
سلام دوستان پانیذ هستم این پارت دو فقط یه چیزی من اسم شخصیت اصلی رو از آیلا به کارمن تغییر دادم واقعا عذر می خوام ولی کارمن اسم قشنگ تریه عکس این پارت عکسه کارمنه
با ترس بالا سرمو نگاه کردم یه پسره با موهای طوسی بالا سرم وایستاده بود گفتم:ببخشید گفت:مشکلی نیست بلند شدم به چشماش نگاه کردم رنگ چشماش سبز خیلی روشن بود کتاباش که روی زمین ریخته بود رو جمع کردم بهش دادم ازم تشکر کرد وقتی بهم نگاه کرد خیلی تعجب کرد?? ترسیدم سریع خداحافظی کردم و از کنارش رد شدم نمی دونم چرا ولی حس می کنم فهمیده کیم وارد کلاس شدم برای اینکه زیاد توی چشم نباشم رفتم و ته کلاس پیش یه دختره که رنگ موهاش مشکی بود نشستم به دختره نگاه کردم از توی چشماش می تونستم ببینم که خجالتیه درست مثل خودم?? گفتم:سلام اسم من کارمنِ اسم تو چیه؟؟؟ گفت:ام سلام ماری هستم گفتم:میای باهم دوست بشیم (کارای اولیه دیگه???) بعد با هم دیگه کلی گپ زدیم یهو استاد اومد سر کلاس
استاد اومد سر کلاس یه زن قد بلند و لاغر با یه عینک و موهای بلوند بود خودشو معرفی کرد و گفت سلام استاد فیزیکتون هستم این جلسه حضور غیاب نمی کنم چون می خوام بقیه ی بچه ها هم بیان تا با همه تون یکجا اشنا بشم اول درس های سال پیش رو یه مرور می کنیم بعد ماژیکش رو از کیفش دراورد و شروع به نوشتن کرد داشت می نوشت که یکی در زد استاد گفت:بیا تو همون پسری که امروز صبح دیده بودمش اومد تو?? گفت:عذر می خوام استاد دیر کردم استاد گفت باشه این جلسه اشکالی نداره ولی از جلسات بعد نمره کم می کنم گفت:بله? استاد گفت خیلی خب برو سر جات بشین پسره اومد ته کلاس میز کناری من بغل یه پسره نشست بعد نشستن زیر چشمی بهم نگاه کرد بهش اهمیت ندادم? ولی هر وقت نزدیکش می شدم یه حسی بهم دست می داد استاد شروع به درس دادن کرد در واقع درس های سال های قبل رو دوره می کرد تا یاد اوری بشه بعد چند ساعت درس زنگ خورد به ماری گفتم:ماری خونه ی شما کجاست؟ گفت:فلان جا(واقعا هیچ ادرسی به ذهنم نرسید??) منم گفتم:واقعا خونه ی ما هم دو کوچه بالاتر از اونجاست چطوره باهم بریم؟ گفت:عالیه? وسایلمون رو جمع کردیم از جام بلند شدم داشتم از کلاس خارج می شدم که یهو یه
یه پسره رو دیدم قیافش خیلی به نظرم آشنا بود یکم که بیشتر دقت کردم? جیم بود(برادر کارمن گفتم شاید یادتون رفته باشه کارمن شخصیت اصلیه داستانه و جیم و کارمن دو قلو هستن)خاستم برم سمتش که همه اتفاقات و سختی هایی که تاحالا کشیده بودم اومد توی ذهنم پا مو کشیدم عقب اما نگاهش که کردم خیلی عوض شده بود دلم براش تنگ شده بود?? ماری گفت:کارمن حالت خوبه؟؟ گفتم:اا خوبم اره بیا بریم از دانشگاه اومدیم بیرون ماری که به کوچه شون رسید باهم خداحافظی کردیم منم به جای اینکه برم خونه برگشتم دانشگاه
