمولا ماهی یکی دوبار تا سه بار میرن بیرون چون به دیدن فضای اون بیرون محتاجن، نامجون:درسته،تهیونگ میخوای چیکار کنی؟ تهیونگ:فکر کنم،یعنی.... وقتی فکر میکنم..... این بچه ها زیاری خوبن......شاید روحیه م باعث بشه اونا هم....ضعیف شن،....ترجیح میدم اول برم.....یه...جای عادی تر......بعد که بهتر شدم......برم پیش اونا.......
بعد از یک ماه:از زبان جینهو:الان یک ماه میشه که تو یه بخش عادی تو یه اتاق یه تخته بستری شده،سرم نداره ولی همش رو تخته،فکر میکردم دوست داره تو این مدت لایو بزاره که با طرفداراش حرف بزنه.....ولی ای کاش همون اول میبردمش بخش اطفال......بعد از یک ماه امروز بهش گفتم وقتشه که بره بخش اطفال،اولش جواب نداد ولی بعد از دو ساعت اومد تو اتاقم و گفت همین امروز جا به جا میشه میره پیش بچه ها،خیلی خوشحال شدم،خودم کمکش کردم وسایلشو که چند تا ساز و لباس و فیلم بود بردم نزدیک اتاق بچه ها نزدیک اتاق بچه ها نگهش داشتم باهاش حرف بزنم، جینهو:یه لحظه صبر کن یکم حرف بزنیم،چی شد تصمیم گرفتی بری پیش بچه ها، تهیونگ:تو این یه ماه زیاد دیدمشون،خیلی شادن،خیلی خوبن،پر انرژین،میخوام برم پیششون،اونجا بهم خوش میگذره، جینهو:مطمینی؟ تهیونگ:،اره،این اتاقشونه؟، و رفت که در بزنه،منم وسایلو براش بردم تا دم در،اما در نمیزد،داشت به بچه ها گوش میکرد ،
از زبان ته ته،رفتم دم در تا دارن حرف میزنن دلم خواست بفهمم چی میگن،یه دختر بچه:میگم واقعا چطور ممکنه دوست پسر نداشته باشی؟ پرستار(یونجو):سون هو باز شروع کردی؟ تهیونگ:اسمش سون هو،سون هو:خب راست میگم نکنه داری؟اره؟یونجوووو،من میدونم دوست پسر داری،مگه میشه نداشته باشی،یه دختر ۱۴،۱۵ ساله،:معلومه که داره،من دیدمش،سون هو دوست پسرش خیلی خوشتیپه،تازه امروز هم میاد بیمارستان دیدنش، یونجو:ته هونننننن، سون هو:هیییی،واقعا؟، ته ته:فک کنم اون دختر بزرگه اسمش ته هون باشه، ته هون: راست میگم،تصمیم گرفتم در بزنم،در که زدم ته هون:اهههه فک کنم دوست پسرشه، چند تا از بچه ها با هم خوشحال شدن و یونجو:اره اره،همین که ته هون میگه احتمالا دوست پسرمه،ته ته:احتمالا داشته ادا در میآورده چون بعدش بچه ها خندیدن، یونجو در رو باز میکنه،اههه سلام،خبر داشتم میاین،فک کردم بعد از ظهر میاین، این پرستاره رو دیده بودم،همیشه خوش رو و مهربون بود،یه هو از کنارش یه سر دیدم ته هون بود:اهه دیدین گفته بودم دوست پسرشع، بچه ها همشون نگاهم میکردن و دم در جم شده بودن
سون هو:خب حالا واقعا کیم تهیونگ دوست پسر یونجو هست؟خیلیییی عالیههههه😍،اون واقعا خوشتیپه😍اما......یونجو ما خوشگل تره😍، یکی از پسرای کم سن:وایییی بالاخره من تونستم دوست پسر یونجو رو ببینم خیلییییییی خوبههههه😍،یکی دیگه از بچه ها:این یکی از بزرگ ترین آرزو هام بود،که یونجو رو همراه با دوست پسرش ببینم، یه دختر کوچیک:من قبلا خوابش رو دیده بودم،میدونستم دوست پسر یونجو هم خوشتیپه هم قدش از یونجو بلند تره،تازه تو خواب دیدم خیلییییی هم دیگه رو دوست دارن😍😍، یکی دیگه از بچه ها:واییی اینا هردوشون خوشگلن،بچه شون چقددددد خوشگل میشه😍😍،به یونجو نگاه کردم از حرف بچه ها خیلی خجالت کشیده بود،خیلی هم تعجب کرده بود،میدونستم اگه بگم دوست پسرشم ممکنه ناراحت بشه،ولی میتونستم بعدا ازش عذر خواهی کنم،نمیخواستم بچه ها با این فکر های رنگارنگ و قشنگشون رو خراب کنم، تهیونگ:خب،....اممم......درست فهمیدین......من دوست پسر یونجو هستم،از دیدن شما ها خیلیییی خوشحالم،یونجو با تعجب بهم نگاه میکرد،بازوشو گرفتم تهیونگ:اجازه هست من یه مدت پیش شما و یونجو بمونم؟ همه بچه ها به هم نگاه میکردن،به یونجو نگاه کردم که با تعجب بهم زل زده بود،ابرو بالا انداختم و قیافم رو جوری کردم که نمیدونم، تهیونگ:بچه ها،یعنی من برم؟..... که گفتن نه اومدن نزدیکم و گفتن که دوست دارن پیششون بمونم
