خب دوستان اینم قسمت هفت این قسمتم هیجانیه حتما تا آخر بخونید به نظر من که طولانیه(تا حدی??)خب بریم سر داستان!
که تو خوابم دیدم دو تا نصف گرگ نصف آدم شبیه مامان و بابام بودن و به یه مردی مامانم گفت:ما گرگینه ها هیچوقت محتاج آدم هایی مثل تو نمیشیم! پدرم داد زد:قاتِِِل! بعد اون مرده یه تفنگ شکاری گرفت و پدر مادرم رو زد??من:مامانن!نه!باباااااا!یه دفعه بیدار شدم دیدم سالی مات و مبهوت دلره منو نگاه میکنه و شونه سر دستشه(مثلا مسلحه??)گفتم چرا همچین نگام میکنی؟گفت:کارمن..ت...تو..تویی؟چرا چشمات قرمزن و گوش گرگی داری؟!
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
بابا دمت گرم خیلی داستانت فوق العاده هست فقط اونجا که همش غش میکنه😹😹😹😹.
🍭🍭🍭انقد داداش یوسف از این آبنبات استفاده کرده بهش عادت کردم🍭💯😐
ای ین چرا انقد غش میکه😐
دوستان دو خبر خوب یه خبر بد
خبر خوب اینه که از این یه بعد چون داستان رو دیر دیر میذارم یه «آنچه گذشت»داره?
خبر خوب دوم اینه که داستانا خیلی طولانی تر و یکم عاشقونه تر میشه?
خبر بد اینه که همه ی اینا از هفته ی آینده شروع میشن?????
خب دوستان این قسمتم تا حدودی کم بود ببخشید تاازخ انتظار نداشتم اینقد زود وارد سایت بشه(۱:۳۰) ساعت بعد وارد سایت شد درحالی که بقیه حدود دو روز یه روز وارد سایت میشد?فحشم هم بدین حقمه???