10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Sarina انتشار: 4 سال پیش 42 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام رفقا امروز میخوام به طور اتفاقی اونا رو به زمان قبل برگردونم
از زبون میا:فردا صبح وارد کلاس شدم و تام بیش از حد معمول لبخند میزد در پایان کلاس خانم ایوان به ما گفت:همتون که شمشیر بازی بلدین ثبت نام کنین بعد از ظهر کلاس داریم. همین که اومدیم بیرون تام دستمو گرفت و منو برد یک گوشه و بهم گفت که عاشقمه. من اول جا خوردم ولی بعد عصبانی شدم و رفتم بیرون... که یکهو
بانیکس پرید جلو و با لحنی شاد گفت:اوه خدای بزرگ تو نوه ی مرینتی اسمت چی بود؟.من با تعجب گفتم:میا.شادی بانیکس به اندوه تبدیل شد و گفت:من به کمکت نیاز دارم چون که بخواطر سحل انگاریم زمان ها به هم ریختن تو باید بری درستشون کنی.البته منم کمکت میکنم باشه؟.تیکی اروم اومد بیرون و گفت:مگه چیشده؟.بانیکس گفت:من به اشتباه شخصیت اشتباهی رو وارد زمان اشنایی مرینت رو دادم(من گیج شده بودم)گفتم:تو هویت منو میدونی؟.اون گفت:معلومه من توی زمان میچرخم خب بیا بپریم تو این گودال بعد تو تبدیل به دختر کفشدوزکی میشی و میری تو اون زمان درستش میکنی. بعد منو هل داد تو گودال(گودال پر از اتفاقات گذشته حال و اینده بود.من هیجان زده شدم میخواستم دست بزنم ولی بانیکس جلومو گرفت و گفت سریع تبدیل شو)من گفتم:تیکی خالها روشن. ولی از خودم پرسیدم که من زمان اشنایی اونا رو ندیدم و نشنیدم چه کنم؟. ولی بانیکس با بیخیالی گفت برو اونجا منم هول شدم و به طور احقانه ایی پریدم تو خاطره
از زبون مرینت:بارون میبارید و منم دم در مدرسه ایستاده بودم. ادرین اومد و گفت سلام ولی من سرمو برگردوندم.اون چند قدم رفت جلو ایستاد و گفت:من تا حالا رفیقی نداشتم و امروز چند تا خوبشو پیدا کردم و اون قضیه ادامس کار من نبود.من نگاهش کردم؛اون چترشو داد و منم ازش گرفتم یکهو چتر رو سرم بسته شد و اون خندید(برای اولین بار بهش علاقه داشتم)اون داشت سوار ماشین میشد که برو یکهو یکی داد زد و گفت:مرینت برو بهش بگو!.من با تعجب گفتم:چی؟.اون گفت:من میا هستم و به من اعتماد کن برو احساستو بهش بگو و مهمترین رازتو.همین که گفت راز به گوشوارم خیره شد. من سرم رو انداختم پایین ولی بعد گرفتم بالا و سریع دنبال ماشین رفتم و داد میزدم همون موقع ادرین پیاده شد و به من گفت:خوبی؟.من گفتم:ادربن من بهت علاقه دارم و دختر کفشدوزکی هستم.ادرین لبخند زد و گفت:منم گربه ی سیاه. و هردومون همو بغل کردیم مثل رویا بود....از زبون میا:خب تیکی تموم شد مادربزرگ و پدر بزرگ به هم رسیدن بیا بریم زمان خودمون!. همون مدقع بانیکس اومد بیرون و با لحنی سرد گفت:گند زدی!. من گفتم چرا.اون منو برد دوباره تو اتاق زمانها و اینده رو نشون داد.(همون قسمت کت بلنک)من گفتم:وای نه!. اون گفت:بار دیگه میری اونجا ولی زمانی که مرینت و کاگامی همو میبینن.باشه؟. منم قبول کردم رفتم اونجا
به زمانی رفتم که ادرین و کاگامی داشتن تو کتاب خونه شمشیر بازی میکردن و مرینت تنها کسی بود که داشت نگاه میکرد رفتم سمت مرینت.اون متعجب شد و گفت:شما؟.ولی من بدون معطلی گفتم اگه مسابقه تموم شد حقو بده کاگامی و سریع رفتم پایین و دوباره گفتم:تیکی فکر کنم اینبار گل کاشتیم.تا تیکی جواب بده بانیکس اینبار با عصبانیت ما رو برد دوباره داخل و گفت میخواین ببینین اینده چی میشه؟.ما گفتیم:اره.و اون نشونمون داد.(مهمونی بزرگی بود و مرینت داشت با شادی با ادرین حرف میزد که بعد از دو دقیقه مرینت برای صحبت با الیا دور شد و همون موقع کاگامی اومد و با ادرین حرف زد و بعد از مدتی هر دو همو بوسیدن.من به مرینت نگاه کردم که عصبانی بود.)یکهو صحنه از بین رفت به سمت بانیکس برگشتم و نگاش کردم.گفتم:بانیکس؟.بانیکس گفت:من گند زدم و تو باید معجزه گرمو بگیری و رمانو درست کنی الان اون اتفاق به واقعیت بدل شد.بانیکس سرفه ایی کرد و معجزه گرشو در اورد و داد به من و سریع رفت.من مدتی خیره شدم به ساعتی که معجزه گر بود بعد یادم افتاد که الان باید برم ازمون شمشیر بدم و سریع دویدم به سمت مدرسه