اون یع ماه اول باعث شده بود بیماریم به سطح سه برسه،و بعد که با بچه ها بودم باعث شده که روند پیشرفتش خیلی کم شه،دوماه هم بود که داشتم با بچه ها وقت میگذروندم،یونجو رابطه ش با بچه ها خیلی بود،و بار ها خودم دیدم بخاطر بچه ها گریه میکنه،....... یکی از پسر بچهایی که پیشمون بود به این چانهو اومد تو اتاق،داشت گریه میکرد،یونجو خیلی دست و پاشو گم کرد،بعد چانهو گفت که یکی از دخترای ۲۱ ساله تو یه بخش دیگه بهش گفته تو حتما میمیری،خیلی زشتی،دیگه خوب نمیشی،چطور میتونی بخندی و کلی از این حرفا،خود پسره داشت گریه میکرد،و یکی دیگه از پرستارا هم داشت آرومش میکرد، یونجو:چانهو،......میدونی......دختره.....تو...کدوم اتاقه...... چانهو:اتا.....اتا......اتاق دویست.....و دویست و هشت، یهو ینجو بلند شد و از اتاق زد بیرون،فکر کنم میخواست به اون دختره حرف بزنه،پرستار:ببخشید آقا،میشه همراهش برید؟، تهیونگ:اها.....باشه،،،،،، تهیونگ:یونجو.....یونجوووووووو،.....یونجو کجااا؟ شروع کرد با گریه گفت یونجو:فقط میخوام دلیل کارشو بپرسم،...... یونجو رسید به اتاق دختره منم پشت سرش رسیدم بازوشو گرفتم...... یونجو و اون دختره: یونجو:برای چی به کوچیک تر از خودت همچین حرفی میزنی؟....بچه ست...گناه داره،اون زود باوره،روحیش تاثیر پذیره
.....میدونی چقدددددد تلاش کردیم که اون شاد باشه و بخنده؟ تو نمیتونی مشکل به وجود نیاری؟همیشه باید به بچه ها حرف بزنی؟ اگه اونا میخندن و شادن من و همکارام شب تا صبببب باهاشون حرف میزنیم که حالشون خوب باشه، رئیس گفتن رفت و آمد با بچه ها باز باشه تا بقیه هم شاد باشن،اما تو کللللل زحمت های همکارامو به باد دادی،دیگه از امروز بایدددد مسیرا بسته شه،اونا بچه هستن،به اونا ربطی نداره که تو باید شاد باشی،چون اون میخواست شادت کنه باید ناراحتش میکردی و به گریه ش مینداختی؟و پشت حرفاش زد زیر گریه اروم رو زانو هاش خم شد و نشست کف اتاق،حرفاش خیلی ناراحتم کرد،راست میگفت،من تلاششون رو دیده بودم،بازو شو ول کردم،رفتم پایین تخت دختره، تهیونگ:دلیلت برا اینکار چی بود؟ دختره:به تو ربطی نداره،تو هم یه بدبختی مثل اون که تا چند ماه دیگه میمیره یا شاید چند روز دیگه،به من ربطی نداره،حقیقت همینه که هست، پرستاری،وظیفته که حواست به بیمارات باشه،تو خودت هم میدونی اون میمیره،همه میدونن که سرطانش کشنده س،در ضمن همه ی مردم سئول فهمیدن که تو بخش شما کسی تلاش نمیکنه،چون همه چی رو قایم میکنید این تایید میشه که شما کار خاصی نمیکنید،آخرین بارت باشه میای تو اتاقم،از تخت اومد پایین،و رفت سمت یونجو، :بلند شو برو بیرون، ماسکمو دراوردم،رفتم سمت دختره،وقتی منو دید جا خورد،
من هی اروم اروم نزدیک دختره میشدم و اونم هی عقب عقب میرفت، تهیونگ:به چه جراتی با یه پرستار اینجوری حرف میزنی؟چرا صداتو میبری بالا؟مگه دروغ میگه؟منت میزازن؟تو تلاششون رو دیدی؟تو تا حالا تو اون بخش بودی؟تاحالا دیدی تا صب ۴ نفری گیر یه بچه باشن تا بهش بگن قرار نیست اتفاقی براش بیوفته؟که گفتی....من بدبختم؟من میمیرم؟ دختره:نه....ن...نه،من نمیدونستم که شمایین....
بالا رو بخون،خب خب خب،این پارت هم تموم شد،اگه خوشتون اومد حمایت کنین،کامنت کم باشه پارت بعدی درکار نیس،🙃😊❤🤍
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آشنایی با جونگ کوک رو ادامه بده لطفا
عالی
فقط کاش سریعتر پارتای بعدشو میزاشتی
عالییییییی💕💕💕💕♥♥💋💋💋💋خسته نباشی
پارت بعد پلیززززز💜💜💜💜