
سلام دخترا و پسرا من دریا ام میخوام از لیدی باگ داستان بزارم با اینکه الان خیلی داستان های میراکلس زیاد شده ولی لطفا دنبال کنین قول میدم تکراری نباشه♥♥♥♥
سلام اسم من مرینته یه دختر معمولی با یه زندگی معمولی ولی میدونین من یه راز دارم که هیچکس دربارش چیزی نمیدونه و نباید بدونه تو شهر ما یه قهرمان هست که اسمش لیدی باگه و اون منم. خلاصه میخوام خاطراتمو واستون بگم: صبح پاشدم که برم مدرسه ولی با کلی ریخت و پاش اخه من دست و پا چلفتی ام? خب حداقل سالم به مدرسه رسیدم و نشستم سر جام و الیا دوستم هم همون موقع بود که رسید هرچی منو صدا کرد من توجهی نکردم اخه داشتم به ادرین نگاه میکردم عشق تمام زندگیم ?که بعد از صدمین بار فهمیدم و بهش سلام کردم. درس اولمون شروع و بعدش تموم شد زنگ بعد هنر داشتیم اونجا چیز مشخصی نبود و هر کس به هرچی علاقه داشت میرفت من تو کار طراحی لباسم و روی یه میزنشستم و شروع به کشیدن کردم راستش اونجا تنها بودم چون الیا به کتابخونه رفته بود داشتم، حوصلم سررفت و اهنگ گوش میدادم و میکشیدم همون موقع ادرین اومد و کنارم نشست اولش نفهمیدم ولی وقتی دیدمش حواسم پرت شد و مدادم افتاد زمین ادرین گفت: واو تو طراحی خیلی ماهری شرط میبندم دراینده مشهور میشی گفتم: مخسی و همونجا نشست و به طرح های من نگاهی انداخت توشون یه جاکت پسرونه بود فکر کنم ازش خوشش اومده بود ?گفت: این خیلی شیک و اسپرته. منم از خدا خواسته گفتم اگه بخوای میتونم برات بدوزمش گفت واقعا ممنون میشم منم گفتم البته این باعث افتخارمه که برای کسی که عاشقشم ینی نه بهترین دوستم که البته مدل هست اینکارو انجام بدم. خلاصه هنر تموم شد و من رفتم و همه چیو برای الیا تعریف کردم و بعد رفتم خونه و شروع به طراحی کردم تا شب شد از خستگی خوابم برد ?????
بعد از ده بار زنگ خوردن گوشیم بیدار شدم و دست و رومو شستم برای مدرسه آماده شدم قبل از رفتن عکس ادرین رو بوسیدم و رفتم که برم موقع رسیدن خوردم به ادرین برای اینکه دوباره اتفاق های قبل نیوفته خودم سریع بلند شدم و کیفم رو برداشتم از خوش شانسی من کلویی رسید و رفت بغل ادرین و گفت ادریکنز?داشتم از عصبانیت میترکیدم که الیا رو دیدم و رفتیم کلاس خانم بوستیه اومده و مارو گروه بندی کرد من با رز و جولیکا افتادم بهتر از این بود که مثل دفعه قبل با کلویی باشم? درسمون درباره مجسمه های مصری بود برای همین من و رز و جولیکا بعد مدرسه قرار گذاشتیم که عصر ساعت چهار بریم موزه لوور. تاساعت 4 خیلی مونده بود تصمیم گرفتم تا اونموقع لباس ادرین رو اماده کنم ولی یه مشکلی بود من اندازه های ادرین نداشتم همون موقع تیکی اومد بیرون و گفت تو بیش از صدتا لباس برای ادرین دوختی گفتم درسته ولی هیچکدومشون تیشرت و شلوار نیست تیکی گفت خب پس باید اندازشو بگیری گفتم چیییییی من نمیتونم ینی چیزه تیکی گفت بهونه نیار میتونی?گفتم باشه?. خلاصه ساعت چهار شد و من رفتم موزه و سه تایی رفتیم قسمت اثار مصری و تحقیقاتمون رو انجام دادیم بعد من به رز و جولیکا موضوع ادرین رو گفتم اونا خوشحال شدن منم گفتم که صبحش همراه اونا برم و پارچه بگیرم?