وارد که شدم انگار همه چی تغییر کرده بود چون والدین بچه ها رو من میشناختم و هیچ کدومشون رو نمیشناختم ولی یکهو چشمم به صحنه ایی افتاد که باعث شادی من شد.(مرینت،ادرین و کاگامی کنار داوطلبین ایستاده بودن)من رفتم کنار مرینت و گفتم:مامان بزرگ مامانم کجاست؟.مرینت اخم کرد و گفت:باربارا اولن من مادربزرگت نیستم دومن مادرت اونجاست.من سرمو برگردوندم و بجای مادرم مامان المیرا رو دیدم.با عصبانیت رفتم پیش ادرین و گفتم:بابا بزرگ مامانم کجاست؟.ادرین خندید و گفت:من که پدربزرگت نیستم در ضمن مامانت اونجاست(دوباره مامان المیرا).به ناچار با خشونت کنارش نششتم. یکهو مادر جدیدم با عصبانیت گفت:این چه طرز نششتنه تمام خانواده ی بروژوا درست میشینن و سبک لباسشون مجلسیه تو هم تیپت مثل اون لوکای بدرد نخوره سریع برو لباس مناسب بپوش بعد بیا.من فهمیدم که چه گندی در زمان زدم و سریع رفتم بیرون و گفتم تیکی گند زدم باید بریم زمانو درست کنیم تیکی هم گفت:فقط سریع تو داری نامریئ میشی چون که اسم تو میاست نه باربارا.منم تایید کردم
گفتم فلس منو با زمان یکی کن و تبدیل شدم و رفتم تو زمان و رفتم زمانی که ادرین و کاگامی همو بوسیدن.دیدم مرینت با عجله رفت بیرون و داشت ادرین و لعن و نفرین میکرد...رفتم خورده ایی جلوتر. که مرینت شرور شد و ارباب شرارت معجزه گرو گرفت.(ترسیده بودم و به تیکی نگاه کردم ولی تیکی انقدر ترسیده بود که به من نگاه نکرد)زمانی که معجزه گر ها رو گرفت مامان ادرین زنده شد ولی ارباب شرارت با داشتن تنامی معجزه گرها حاکم پاریس شد و بقیه از او میترسیدن.من رفتم جلو تر زمانی که لوکا از مرینت خاستگاری کرد ولی مربنت که چهرش شکشته شده بود با عصبانیت داد زد و گفت نه و رفت.همون موقع کلویی با عصبانیت از کنارش گذشت و گفت مامان بابای بی ****م که فقط بلدن مسخره بازی در بیارن همون موقع به لوکا نگاه کرد و گفت تو چته ؟ لوکا براش ماجرا رو تعریف کرد.بعد کلویی برای اولین بار دستشو گذاشت روی شونه ی لوکا و بعد عاشق هم شدن.من با بی توجهی رفتم جلوتر دقیقا زمانی که ادرین و کاگامی و لوکا و کلویی میرقصیدن.من با توجه لباس ها حدس زدم که اونا دارن عروسی میکنن.ناگهان چشمم به مرینت افتاد
افسرده تر به نظر میرسید و پایش رو انداخته بود رو پاش و ناگهان پلشد و سریع از عروسی رفت بیرون.من دوباره رفتم جلوتر زمانی که اقای داماکلیس مرده بود و مرینت مدیر اونجا بود و تمام دفترش از پوستر ارباب شرارت بود(حدس زدم که هنوز همگی از او اطاعت میکردند)باورم نمیشد مرینت ازدواج نکرده بود. رفتم جلوتر دیدم که ادرین رفته بود پیش مرینت میگفت:ما هنوزم با هم دوستیم.مرینت با عصبانیت داد زد:از دفترم گمشو بیرون خیانتکار میدونی چقدر دوست داشتم و ادرینو به زور هل داد بیرون و گفت دیگه نمیخوام ریختتو ببینم.(این کارا از مادربزرگم بعید بود) یکهو تیکی جیغ زد و گفت:میا تو داری محو میشی. من به خودم نگاه کردم حق با تیکی بود
من سریع به زمانی برگشتم که کاگامی و ادرین با هم بودن ولی رفتم قبلتر زمانی که داشتن با هم بازی میکردن من رفتم تو اون زمان ولی هیچ کاری نکردم(بعد از اینکه مرینت گفت برنده ادرینه نفس راحتی کشیدم و رفتم زمان خودم)گفتم فلس کارم تموم شد و بهش ماکارون دادم همون موقع الکس اومد و گفت:کارت عالی بود الان مرینت و ادرین با همن عالی بودی منم لبخند زدم و رفتم مدرسه هنوز تام ناراحت بود رفتم پیشش و گفتم:تام من اشتباه کردم. ولی اون پاشد و رفت.اینبار به تیکی گفتم:واقعا گند زدم تیکی گفت نگدان نباش درست میشه و هردو لبخند زدیم
خب این قسمت تموم شد من از تستچی میخوام داستانمو قبول کنه راستی نظر هم بدین چون نظرتون برام مهمه دوستون دارم?
خدا نگهدار و همیشه سالم باشید???
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
سلام نمیتونم قسمت های قبل رو پیدا کنم لطفا راهنماییم کنید ?
سلام عزیزم متاسفانه اون ایمیل قبلیم پاک شده ولی سرچ کنی نسل جدید ۱ حتما میاره
خیلی قشنگن
میا به سرنوشت گربه سیاه سابق دچار شد
عالیییی بود ای کاش اصلا کشف اویت نشه ??????بعدی رو زود بزار داستان ماموریت ما ۵ رسید