خب این پارت حساسیت زیادی با خود همراه دارد
موهاش مشکی و بلند بود یعنی سارا بود آره خودشه نباید ض.ا.ی.ع بازی در میاوردم. از زبان سارا:احساس کردم یکی پشت سرمه نکنه ریدل باشه و بخواد منو بکشه بیخیال اون به من چکار داره ناگهانی و سریع برگشتم دراکو بود ایندفعه مغرور بودن تو ظاهرش کمتر بود گفت:(شب بخیر اینجا چکار میکنی.)-شب بخیر خوابم نمیبرد. از زبان دراکو:نشستم کنارش این دختر چرا قضیه رو نمیگیره انگار نه انگار. بهش گفتم:(میدونستی قیافت خیلی با برادرت فرق داره و قشنگتره.)-ممنون راستی باهام چکار داشتی که اون دوتا رو فرستادی؟؟
رنگم پرید یعنی الان باید بهش میگفتم یا هنوز زود بود یک گریفیندوری و خواهر دیگوری چکار باید میکردم. از زبان سارا:رنگش مثل گچ شد بهش گفتم:باشه اگر میخوای به خاطر اینکه صبح نیومدم حرفت رو نزنی مشکلی نیست اما بدون با این کار به هری حق دادم از تو بدش بیاد. بعد از جام بلند شدم و رفتم سمت خوابگاه. از زبان دراکو:وای خراب کردم یک موقعیت خوب رو از دست دادم.حالا باید چکار میکردم اعصابم خورد شد.حالا دوباره کی میتونستم تنها پیداش کنم.(از زبان نویسنده:دراکو فاتحه موقعیت رو خوندی وقتی دادمش به هری میفهمی-دراکو:😒)
از زبان سارا:پسره پ.ر.ر.و خودم خدمتت میرسم رفتم تو خوابگاه هرمیون بیدار شد و گفت:(کجا بودی این وقت شب؟)-خوابم نمیبرد رفتم قدم بزنم.-اعصبانی هستی؟-یکمی دلم میخواد مالفوی رو خ.ف.ه کنم.-دور و ورش نرو حالا بخواب. قبل از خواب به این فکر کردم که چی میشد اگر قهرمان هاگوارتز میبودم آرزوم بود اما با چکاری با همین فکر خوابم برد از زبان هری:فردا صبح کلاس گیاه شناسی داشتیم با هافلپاف سارا یکم دیر اومد و همزمان با پرفسور اسپروات وارد شد و جلوی من و رون و کنار هرمیون نشست چشماش پف داشت.
رون گفت:(گریه کردی؟)-نه دیشب خیلی دیر خوابیدم بلفی سرو صدا نمیکرد به کلاس نمی رسیدم. از زبان سدریک:شنیده بودم درس سارا خوبه اما نه تا این حد.خیلی براش خوشحال بودم. از زبان سارا: خیلی زود کلاس تموم شد به فضای بیرون رفتیم هری رون هرمیون لونا و جینی باهام بودن که یهو تئودور ریدل رو دیدیم. هری گفت:(به نظرتون با اسمشو نبر نسبتی داره.) من گفتم:( ساده است الان میفهمیم)
رفتیم جلو همه میگفتن که وایسا اما گوش ندادم پشتش به من بود گفتم:(سلام من سارا دیگوری ام. به خاطر اینکه فامیلت ریدل هست شک کردم با لرد ولدرموت نسبتی داشته باشی میتونی شک منو برطرف کنی؟) -سلام سارا بله لرد ولدرموت پدرمه. رنگم مثل گچ شد اما خودمو جمع و جور کردم و گفتم:(ممنون.) و به سرعت سمت بچه ها رفتم و با هیجان و ترس گفتم:(پسرشه اون پسر ولدرموته.) هرمیون گفت:(پس باید حسابی ازش دوری کنیم.) سرمو به علامت تایید تکون دادم تا میتونستم ازش دور میشدم
ولی اون احساس صمیمیت میکرد. دراکو از اون شب یک کلمه هم حرف نزده بود هیچ کس از این قضیه خبر نداشت فقط هرمیون میدونست باهام حرف زده.و فکر میکرد کنایه و سر به سر بوده چالش:به کی برسه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی داستان قشنگی داری ❤
ج چ : نمیدونم واقعا حسابی گیر کردم😅
ج.چ: هری
عالی بودد
🙏🙏
عالی بود🥰به هری برسه
منون که نظر دادی😘😘
عالیههه🌝🥀!(:
ممنون
ج.چ:نمد.اگه بگم دراکو پاترهدا با شمشیر گودریک منو به کتلت تبدیل میکنن.اگه بگم تئودور مالفوی هدا و پاترهدا هم زمان اواداکاداوارا ام میکنن.اگرم بگم هری مالفوی هدا به طرز فجیعی تکه تکه ام میکنن پس بهتره بگم فعلا پیش سدریک بمونه😹
تئودور که هیچی ولی سارا با اون چیزی که الات میبینین خیلی فرق میکنه
سلام زود بزار لطفا
به دراکو
خیلی ممنون که نظر دادی
تروخدا سارا رو برسون به دراکو و راستی داستانت عالی بود
هنوز حالا حالا ها کار داره ولی چشم