اینم اخر ببخشید اگه غمیگن بود😦
امروز کوک بهم زنگ زد گفت دیر میاد منم بچه ها رو به هانی سپردم که یکم ازاد باشم که یهو به ذهنم اومد برم کلوپ. «داخل کلوپ»یه پسر اشنا دیدم خیلی اشنا بود چی نه نه ممکن نیست اون اون😭😭کوک بود داشت یه دخترو💏💋میکرد که یهو تهیونگ امد کنارم گفت:هی سلام تو اینجا چیکار میکنی به چی نگاه میکنی؟😮*هی ته ته میدونی کوک کجاست!؟ -اره بابا رفته پشت بوم چرا!؟ *نرفته پشت بوم اونجا رو نگاه کن😠😣-کجا چییییی اون کوکه ؟؟؟؟ نه چرا داره اون کارو میکنه صبر کن ا\ت داری اشتباه فکر میکنی اون هیچ وقت بهت خیانت نمیکنه *دیگه همچی واسم معلوم شد(خره خوب مست بوده)نویسنده:ا\ت سریع از اونجا امد بیرون وبه سمت خونه حرکت کرد (هانی+ ا\ت*)+سلام چطوری *ولم کن هانی +وا این چشپبود بزار به تهیونگ زنگ بزنم (ته ته@هانی#)#سلام خوبی @سلام هانی ا\ت امد خونه؟ #اره چرا @همچیو توضیح داد☺#واقعا؟؟!!باشه من برم پیش ا\ت @خداحافظ
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
سلام عاجو
خوبی
از عسل و سارا خبر داری
خیلی وقته داستانو نذاشتن
راستی احی خودت چرا دیگه فعالیت نمیکنی؟
سلام عاجو ن والا منم خبری ندارم
خودم دیگه ی جای دیگه فعالیت میکنم😚