10 اسلاید چند گزینه ای توسط: پانیذ انتشار: 4 سال پیش 52 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام دوستان اینم پارت ۳ امیدوارم خوشتون بیاد
از شدت گریه چشمام سنگینی کرد نتونستم چشمام رو باز نگه دارم اصلا نفهمیدم کی خوابم برد?? وقتی چشمام رو باز کردم هوا تاریک شده بود از روی تخت بلند شدم یه نگاهی به آیینه ی روی میزم کردم?خودم از خودم ترسیدم?شونه رو برداشتم و موهام رو شونه کردم اما یهو دوباره یاد مامانم افتادم دوباره گریه کردم نمی تونستم بهش فکر نکنم?? تمام این مدت فکر می کردم که ازم بدشون میومد و می ترسیدن ولم کردن ولی الان می فهمم بخاطر امنیتم بوده??? بعد از کلی گریه یاد اون مردیکه ی خرفت افتادم همش تقصیر اون بود?????
هرچی سرما توی بدنم بود و فقط برای انتقام از اون گرم کردم طوری که می تونستم شعله های آتیش رو توی دستم احساس کنم تو آیینه خودمو نگاه کردم:رنگ چشمام قرمز شده بود و موهام از قهوه ای به مشکی تغیرر کرده بود[عکس این پارت](توی داستان کارمن که قدرت های متفاوتی داره موقعه ی استفاده از هر کدوم رنگ چشماش و رنگ موهاش نسبت به قدرتی که ازش استفاده می کنه تغییر می کنه)در اتاق و محکم باز کردم داشتم می رفتم سمت در خروجی که بابا بزرگ اومد جلوم وایستاد قیافه ی بابابزرگ:???گفت:کارمن خواهش می کنم اروم باش گفتم:نمی تونه قِسِر در بره اون باید تاوان یتیم کردمون رو بده مگه اونا پسر و عروست نبودن پس چرا نسبت بهشون اینقدر بی اهمیتی
گفت:کارمن خواهش می کنم اروم باش این چیزی رو درست نمی کنه اروم باش یادته عنصر اتش رو چطوری کنترل می کردی نفس بکش و اروم باش خودتو خنک کن ریلکس باش باشه؟؟[???] گفتم:اصلا این قدرت ها برای چیه؟؟! تاکی قراره کنترل شه شاید اصلا هدف از داشتن این قدرت ها برای اینکه اونو بکشم???? پدر بزرگ و کشیدم کنار داشتم بلند می شدم برم[اصتلاح توی این داستان=می خواستم پرواز کنم برم] که بابا بزرگ بلند داد زد: اصلا می خوای دلیل این که چرا به دنیا اومدی رو بدونی قیافه ی من:?
یهو سر جام میخ کوب شدم برگشتم گفتم:چیه؟؟?? یه لیوان اب داد دستم بعدش گفت:اول اروم باش بعد همه چیز رو می گم ابو خوردم احساس سبکی کردم بغضی که توی گلوم بود پایین رفت گفت:می شه باهام بیای فکر کنم دیگه وقتشه☺ از حرفش تعجب کردم حرفی نزدم و دنبالش رفتم رفتنی به مامان بزرگ نگاه کردم انگاری می دونست که بابا بزرگ می خواد چی کارکنه
منو برد توی گاراژ بعد بدون هیچ حرفی رفت سمت یکی از دیوار های گاراژ اونجا یه جا کلیدی بودش اونو کشید پایین یهو دیوار مثل یه کرکره باز شد اون طرف یه اتاق خیلی تاریک بودش بابا بزرگ گفت:چرا اونجا وایستادی بیا دیگه بعد رفت توی اتاق منم دنبالش رفتم یه مشعل خاموش داد دستم گفت می شه روشنش کنی؟؟ گفتم البته و بعد با قدرتم روشنش کردم?? بعد گفت:می دونی چرا عموت می خواد بکشتت؟ گفتم:بخاطر اینکه قدرت های زیادی دارم اون می گه من شیطانی ام ولی نمی دونم واقعا چرا؟شما هم منو اون طوری که اون می بینه می بینید؟ گفت:البته که نه اون بخاطر این همچین چرندیات و درست کرد که از شرّت خلاص بشه گفتم:از شرّم خلاص بشه واسه چی؟؟ رفت سمت یه گاوصندوق وقتی داشت رمزو میزد گفت:چون ازت می ترسه قیافیه من:??? گفتم:یعنی همه ی این اتفاقات بخاطر اینه؟ گفت:نه همشون