از اونجایی که امروز تعطیله میخواستم بخوابم ولی باید همراه جولیکا و رز به بازار میرفتم خلاصه اماده شدم و رفتم و به رز و جولیکا پیوستم همون موقع دیدم که لوکا هم اومده پرسیدم که: سلام لوکا اینجا چیکار میکنی؟ گفت حولیکا بهم گفت میخواد با تو به خرید بره بره منم کاری نداشتم و همراهش اومدم. پیش خودم گفتم کاش نمیومد من پارچه رو برای ادرین میخرم نمیخوام اون بفهمه بیخیال. خلاصه رفتیم و رفتیم داشتیم از کنار مغازه ها رد میشدیم یه ان چشمم یه پارچه رو گرفت و دست بچه ها رو گرفتم و کشیدم تو مغازه. یه پارچه مشکی مایل به قهوه ای بود جنسش هم خوب بود که همون موقع رز گفت مگه طرحت اسپرت نیست چرا طرح دار انتخاب نکردی گفتم میخوام
خودم روش بدوزم که خاص بشه رز گفت واو چه شاعرانه (✪‿✪). بعد از خرید من از بچه ها جدا شدم و رفتم سمت خونه که یه ان دیدم که یه دوچرخه داره از روی هوا می افته رو سرم چشمام رو بستم ولی چیزی بهم نخورد کت نوار جلوشو گرفته بود بعدش اومد پیشم و گفت تو حالت خوبه گفتم اره ممنون. و بعدش رفت منم به خونه نزدیک بودم سریع دویدم و رسیدم مستقیم رفتم تو اتاقم پارچه رو انداختم رو تخت و گفتم تــــــیـــــــکــــــــــی اس پاتس ان و رفتم کمک کت نوار.(کسی که شرور شده بود یه امپول تو دستش بود و وقتی مایع داخل امپول رو به کسی میزد اون طرف زامبی میشد)کت گفت اکوما توی امپولشه، به نظرمنم همینطور بود بعد کمی جنگیدن باهاش تصمیم گرفتم از لاکی چارمم استفاده کنم، لاکی چارم بهم یه سوزن قفلی بزرگ داد، دور و برمو نگاه کردم به کت گفتم کمربندش رو بده سوزن رو باز کردم کمربند کردم تو سوراخ سوزن به کت گفتم كمربند رو بزنه به چوب دستیش و بچرخونش و هروقت گفتم به سمت بالا پرتابش کنه خودمم مثل همیشه رفتم و پای شرور رو گرفتم و کشیدم بالا و به کت نوار گفتم که ول کنه سوزن هم به امپول خورد و موادش ریخت بیرون ولی یه اتفاق بد افتاد همه اونا ریختن رو کت و اون چیزی بیش از زامبی شد و داشت به طرفم میومد و اکوما هم داشت فرار میکرد اول گفتم میراکلس لیدی باگ و همه چیو به حالت اول برگردوندم و بعد اکوما رو گرفتم، جنگ تموم شد و من از کت خدا حافظی کردم و رفتم. وقتی رسیدم خونه تیکی گفت این عجیب ترین شروری بود که دیده بود منم تایید کردم و رفتم و شروع به درس خوندن کردم بعدم رفتم پیش خونواده و شام بعدم لالا
بیدار شدم برای اولین بار بدون دردسر رفتم مدرسه و همراه با الیا رسیدم سلام کردم و دوتایی رفتیم داخل و وارد کلاس شدیم، الیا داشت ازم سوالات درس رو میپرسید چون یه جورایی میشه گفت امتحان داشتیم همینجور که داشتم به سوالا جواب میدادم که همون موقع خانم مندلیف وارد کلاس شد بدون هیچ سلامی برگه ها رو با خشم گذاشت روی میزهامون(که البته این چیز جدیدی نیست?) خوشبختانه امتحان رو با موفقیت کامل پشت سر گذاشتم، بعد از تموم شدن کلاس با دخترا رفتیم روی حیاط و داشتیم حرف میزدیم که همون موقع ادرین و نینو اومدن پیشمون ادرین گفت راستی از لباسی که قرار بود واسم بدوزی چه خبر من گفتم میدونی باید چیز چیز کنم الیا پرید وسط و گفت میدونی مرینت باید اندازه هاتو بگیره قیافه من ? قیافه ادرین? ادرین گفت اگه مشکلی نداری بعد مدرسه همراه من بیا خونمون و هرکار باید انجام بدی بده گفتم چی چی مگه پدرت میذاره ادرین گفت اگه بگم برای لباس و مده مشکلی نداره ?و رفت منم از خدا خواسته ??????