برگشتم دانشگاه وارد کلاس شدم کسی داخل کلاس نبود فقط جیم بود که داشت وسایلش رو جمع می کرد داشت از کلاس خارج می شد که جلوی در وایستادم???گفتم:هه ببین کی اینجاست! توی این نه سال بهتون خوش گذشت؟ راحت دور از من?? وقتی نگاهم کرد قیافش:??? گفت کارمن!!! اومد سمتم و محکم بغلم کرد کشیدمش اون ور گفت:وای کارمن خیلی خیلی دلم واست تنگ شده بود فکر کردم مردی?? قیافیه من:? عه جداً اگه راست می گی دلت واسم تنگ شده بود چرا دنبالم نگشتی؟؟ گفت:تو از هیچی خبر نداری?? گفتم:دیگه از این واضح تر شما ها یه مشت ادم نفهم بودید که نمی تونستیند توانایی های منو درک کنید ? گفت بیا بریم بیرون اینجا جاش نیست می دونی که نمی خواستم باهاش موافقت کنم اما راست می گفت از دانشگاه اومدیم بیرون
رفتیم توی پارک کنار دانشگاه رویه ی نیمکت نشستیم گفت:ببین کارمن ازت خواهش می کنم اول کاملا گوش کن بعدش هر سوالی داشتی بپرس باشه؟؟! گفتم:باشه گفت بزار از اون شب شروع کنم تو که بیهوش شدی گفتم:من بیهوش شدم؟!! مگه خوابم نبرد؟ گفت مگه نگفتم سوالات اخرش گفتم:اا خب باشه بگو? گفت:تو فکر کردی خوابیدی منم همین اینطوری فکر کردم اما بعدا فهمیدم عمو با قدرتش بیهوشت کرد اون می خواست تورو بکشه برای اینکه خیالش کاملا راحت بشه می خواست توی اتیش بسوزونتت تا خیالش راحت شه که حتی جسدی ازت باقی نمونده باشه? بابا با این موضوع مشکلی نداشت ولی مامان جلوشونو گرفت خیلی پا فشاری کرد به زانو درو مد التماس کرد ولی عمو و بابا به حرفاش اهمیتی ندادن با هزار و یک التماس بالاخره قبول کردند که فقط یه شب دیگه پیشمون بمونی همین که همه خوابیدن مامان دست و منو گرفت و تورو توی بغلش بلند کرد رفتیم خونه ی پدر بزرگ...
گفت:خب تا الان سوالی داشتی؟؟ گفتم:اا خب اره مگه ما پدربزرگ داشتیم؟؟ گفت:چطور یادت نمیاد؟ اهان الان یادم اومد قبل از اینکه بخوان بندازنت تو اتیش بخشی از حافظت رو پاک کردن تا اگه زنده باشی هم محل خونه،اقوام و آشنایان و بقیه یادت نیاد مطمئنم اسم مامان بابا به زور یادت بیاد درسته؟ گفتم:نه دیگه اسم مامان ... ه..م..نمی دونم? ولی فکر کنم اسم بابا یادم باشه اسمش...ر....ت..نمی دونم? گفت مشکلی نیست من بهت می گم اسم مامان انجل و اسم بابا دَنیِل بود خب بهتره ادامشو بگم گفتم بگو گفت:
رفتیم پیش بابا بزرگ مامان همه ی ماجرا رو براش تعریف کرد پدر بزرگ گفت بهتره یه کاری بکنیم بهتره اونو بزاری توی جنگل در عوض یه بدل به جاش بسازیم و اونو ببری تا اتیشش بزنند اینطوری کارمن سالم می مونه مامان گفت اگه بفهمند چی پدر بزرگ گفت من کارمو خوب بلدم بعدشم مگه کارمن بیهوش نیست این طوری جایی واسه شک وجود نداره بعد بلند شد و با دستاش چند تا روبان و پارچه و چند تا معجون رو به پرواز دراورد و بعدش یه کاری کرد و یه بدل بی جون ازت ساخت بعد به مامان گفت تمام تلاشمو می کنم ازش خوب مراقبت کنیم می برمش توی شهر باید اون بزاری توی جنگل تا فکر کنه شما اونو رها کردین این طوری متنفر می شه و دیگه بر نمی گرده خونه بعدش من وانمود می کنم که توی جنگل پیداش کردم این تنها راهه مامان چون دیگه واقعا چاره ای نداشت قبول کرد