بزار یه چیزی بهت بگم چندین سال پیش حدود ۱۰۰۰ سال پیش معجزه گر های زیادی وجود داشتند که نماد های حیواناتی بودش مثل گربه،کفشدوزک،موش،عقاب،طاووس و... اما بین همه ی اون معجزه گر ها یه معجزه گرِ خاص وجود داشت که نماد هیچ حیوانی نبود ولی همه ی قدرت های تک تک معجزه گر هارو داشت هیچ کس بخاطر انرژیِ زیادی که اون معجزه گر از خودش ازاد می کرد نمی تونست ازش استفاده کنه این معجزه گر چندین با به افراد مختلف پسر،دختر،زن،مرد،بزرگ و کوچیک داده شد اما هر کی ازش استفاده می کرد اول بدنش فلج و بعدش متلاشی می شد
نگهبانان معجزه گر تصمیم گرفتند که اون معجزه گر رو مخفی کنند تا زمانی که یه شخصی پیدا بشه که بتونه از پس اون معجزه گر بر بیاد اونا می دونستند اون شخص نمی تونه انسان باشه بخاطر همون اون معجزه گر رو توی دنیای ما خوناشامها مخفی کردند اما متاسفانه توی ی جنگ خیلی سخت همه ی معجزه گر ها و صاحبان معجزه گر ها و نگهبان ها به دست یه شخصی کشته شدند. بعد از حرفاش یه جعبه ی کوچیک رو از گاوصندوق دراورد و گفت:کارمن بعد از به دنیا اومدنت من متوجه شدم که تو همون شخص هستی. موضوع رو با پسر و عروسم درمیون گذاشتم
اما متوجه نشدم که یه طمع کار و پلید فال گوش وایستاده اون عموت پسر بزرگم بود اون همون کسی بود که معجزه گر هارو با صاحبان و نگهبانانش کشته بود. قیافه ی من:? من این موضوع رو بعد 105سال فهمیدم زمانی که خیلی دیر شده بود اون می دونست که معجزه گر به تو می رسه بخاطر همون قصد کشتنت رو داشت می دونست بالاخره یه روزی ازت شکست می خوره بقیه ی داستان رو هم که خودت می دونی بعد اون جعبه رو سمتم دراز کرد
گفت:کارمن من این معجزه گر رو به تو می دم مطمئنم از پسش بر میای. نمی دونستم چی بگم اون جعبه رو گرفتم و بازش کردم یه موجود پرنده ازش اومد بیرون اون گفت:سلام کارمن اسم من عی یِنسی(Eiensi) هستش کوامی تو تو می تونی هر قدرتی با این مهجزه گر داشته باشی فقط کافیه بگی عی یِنسی رنگ ها ترکیب معجزه گر رو که شکل یه دستبند بود دستم کردم
بعد گفتم عی یِنسی رنگ ها ترکیب??☄??☄??❄☇ بعد از ظاهر شدن اون لباس خودمو تو آیینه ی گوشه ی اتاق نگاه کردم رنگ موهام تغییر کرده بود ضمینه ی سرمه ای با هایلایت های قرمز،نارنجی،زرد،سبز فیروزه ای،سفید،صورتی،بنفش،ابی آسمانی و سبز فیروزه ای داشت به چشمام دقت کردم اول سبز،بعد ابی،بعد قرمز و اخر سر طوسی دیده می شد خیلی عجیب بود. لباسام یه پیراهن و یه دامن شطرنجیِ کوتاه و یه مدل کفش بود که تاحالا اون مدلی شو ندیده بودم لباسام رنگ ثابتی نداشت هرطرف که تکون می خوردم رنگ لباس عوض می شد?? یهو جیم اومد توی اون اتاق قیافه ی جیم:????? کارمن خودتی؟ گفتم:اره چطوره؟ گفت:خیلی عوض شدی اصلا انگار یکی دیگه شدی اصلا نشناختَمِت خیلی خوشگل شدی خاستم برم سمتش که یهو احساس کردم دنیا داره دور سرم می چرخه?همه چیز برام تا رو تار تر شد دیگه نتونستم روی پاهام وایستم افتادم روی زمین? صدای جیم رو شنیدم که گفت:کااااااارمنننننننن چشمام بسته شد و دیگه چیزی ندیدم???
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
هر چی بگم بازم کمه. عالیییییییی . بعدی رو بزار