یه زنگ مونده بود تا مدرسه تموم بشه ولی من از اون زنگ که فیزیک هم داشتیم جیزی نفهمیدم اخه حواسم کلا به ادرین و اینکه میرم خونشون بود. خلاصه همه چی تموم شد و لحظه طلایی فرا رسید وقتی میخواستم برم الیا یه جزوه از درس امروز بهم داد گفتم این واسه چیه؟ ـــ گفت حواسم بهت بود دختر تو از این کلاس چیزی فهمیدی گفتم معلومه که فهمیدم اونم ازم یه سوال پرسید ضایع شدم?همینطور که داشتیم حرف میزدیم ادرین اومد و گفت بریم گفتم نه ین ینی اره ممنون و درو برام باز کرد انگار که. خواب بود سوار شدم از الیا و نینو خداحافظی کردیم و رفتیم . توراه از ادرین پرسیدم مطمئنی که پدرت با این قضیه مشکلی نداره گفت نه چون برای مد و طراحیه فکر نمیکنم که اینطور باشه به هر حال اگرم اجازه نده وقتی اون طرح های دیوونه کنندتو ببینه اجازه میده ـــ لپام قرمز شد و تشکر کردم خلاصه تو راه یکم حرف زدیم و من مثل دیوونه ها جواب دادم?وقتی رسیدیم بادیگارد ادرین اومد و در رو برامون باز کرد دوتایی پیاده شدیم و رفتیم داشتیم از پله ها بالا میرفتیم که
ناتالی(منشی اقای اگرست) اومد و جلومونو گرفت و به ادرین گفت: ادرین میدونی که پدرت این اجازه رو نمیده و من نمیخوام که مثل دفه قبل بشه. ادرین گفت: گوش کن ناتالی اینبار فرق میکنه مرینت برای اندازه گيري من اومده من ازش خواستم که یه لباس برام طراحی کنه و بدوزه و اگه مشکلی نیس میخوام با پدرم حرف بزنم
سلام شرمنده کم بود بخاطر مدارس نمیتونم خیلی بنویسم ولی قسمت بعد جذاب و عاشقانه هس
لطفا دنبال کنین میدونم داستان های لیدی باگ زیاد شده ولی قول میدم متفاوت باشه و میخوام یه جورایی داستان رو به موسیقی ربط بدم
لطفا نظر بدین با اینکه اولیه ولی میخوام به ده تا برسه ممنون
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بچه پارت یکم خیلی بازدید کننده داشت لطفا برین پارت دو رو بخونین ثبت شده ممنون
جالب بود و راست می گی داستان های لیدی باگ زیاد شده و امیدوارم تو آخرین نفری باشی که درباره ی لیدی باگ داستان می سازه و آفرین داستانت رو زیاد عاشقانه نکردی و بنظرم اگه می خوای این داستان رو به موسیقی ربط بدی یه قهرمان با قدرت موسیقی یا صدا به داستانت اضافه کن ممنون پارت بعدی رو زودتر بذار
باشه قول میدم متفاوت باشه اخراش میخوام کلا همه چیو عوض کنم
افرین خوب بود(*^_^*)
نمیدونم چرا دارم هر تستی رو ک میخونم نظر میدم فک کنم فاز گرفتم?
هان؟?
عالی بوددددددددد??????
داستانتم خوب بود
ولی خواهشا عکسشو عوض کن
سلام
ببخشید این عکس ثابت داستان منه
لطفا دفعه ی بعدی عوضش کن.
عالی بود آفرین ادامه بده