بعد اون بدلی رو پدربزرگ درست کرده بود رو برداشتیم و برگشتیم به خونه عمو که اتیش کوره رو داغ کرده بود اون بدل رو انداخت توی اتیش بعد که اتیش تموم شد رفت و دنبال خاکسترش گشت ولی انگار چیزی پیدا نکرد چون یه بدل نمی تونه خاکستر داشته باشه می دونست کار مامانه بخواطر همون اومد سمت مامان و با تهدید ازش پرسید که کارمن کجاست مامان جواب نداد مامان و هُل داد و به لبه ی صخره نزدیک کرد مامان لام تا کام حرفی نزد عمو از کوره در رفت و با یه چوب بزرگ زد تو سر مامان مامان سرش خون ریزی بدی کرد رفتم پیشش حالش خیلی بد بود بابا با عمو درگیر شد مامان حالش خیلی بد بود بیهوش شد خیلی ترسیده بودم بابا و عمو خیلی بد داشتن می جنگیدن اما عمو خیلی قوی تر بود عمو بابا رو از صخره پرت کرد پایین??? خیلی ترسیده بودم بابا رو می تونستم از بالای صخره ببینم که پخش زمین شده???????? از مامان خواستم بلند شه ولی بدنش یخ زده بود اصلا تکون نمی خورد??? ?????عمو دید که من تنها باقی موندم که اومد سمتم با ترس از جام بلند شدم و دوییدم خیلی سریع که اصلا نفهمیدم کی از جنگل اومدم بیرون جیم داشت حرف می زد که یهو نتونستم جلوی گریم رو بگیرم بغزم ترکید با صدای بلند داشتم گریه می کردم?????????? جیم حرفی نمی زد همون طور رو نیمکت نشسته بودمو گریه می کردم که بابا بزرگ اومد گفت: کارمن دیر کردی نگرانت شدیم کارمن حالت خوبه؟ بعد بابا بزرگ یه نگاهی به جیم کرد و گفت جیم؟!! تو زنده ای?☺? واسم سوال بود که بابا بزرگ جیم رو از کجا می شناسه نکنه پدربزرگه واقعی مه ولی از شدت گریه نمی تونستم حرفی بزنم بابا بزرگ گفت بلند شو عزیزم بیا بریم خونه بعد به جیم گفت جیم پاشو بیا بابا بزرگ مارو رسوند خونه رسیدیم مستقیم رفتیم تو اتاق و روی تخت گریه کردم اخه چرا مامان و بابا ????
دوستان الان ساعت ۹عه اگه تونستم امروز ۲ تا پارت می نویسم بستگی داره تستچی کی داستان رو تایید کنه
کارمن:=موهای قهوه ای__یه پیراهن سرمه ای با یه ژاکت سبز و یه دامن سرمه ایه کوتاه__رنگ چشم فیروزه ای__قدرت کنترل آب،باد،آتش،یخ،خاک،رعد و برق،حرکت اجسام،پاک کردن حافظه،درست کردن تلپروت، ضعف ها:==به سرب بدنش واکنش نشون می ده و قدرتش روی اهن اسری نداره ولی بر خلاف خون آشام های دیگه با آفتاب آشتیه جیم:==موهای ابی تیره__یه پیراهن سفید با یه کت و شلوار مشکی__رنگ چشم مرجانی ولی از دید انسان ها مشکی__قدرت=_سرعت بالا مثل همه ی خون آشام ها زیر نور خورشید می سوزه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بازم می گم ربطی به میراکلس نداره هیچ کاراکتری از میراکلس هم درش حضور نداره☺??
قشنگ بود
قسمت بهدی لطفا
منتظره تایید سایتم پارت ۳ رو صبح پنجشنبه وارد کردم ۴ رو هم فردا وارد سایت می کنم توی قسمت ۴ صفحه ی اخرش همه نفس ها حبس می شه?????
عالییییییی عاشقش شدم❤️
میشه زودتر پارت بعدی رو بزاری ?